موضوعات
آمار بازدید
بازدیدکنندگان تا کنون : ۵۴۲٫۶۵۹ نفر
بازدیدکنندگان امروز : ۲۷ نفر
تعداد یادداشت ها : ۱۱۴
بازدید از این یادداشت : ۳٫۶۶۲

پر بازدیدترین یادداشت ها :
<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify" align="center"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue; mso-bidi-language: FA"><font face="Times New Roman">                   آنچه در کودکی و نوجوانی می خواندیم</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"></span><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">چند روز از امتحانات سال اول فاکولتهء ادبیات ( سال 1344 خورشیدی) می گذشت و من به دلایلی نگران نتایج<span style="mso-spacerun: yes">  </span>امتحان برخی از مضامین بودم. یکی از آن مضامین مرا بیش از همه نگران می داشت و آن "<span style="COLOR: blue">اساسات تاریخ</span>" بود.<span style="mso-spacerun: yes">   </span>هیچ تردیدی نداشتم که در این مضمون مانده ام، و نمره نگرفته ام. اساسات تاریخ را <span style="COLOR: blue">داکتر فاروق اعتمادی</span> درس می داد. و من در چندین ساعت که پای درس او نشسته بودم هیچ چیزی از اساسات تاریخی که او درس می داد درنیافته<span style="mso-spacerun: yes">  </span>بودم. </font></font></span></p><p><font face="Times New Roman" size="3"> </font><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">چرا؟ مگر استاد اعتمادی خوب درس نمی داد؟ او یکی از بزرگترین و شایسته ترین استادان پوهنتون کابل بود. اما چند دلیل داشت که من درسش را در نمی یافتم: از همه مهمتر این که او به لهجهء غلیظ کابل سخن می گفت و می از اقصای غرب کشور،هرات، آمده بودم و هنوز شش ماه بیشتر از آمدنم نمی گذشت و چنانکه می بایست به لهجهء کابل آشنا نشده بودم. دیگر که استاد اعتمادی بسیار سریع سخن می گفت. آنقدر تند و شتابنده خطابه (لکچر) می داد که بارها کنج لبش سفید می شد و دانشمندوار با پشت کراواتش آن را خشک می کرد. من گاهی به همدرسان کابلی خویش، که چند تن از آنان شاگردان بسیار لایقی بودند، حسرت می بردم که چرا آنان مطالب استاد را چنین خوب درک می کنند و مکرراً می پرسند و من چنین از قافله به دنبال می مانم؟ <span style="mso-spacerun: yes"> </span>دیگر که ما باید مطالبی را که ایشان می گفت یادداشت می کردیم و این هم برای من کار آسانی نبود.<span style="mso-spacerun: yes">  </span>به عبارتی:<span style="mso-spacerun: yes">  </span>چیزی را که اندرنیابم چسان توانم نوشت؟ </font></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">این بود که چون همدرسانم به من گفتند که استاد مرا به اتاق کار خویش فراخوانده است به تمام معنی ترسیدم. آیا می خواست مرا تنبیه کند؟ آیا می خواست بگوید که تو چگونه جوان هراتی و اول نمره (شاگرد اول) هستی که یک کلمه هم از درس من یاد نگرفتی؟ اینها و هزار "آیا"ی دیگر آزارم می داد و اندیشه ام را به خود مشغول می داشت. دلم نمی خواست بروم و چیزهایی که تصورشان هم برای من وحشت آور بود از دکتر اعتمادی بشنوم. فکرمی کردم که دنیا برای من به پایان رسیده است. از این مصیبتی بدتر؟ که <span style="mso-spacerun: yes"> </span>استادی بزرگ و محترم چون داکتر فاروق خان اعتمادی از من آزرده و ناراضی باشد و حال به دنبالم فرستاده تا این نارضایی خویش را به سخت ترین صورت ممکن برای من خاطرنشان کند. چیزی نمانده بود که همان ساعت فاتحهء درس و تحصیل را بخوانم و به شهر و دیار خویش بازگردم. اما کابل جایی نبود که دل کندن از آن چنان آسان باشد.<span style="mso-spacerun: yes">  </span>هرچه بادا باد، به سوی دفتر کار استاد دکتر فاروق اعتمادی روان شدم. با سرانگشت به در زدم و با اجازهء استاد وارد اتاق گردیدم. من پیش بین قیافه یی آزرده و ناراضی استاد بودم، اما استاد شاد و سرخوش<span style="mso-spacerun: yes">  </span>با لبخندی و نگاهی خوش به سویم نگریست و سلامم را به شیرینی پاسخ گفت. من که هنوز به خویشتن بدبین و بدگمان بودم،<span style="mso-spacerun: yes">  </span>چنان اندیشیدم که استاد می خواهد به جای سرزنش از تمسخر و ریشخند کار بگیرد. استاد تعارف فرمود که بنشینم.