یک غزل و چند رباعی از شادروان سعادتملوک تابشبرقِ جلوهاگرچه جلوه ات، پنهانی ازدل، سر کشید ازمنسرافرازم که چیزی، غیرِ رنگِ خود، ندید ازمنغبارِ نیستی بودم به نیرنگِ تماشایشبهشتی از تقلاّی شکفتن آفرید ازمنچنان پُر گشته بودم از حضورِ اوکه دریاوشکلامِ خویش را، بی نغمۀ گفتن، شنید ازمنهزاران ناله کشتم در پناهِِ تار یادِ اوکه تا یک شعله داغِ آشنایی سرکشید...
سه شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۹ ساعت ۱۷:۱۵