<span style="mso-spacerun: yes">  </span>استاد اعتمادی بسیار مؤدب و خوش برخورد بود. خلاف شتابندگی که در لکچر (سخنرانی در کلاس) داشت، اکنون بسیار آهسته و آرام سخن می گفت. استاد گفت که از امتحان من بسیار راضی است و تنها یک شاگرد دیگر توانسته است که نمرهء خوبی بگیرد و او "<span style="COLOR: blue">عطامراد ایماق</span>" است. <span style="COLOR: blue">عطامراد ایماق</span>، که نمی دانم اکنون کجاست، جوانی بود بسیار درس خوان و لایق از ولایت <span style="COLOR: blue">فاریاب</span>، که یک یا دو سال هم<span style="mso-spacerun: yes">  </span>در لیلیه (خوابگاه) هم اتاق ما بود ( در هر اتاق چهار نفر بودیم). دیگر خدا می دانست که من چگونه از نا امیدی به امید و از هراس و پریشانی به خاطرجمعی و آرامش رسیدم.<span style="mso-spacerun: yes">  </span>نمی دانم که اکنون جناب دکتر اعتمادی در کجاست: <span style="COLOR: blue"><strong>هر کجا هست خدایا به سلامت دارش (</strong>دریغا که دوست عزیزی خبر داد که باید بنویسم<strong> "روان استاد شاد باد")</strong></span><strong>.</strong> </font></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">واقعیت این بود که چون پشت میز امتحان <span style="mso-spacerun: yes"> </span>"<span style="COLOR: blue">اساسات تاریخ</span>" نشستم هر چه به ذهنم می آمد نوشتم. و <span style="COLOR: blue">همهء آنچه به ذهنم می آمد محصول مطالعات کودکی و نوجوانی در هرات</span> بود و نتیجهء خواندن کتب و مجلاّتی بود که در هرات آن روز به دسترس ما قرار می گرفت. ناگفته نگذرم که غرض از بیان این خاطره در کانون قرار دادن شخص نگارنده نیست، بلکه<span style="mso-spacerun: yes">  </span>بیان حال بسیاری از نوجوانان هراتی همدورهء اوست.</font></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">غرض از بیان این یاد و خاطره این بود که عرض کنم که گروهی از جوانان هم سال و همدورهء من در هرات آن روزگار بسیار دنبال مطالعه بودند و هر چیز قابل خواندن را <span style="mso-spacerun: yes"> </span>به دست می آوردند یا به امانت می گرفتند، به دقت می خواندند. با توجه به شرایط خانوادگی و اجتماعی چنین امکاناتی برای شماری از علاقمندان به مطالعه بیشتر و یا آسانتر بود.</font></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman"><span style="mso-spacerun: yes"> </span>من، با چند تن از کودکان و بعداً نوجوانان خانواده، مطالعه را از کتابها و مواد خواندنی که در طاق و رف<span style="mso-spacerun: yes">  </span>اتاقهای سراها (منازل، حویلیها) ی ما بود و به آسانی دست ما به آنها می رسید آغاز کردیم.<span style="mso-spacerun: yes">  </span>نوشتنی است که پیش از ورود به مدارس عصری و دولتی ما چند کتاب را در مکتب خانگی و در مسجد خوانده بودیم؛ مانند <i><span style="COLOR: blue">قرآن شریف، پنج کتاب (مشتمل بر کریما، نام حق، محمود نامه، صد پند لقمان حکیم و یک رسالهء دیگر)، دیوان حافظ، گلستان سعدی، صرف بهایی و صرف میر.</span></i><span style="mso-spacerun: yes">  </span>و این نعمتی که به ما میسر شده بود<span style="mso-spacerun: yes">  </span>البته عام نبود بلکه تنها نصیب عده یی می شد که خانواده های آنها بسیار ساعی در آموزش فرزندان خویش بودند.<span style="mso-spacerun: yes">  </span>چون در این مقال هدف ما بیان مطالعه و استفاده از مطبوعات است، چگونگی آموزش و بیان مکتبخانه یا مسجد یا مکتب خانگی و استفاده از آخوند و آتون را به مقاله یی دیگر می گذاریم. </font></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">کتابهای<span style="COLOR: blue"> <i>الف</i></span><i> <span style="COLOR: blue">لیلة و لیلة</span> ( = <span style="COLOR: blue">هزار و یکشب</span></i> که ما آن را الف لیلا می گفتیم و <span style="COLOR: blue">شهرزاد</span> داستانسرای آن بود و چقد دعا می کردیم که کاری شود که شاه که همسران سابق خود را در آن کتاب یکی پس از دیگری کشته بود شهرزاد را نکشد )، <i><span style="COLOR: blue">امیر ارسلان نامدار</span></i>( که هنوز نام فرّخ لقا، قمر وزیر، شمس وزیر و فولاد زره دیو از آن کتاب به یاد من است)، <i><span style="COLOR: blue">امیر حمزهء صاحبقران</span></i> و چند کتاب دیگر همیشه در معرض دید و در دسترس بود اما خواندن آنها خیلی هم آسان نبود، زیرا می گفتند که خواندن امیر ارسلان و الف لیلة و لیلة ( هزار و یکشب) پریشانی می آورد و چند تن را می شناختند که این دو کتاب را خواند ه بودند و به گدایی و بدبختی افتاده بودند(!). <span style="mso-spacerun: yes"> </span>پس می بایست که این کتابها<span style="mso-spacerun: yes">  </span>را هنگامی می خواندیم که کسی <span style="mso-spacerun: yes"> </span>نفهمد و گرنه ما هم شاید به سرنوشت آن اشخاص بدبخت گرفتار می شدیم. </font></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font size="3"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA">نخستین مجلاتی که به دسترس ما قرار گرفت</span><span dir="ltr"></span><span lang="FA" dir="ltr" style="mso-bidi-language: FA"><span dir="ltr"></span> </span><span dir="rtl"></span><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"><span dir="rtl"></span><span style="mso-spacerun: yes"> </span>مجموعه هایی از دو سالنامهء افغانی و ایرانی بود که از سالها پیش مانده بود و شادروان پدرم میرزا نظرمحمد خان که معلوم می شد <span style="mso-spacerun: yes"> </span>بسیار اهل مطالعه و کتابخوان و کتابدوست بوده است، به آنها اشتراک داشت: <i><span style="COLOR: blue">سالنامهء کابل</span></i>، شمارهء سال 1312<span style="mso-spacerun: yes">  </span>( که به صورت دقیق مشخصات آن به یادم هست) و شماره های<span style="mso-spacerun: yes">  </span>سالهای پیش و پس از آن و چند شماره از <i><span style="COLOR: blue">سالنامهء پارس.</span></i> </span></font></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font size="3"><font face="Times New Roman"><i><span lang="FA" style="COLOR: blue; mso-bidi-language: FA">سالنامه کابل</span></i><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"> ( البته شماره های همان سالها)<span style="mso-spacerun: yes">  </span>از نگاه قطع، صحافت و فنون طباعت (هنر چاپ) کم مانند و حتی بی مانند است. <span style="COLOR: blue">سالنامهء کابل</span> در چند صد صفحه به قطع بزرگ ( وزیری) با حروف خوانا و زیبا و زنکوگرافی (گراورسازی) عالی، نمونه یی از پیشرفت هنر طباعت در افغانستان آن روز بود؛ دریغا که روز به روز این هنر در آن کشور روبه سستی و کاستی<span style="mso-spacerun: yes">  </span>رفت. گزاف نیست که بنویسم مطالب همان سالنامه ها بود که تهداب ( اساس) گسترش اطلاعات عمومی ما قرار گرفت. <i><span style="COLOR: blue">سالنامهء کابل</span></i> در آن سالها هم چاپ زیبا و نمای جذّاب و پر کشش داشت و هم مطالب آن آموزنده و دقیق بود. این را با آنکه از طریق تداوم<span style="mso-spacerun: yes">  </span>دلبستگی ما در همان روزها تا حدودی درمی یافتیم، پسانتر که توان آن را در خود یافتیم که آن را با دیگر انتشارات داخلی و خارجی و حتی با شماره های سالهای پسین آن برابر بگیریم ( مقایسه کنیم) دانستیم که گردانندگان و نویسندگان <i><span style="COLOR: blue">سالنامهء کابل</span></i> در آن سالها به راستی <span style="mso-spacerun: yes"> </span>کسانی بوده اند که از دانش و بینش برتر برخوردار بوده اند. به گونهء نمونه، <i><span style="COLOR: blue">سالنامهء کابل</span></i> شمارهء سال 1312 یک فصل ویژهء کشورها داشت، که در آن<span style="mso-spacerun: yes">  </span>دانستنیهای پیوسته به هر کشور را با تصویری از فرمانروای آن کشور به دست می داد. سیمای هیلا ثلاثی امپراتور حبشه، هیروهیتو امپراتور جاپان (ژاپن) و چندین تن دیگر از روی همین سالنامهء کابل در ذهن ما ماند. این سالنامه از نگاه مطالب ادبی و هنری هم ما را مدتها سرگرم می ساخت. از مطالب دلپسند، قطعات زیبای خط نستعلیق بود که به خط خوشنویسان معاصر یا ادوار گذشته نوشته شده و گراور آن در سالنامهء کابل چاپ شده بود. از خوشنویسان معروف معاصر <span style="COLOR: blue">استاد مرحوم سید داود حسینی</span> بود که این دو بیت را در سالنامهء کابل مکرر و مکرر به خط او تماشا می کردم و لذت می بردم:</span></font></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><b><span lang="FA" style="COLOR: blue; mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">سلام علیک ای نبـــی<span style="mso-spacerun: yes">  </span>مکرم...... مکرم تر از آدم و نســــــــل آدم</font></font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><b><span lang="FA" style="COLOR: blue; mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">سلام علیک ای ز آباء علوی...... به صورت مؤخّر به معنی مقدم</font></font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">یا این ابیات که به خط یکی از خوشنویسان بود و هنوز چون به یادم می آید<span style="mso-spacerun: yes">  </span>از مرور آن شاد می شوم:<b><span style="COLOR: blue"></span></b></font></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><b><span lang="FA" style="COLOR: blue; mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">ریشه با آب چو سازد گل احمر گردد</font></font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><b><span lang="FA" style="COLOR: blue; mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">خاک چون طالب خورشید شود زر گردد</font></font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><b><span lang="FA" style="COLOR: blue; mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">صحبت پاکدلان جوهر اکسیر غناست</font></font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><b><span lang="FA" style="COLOR: blue; mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">بی صدف قطره محالست که گوهر گردد</font></font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">یا این دو بیت:</font></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><b><span lang="FA" style="COLOR: blue; mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">آفتابی تو و منم ذرّه</font></font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><b><span lang="FA" style="COLOR: blue; mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">از ره تربیت مرا بردار</font></font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><b><span lang="FA" style="COLOR: blue; mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">زانکه از ذرّه پروری هرگز</font></font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font size="3"><font face="Times New Roman"><b><span lang="FA" style="COLOR: blue; mso-bidi-language: FA">نکند آفتاب تابان عار</span></b><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"></span></font></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font size="3"><font face="Times New Roman"><i><span lang="FA" style="COLOR: blue; mso-bidi-language: FA">سالنامهء پارس</span></i><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"> به دلپذیری <i><span style="COLOR: blue">سالنامهء کابل</span></i> نبود. <span style="mso-spacerun: yes"> </span>قطع جیبی داشت، <span style="mso-spacerun: yes"> </span>اما باز هم مطالب جالبی برای ما داشت مثلاً چگونه با یک قطره آب و یک تکه کاغذ ذره بین بسازیم و چگونه<span style="mso-spacerun: yes">  </span>تخم درست مرغ<span style="mso-spacerun: yes">  </span>را داخل شیشه یی که سر آن بسیار از تخم خـُردتر است جا دهیم. یادم هست که بار اول با<span style="mso-spacerun: yes">  </span>نت موسیقی در همین سالنامهء پارس آشنا شدم. همچنان با سیمای فوزیه<span style="mso-spacerun: yes">  </span>همسر محمد رضا پهلوی و ملک فاروق برادر فوزیه از طریق همین سالنامه آشنا شدیم. هر چند ملک فاروق را در سالنامهء کابل هم دیده بودیم. </span><span dir="ltr" style="mso-bidi-language: FA"></span></font></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">از اینها که بگذریم مطبوعات هفته وار یا ماهانه بود که به صورت منظم به خانه های ما می آمد. یا اشتراک شده بود و یا به امانت.<span style="mso-spacerun: yes">  </span>از آن جمله <i><span style="COLOR: blue">آسیای جوان، خواندنیها و ترقّی</span></i>. این مجلات را به صورت مجموعهء چند شماره یی مجلد (کلکسیون) داشتیم. از <i><span style="COLOR: blue">خواندنیها و ترقی</span></i> هنوز شماره های نو هم می آمد ولی <i><span style="COLOR: blue">آسیای جوان</span></i> دیگر نمی آمد. شاید اشتراک تمام شده بود یا آسیای جوان دیگر چاپ نمی شد. قطع<span style="mso-spacerun: yes">  </span>آسیای جوان<span style="mso-spacerun: yes">  </span>در نگاه آن روز ما بسیار بزرگ بود، چنانکه وقتی ما آن را از این اتاق به آن اتاق می بردیم هم مانده می شدیم هم وقتی آن را دو دستی محکم می گرفتیم دیگر پیش روی مان را نمی دیدیم. وقتی آن را می گشودیم تصاویر دکتر مصدق، دکتر فاطمی و شاه به صورت تمام قد از بالا تا پایان صفحه را گرفته بود به گونه یی که حضور آنان را حس می کردیم و همان قیافه ها تا حال پیش روی ما مجسم است. از مطالب <i><span style="COLOR: blue">آسیای جوان</span></i> چیزی به یادم نیست، اما لطف مطالب ترقی و خواندنیها<span style="mso-spacerun: yes">  </span>هنوز در ذهنم باقی است. <span style="mso-spacerun: yes"> </span>نام صاحب امتیاز و مدیر مسؤول<i><span style="COLOR: blue"> ترقی</span></i> چنانکه به یادم مانده <span style="COLOR: blue">لطف الله ترقّی</span> بود. شاید به خاطر همین نام یکی از نوزادان<span style="mso-spacerun: yes">  </span>خانوادهء ما را لطف الله نام نهادند. از مشخصات مجلّهء ترقی این بود که مطالب متن کتاب از همان صفحه پشتی آغاز می شد؛ یعنی که مجله پشتی جداگانه نداشت و سرمقاله و اخباردر همان صفحهء <span style="mso-spacerun: yes"> </span>پشتی نمایان بود، یا اقلا همان شماره ها که من آن سالها دیدم همین گونه بود. من سرمقاله های ترقّی را خوش می داشتم و همیشه می خواندم. سرمقاله های ترقی به قلم <span style="COLOR: blue">صادق نشأت</span> بود. شاید از این سرمقاله ها به این دلیل خوشم می آمد که مرحوم نشأت مطلب را با یک داستان کوتاه یا یک تمثیل آغاز می کرد و چون آن داستان تمام می شد مدعای مثل را به مسائل روز پیوند می داد و به این ترتیب شاید می خواست ادعای خویش را<span style="mso-spacerun: yes">  </span>تقویت کند. </font></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font size="3"><font face="Times New Roman"><i><span lang="FA" style="COLOR: blue; mso-bidi-language: FA">خواندنیها</span></i><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"> به<span style="mso-spacerun: yes">  </span>مدیریت <span style="COLOR: blue">علی اصغر امیرانی</span> (؟)<span style="mso-spacerun: yes">  </span>چنانکه از نامش پیدا بود مطالب جالب<span style="mso-spacerun: yes">  </span>خواندنی مطبوعات را می گرفت و با ذکر مأخذ آنها را چاپ می کرد.<span style="mso-spacerun: yes">  </span>هنوز ما از وجود مجلهء "<i><span style="COLOR: blue">ریدرز دایجست</span></i>" که در واقع نمونهء انگلیسی همین خواندنیها بود، چیزی نمی دانستیم. اما به زودی در خانواده جای همهء این مجلات را عمدةً دو مجلهء <i><span style="COLOR: blue">تهران مصور</span></i> و <i><span style="COLOR: blue">اطلاعات هفتگی</span></i> به صورت منظم و دو مجلهء <i><span style="COLOR: blue">سپید و سیاه</span></i> و <span style="COLOR: blue">روشنفکر</span> به صورت جسته- گریخته <span style="mso-spacerun: yes"> </span>گرفت. در نگاه ما <i><span style="COLOR: blue">تهران مصور </span>به </i>مدیریت<i> </i><span style="COLOR: blue">مهندس عبدالله والا</span> از همه مجلات آن روز جالب تر بود و <i><span style="COLOR: blue">اطلاعات هفتگی</span></i> به مدیریت عباس مسعودی هم داستانهای<span style="mso-spacerun: yes">  </span>خواندنی و دنباله دار داشت؛ البته اکنون برای من مقدور نیست<span style="mso-spacerun: yes">  </span>که مطالب آن دو مجله را تفکیک نمایم، زیرا هر هفته آن دو مجله را با هم می خواندیم. شاید برای خوانندهء گرامی<span style="mso-spacerun: yes">  </span>این پرسش پیش آید که چگونه این مجلات را به دست می آوردیم. مجلات را بزرگان خانواده تهیه می کردند و در هرات آن روزها دو مرکز عمدهء تهیه و پخش مطبوعات بود. یکی <span style="COLOR: blue">کتابفروشی امیدوار</span> ( به مدیریت مرحوم حاج محمد هاشم امیدوار) <span style="mso-spacerun: yes"> </span>در چارسوی شهر جدید<span style="mso-spacerun: yes">  </span>بود و دیگر نمایندگی مطبوعاتی<span style="mso-spacerun: yes">  </span><span style="COLOR: blue">مرحوم شیخ محسن منجم زاده</span> بود. این دو شخصیت کتب و مجلات را وارد می کردند و به دسترس علاقه مندان می گذاشتند. خدمت این دو مرد دانشور و دانش پرور برای جامعه روشنفکران هرات بسیار مهم و فراموش نشدنی است. اینها مجلات را برای کسانی که توان خرید یا ارادهء خرید نداشتند، به امانت می دادند. </span></font></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font size="3"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA">هر هفته روزهای اول رسیدن مجله ها،<span style="mso-spacerun: yes">  </span>دسترسی <span style="mso-spacerun: yes"> </span>به آنها کار آسانی نبود، زیرا بیش از شمارهء روزهای هفته در خانوادهء ما <span style="mso-spacerun: yes"> </span>اعضای علاقه مند خواندن مجله بودند. <span style="mso-spacerun: yes"> </span>به هر صورت سرانجام مجله تقریبا به همه می رسید.<span style="mso-spacerun: yes">  </span>بیشتر افراد هوادار داستانهای دنباله دار بودند که امروز پاورقی می گویند؛ مثلا داستانهای <span style="COLOR: blue">شیرها و شمشیرها</span> ( که یک ماجرای عشقی – تاریخی از دوران سلطان محمد خوارزمشاه و فرزندش جلال الدین خوارزمشاه بود. قهرمانان این داستان جلال الدین خوارزمشاه، ترکان خاتون مادر سلطان محمد خوارزمشاه، و دُردانه، دلبر و دلدادهء جلال الدین بودند. خواننده<span style="mso-spacerun: yes">  </span>ازطریق این داستان با بسیاری از رخدادهای تاریخی سدهء هفتم هجری آشنا می شد. </span><span dir="ltr" style="mso-bidi-language: FA"></span></font></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">شماری دیگر داستانها خوشایند کسانی بود که افسانه های "خاطرخواهی" و محبت را خواستار بودند؛ <span style="COLOR: blue">موطلایی شهرما</span>، <span style="COLOR: blue">زئی به نام هوس</span>، و <span style="COLOR: blue">من هم گریه کردم</span> از آن داستانها بود. در میان داستانهای جنایی-تخیلی<span style="mso-spacerun: yes">  </span>داستان <span style="COLOR: blue">تابوت حسد</span> از داستانهای پرخواننده بود،که داستان ِ زنی انتقامجو به نام آذرخانم بود که ماجرایی کهن با شوهرش دکتر شرمین داشت.<span style="mso-spacerun: yes">  </span>در آخر داستان درمی یافتیم که دکتر شرمین با یک عمل جراحی نیمی از صورت آذرخانم را به اسکلت تبدیل کرده بوده است. بر این بخش رخسارخویش، او پوشش یا ماسکی می نهاد و بر روی آن نقابی توری می آویخت. آذرخانم به تلافی به کمک دوستانش دکتر شرمین را فلج ساخته بود و سالها نیمه زنده-نیمه مرده در آزمایشگاهی در بیرون تهران بر بستر نگهداشته بود و هر روز با آتش سیگار شکنجه اش می داد. شخصی ماجراجو (شاید خبرنگاری) خود را به آن اتاق دربسته رسانیده و پرده از این ماجرای اسرارآمیز برداشته بود. البته همه این اطلاعات در آخر داستان به دست می آمد و خواننده بیش از یک سال را در دلهره و اضطراب هر هفته منتظر شماره های تازهء مجله ها بود تا بداند<span style="mso-spacerun: yes">  </span>چه بر سر قهرمانهای داستانهایش خواهد آمد.</font></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">برخی از این داستانها را من به خاطر دیگران می خواندم. در این جا به موردی از آنها اشاره می کنم که نشان دهندهء رغبت مردمان شهر من، از هر سویه و صنفی، به ادبیات است:</font></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">بانویی بود،روانش شاد، که سواد خواندن و نوشتن نداشت و شاید خوانده بود و فراموش کرده بود؛ اما<span style="mso-spacerun: yes">  </span>اطلاعات و دانش تاریخی و فرهنگی بسیار پرمایه یی داشت.<span style="mso-spacerun: yes">  </span>تقریباً همهء داستانهای ادبیات فارسی دری را می دانست. به یاد دارم که چون کتاب <i><span style="COLOR: blue">داستانهای دل انگیز ادبیات فارسی</span></i> از شادروان خانم زهرا خانلری کیا به دستمان آمد، برای سرگرمی خود، صفحه یی از آن کتاب را می گشودیم و چند سطر می خواندیم. در بسیاری از موارد آن خانم می گفت که آنچه خوانده شد، متعلق به کدام داستان است.</font></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">این خانم<span style="mso-spacerun: yes">  </span>که عمرش درآن روزها پیرامون <span style="mso-spacerun: yes"> </span>هفتاد بود، همهء داستانهای دنباله دار یا پاورقیهای مجلات را دنبال می کرد. مجله ها را به صورت منظم نگه می داشت و از دختران و پسران خانواده می خواست که مطالب را برایش بخوانند. او پیش از شنیدن بخش تازهء هر مطلبی شرح می داد که آخرین بخش شمارهء گذشته چه بوده است و به خواننده می گفت که حال از اینجا بخوان. برای<span style="mso-spacerun: yes">  </span>تشویق، چای و شیرینی<span style="mso-spacerun: yes">  </span>هم تهیه می کرد که در واقع حق الزحمهء خوبی برای قصه خوانی بود. در بسیاری از موارد این بنده قصه خوان می شدم.</font></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">همچنان این مجلات بخشهای شوخی و فکاهی داشت که چون آمیخته با شعر و ادب بود برای نوجوانان جالب و خواندنی بود. مثلاً نویسنده یی به نام امان منطقی ستونی داشت<span style="mso-spacerun: yes">  </span>که مثنوی فکاهی بر وزن شاهنامه هر هفته در آن از او چاپ می شد که بسیار مفرح بود و در عین حال خواننده را به خواندن اشعار جدی یعنی خود شاهنامه بر می انگیخت. یا صفحه یی داشت که اشعار کهن و معروف فارسی را دستکاری می کرد و آن را به صورت فکاهی منظوم در می آورد.</font></font></span></p><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">       از قدیمی ترین مطالبی که در یکی از دو مجلهء تهران مصور یا اطلاعات هفتگی خواندم و از آن خوشم آمد و تا کنون به یادم است و هنوز از آن خوشم می آید و گاهی زمزمه می کنم این پارچه است که دریغا نام گویندهء آن را نمی دانم:<p /></font></font></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><b><span lang="FA" style="COLOR: blue; mso-bidi-language: FA"><p><font face="Times New Roman" size="3"> </font></p></span></b></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><b><span lang="FA" style="COLOR: blue; mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">بگذرد سالی به سالی<p /></font></font></span></b></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><b><span lang="FA" style="COLOR: blue; mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">طی شود بس روزگاری<p /></font></font></span></b></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><b><span lang="FA" style="COLOR: blue; mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">از چکاب جویباری<p /></font></font></span></b></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><b><span lang="FA" style="COLOR: blue; mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">بر دل سنگی، به پای کوهساری<p /></font></font></span></b></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><b><span lang="FA" style="COLOR: blue; mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">حک شود این یادگاری:</font></font></span></b></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><b><span lang="FA" style="COLOR: blue; mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman"><p /></font></font></span></b></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><b><i><span lang="FA" style="COLOR: fuchsia; mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">نامی از من عابد درگاه عشقت<p /></font></font></span></i></b></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><b><i><span lang="FA" style="COLOR: fuchsia; mso-bidi-language: FA"><font face="Times New Roman" size="3">یادی از تو خالق عشق و محبت</font></span></i></b><b><span dir="ltr" style="COLOR: blue; mso-bidi-language: FA"><p /></span></b></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify" /><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">در سالهای آخر دبیرستان به چند مجلهء اختصاصی<span style="mso-spacerun: yes">  </span>ادبی-هنری نیز دست یافتم و این از برکت استادم مرحوم استاد فکری سلجوقی بود. از میان این مجلات "<i><span style="COLOR: blue">نقش و نگار</span></i>" و "<i><span style="COLOR: blue">هنر و مردم</span></i>" را بیش از همه دوست می داشتم. زیرا چون بحث خط و نگارگری و انشاء با تصاویری در همین زمینه ها بود، آن مجله ها را با پیشهء پدر و نیایم و هم با رشتهء استادم مرحوم فکری و مرحوم استاد عطار هروی<span style="mso-spacerun: yes">  </span>پیوسته (در ارتباط) می یافتم. گفتنی است که ما خود درهرات مجله یی نسبةً پر محتوا به نام<span style="mso-spacerun: yes">  </span><i><span style="COLOR: blue">مجلهء ادبی هرات</span></i> داشتیم که شماره های قدیمی تر آن مطالب سودمندتری داشت.<span style="mso-spacerun: yes">  </span>اما انتشار آن منظم نبود و دیردیر چاپ می شد.</font></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">دبیرستان به پایان رسید و اقامت در هرات نیز. رخت سفر به کابل بربستیم و در آنجا مشتری آقای "<span style="COLOR: blue">اسحاق</span>" شدیم که در پل باغ عمومی غرفه (کیوسک) مجلات و کتب داشت.</font></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">هرچند در این مقال من از خود سخن گفتم ولی این داستان بسیاری از کودکان و نوجوانان هرات بود که هرگاه زمینه و امکانات برایشان فراهم می شد، وقت خویش را به این ترتیب که عرض شد می گذرانیدند و از آن اندوخته ها در آینده، به طریقی که یاد شد، سود می بردند. </font></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="mso-bidi-language: FA"></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="COLOR: blue; mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">شهر اتاوا، ششم آذر(قوس) 1385/بیست و هفتم نوامبر<span style="mso-spacerun: yes">  </span>2006</font></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="COLOR: blue; mso-bidi-language: FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">                             <strong>     آصف فکرت</strong></font></font></span></p></span>
سه شنبه ۷ آذر ۱۳۸۵ ساعت ۲:۲۶
نظرات



نمایش ایمیل به مخاطبین





نمایش نظر در سایت