ماجرای گل (2)

یک عمر می توان سخن از زلف یار گفت

در بند آن مباش که مضمون نمـــانده است

دوست عزیزی، زنگی با محبت نواخت و از نگارنده خواست تا درین بهار خرم با رنگ و بوی طیب که یزدان گیتی را صدهزار نزهت و آرایش عجیب بخشیده است، باز هم از گل و بهار بنویسم،  به شرطی که همان رنگ و بوی پیشینه را داشته باشد و همچنان  خواننده را به یاد آن روزهای کهن و شیرین بیندازد.

گـُـل صبحدم از شــاخ برآشفت و بـریخت

با بــــاد صبا حکایتی گفـــــــت و بریخت

بد عهدی عمر بین که در یک دو سه روز

گل سرزد و غنچه کرد و بشکفت و بریخت

بلی! کیست که گل و بهار نجنباندش و از خواب و افسردگی زمستانی نخیزاندش؟

گفت پیغمبر به اصحاب کـِبار

تن مپوشـــــــــانید از باد بهار

کانچه با برگ درختان می کند

نیز با جان شـــــما آن می کند

کیست که با گل و بهار خوش نباشد؟  شاعر و عارف بزرگ غزنه در  سدۀ  پنجم و ششم هجری که مولانای بلخ او را دوچشم عرفان می خواند:

عطار روح بود و سنائی دو چشم او

ما از پی ســـــــنائی و عطّار آمدیم

غزلی زیبا و دلنشین در خوشامد گویی گل دارد:

چـاک زد جان پدر دســـــت صــــــــــبا دامن گل

خــــــیز تا هردو خرامــــــیم به پــــیرامــــن گل

تیره شــــد ابر چو زلفیـــــن تو بر چهـــرهء باغ

تا بیــــــاراست چو روی تــو رخ روشــــــن  گل

همه شـــــب فـــاختـــــه تـــا روز همی نـــــالد زار

زغم گل چو مــــــن از عشــــق تو ای خِرمن گل

زان که گل بنـدهء رخســــار خوشِ خُرّمِ توســـت

در هوای رُخ تو دســـــــــــت من و دامــــــن گل

گل برون کرد سر از شــــــــاخ به دل بردنِ خلق

تا بســــی جــلوه گری کرد هــــــــــــوا بر تن گل

تا گل عارض تو دید فرو ریخــــت ز شــــــــــــرم

با گـــــــل عارض تو راســــــت نیاید  فـــــــن گل

گلفروشی و گلستانی

بعید نیست کسانی  به این گمان افتاده باشند که خریدن گل و هدیه بردن به دوستان از رسومی است که باختریان  و فرنگیان   به دیار آنان آورده و یا گسیل داشته اند، ولی  اگر اندکی به متون ادبی مان به دقت بنگریم،  می بینیم که چنان نیست، بلکه رسم  گلفروشی و گلستانی و گل افشانی  سابقه یی بس کهن دارد و این رسم کهن و مقبول از هزار سال پیش در ادب فارسی دری بازتاب داشته است.

کسائی مروزی در هزار سال پیش از گلفروش  یاد می کند. گویا روزی در هنگام بهار از بازار گلفروشان می گذشته و  بازار گلفروشی  را گرم دیده است. روی سخن  او در این دو بیت  به گلفروش است که می گوید:

گل نعمتیست هدیه فرســــتاده از بهشت

مردم  کریمــــتر شـــود اندر نعــــــیم گل

ای گلفروش! گل چه فروشی برای سیم؟

وز گل عزیز تر چه ستانی به سیم  گل؟

          حضرت لسان الغیب حافظ  گل را در بالای فهرست لوازم ضروری آورده است که چون وظیفه (=معاش، تنخواه، حقوق) برسد باید به تهیۀ آنها پرداخت:

رسید مژده که آمد بهار و ســـــــبزه دمید

وظیفه گر برسد مصرفش گُل است و نبید

حافظ و گل: 

حافظ علاقه یی ویژه به گل دارد،  خواه رمز و خواه جز رمز، شیرین ترین بیانها و نگاره ها  را از گل به ما ارزانی داشته است:

بلبلی  برگ گـلی خوش رنگ  در منقار داشت

وندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت

گفتمش: در عین وصل این ناله و فریاد چیست؟

گفت:   ما را جلوۀ  معشوق بر این کار داشت

حافظ در غزلی دیگر  از زبان بلبل، در حالی که گل دل به سروده اش سپرده چنین می گوید:

دوشـــم ز بلبلی چه خوش آمد که می سرود

گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش...

خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد

بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش

و بیت نخستین چه سهل و دلنشین ساخته  است  این پند را، که اگر در پی این بیت نمی بود این آسان پذیری را نمی داشت. گویا بوی گل و نوای بلبل آن را چنین شیرین و ملایم ساخته است.

حافظ در غزلی دیگر بازهم در گفت و گوی گل و بلبل از زبان  شیرین   بی زبانی خوش بوی و نازک طبع و در عین حال بردبار چنین آیین دوستداری را به کسی که ادعای محبت دارد درس می دهد:

                       صبحــــــــدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت

ناز کم کن که بسی چون تو دراین باغ شکفت

گل بخندید که  از راست نرنجیـــــــــم، ولی

هیچ عاشــق سخن سخت به معشوق نگفـــت

گل و مـَثـَل

چون کسی کاری احترام  آمیز کند، دوستی که آن حرمت به خاطر اوست گوید:

هر گل که می زنی به سر ِ خویش می زنی

چون یکی وعده کند که وعده اش  استوار نباشد یا امید وفایی به آن نباشد: آن وعده به گل نی موکول گردد. به قول یکی از نوپردازان که نامش یادم نیست: وقتی که بر دمد زنــَی گل ِنـی

در چنین موارد  چون یکی پرسد:  کی؟

دیگری پاسخ دهد:  وقت ِ گل ِ نـَی !

گل به آب دادن کنایه از شاهکار زدن و اشتباهی مرتکب شدن

گل سر سبد کنایه از خوب خوبان، از همه همتایان بهتر

ر ُز گاردن = باغ گل سوری

سالها پیش که در دهلی درس می خواندیم، باری ما را به ایالت  پنجاب و هریانه  و مخصوصا ًبه دیدار شهر چندیگر بردند. چنین سفرهایی را  در هرات و کابل سیر علمی و در تهران اردو می گفتند و در فرنگ فیــلد تر ِپ  گویند.   درین سفر کوتاه چیزهای جالبی دیدیم. از آن جمله زیارتگاه مشهور به اناندپور صاحب که یادگار کوششهای  جلال الدین اکبر برای ایجاد وحدت بین ادیان  گوناگون هند است.   دیگر دو باغ مشهور در شهر چندیگر یکی  باغی  که از چیزهای بدرد نخور و دور ریخته ساخته بودند و آن را رادگاردن یا رات گاردن می گفتند  که به فارسی "باغ آشغال" می توان گفت. از قبیل ترکیب " آش آشغال"  که در خراسان  می پزند.  این باغ هم در نوع خود زیبا بود. اما قصد من از بیان مطلبی در ارتباط با موضوع مورد بحث ما یعنی گل بود و آن باغ معروف به  رزگاردن = باغ گل سوری است. تا آن باغ را در چندیگر ندیده بودم باورم نمی شد که در هندوستان آن قدر گل گلاب  باشد که گل آن و گلاب و عطر آن افزون بر استفاده در هند به سراسر جهان صادر گردد. محوطۀ بسیار وسیعی را سرتاسر گل کاشته  بودند و از آن به خوبی و با دقت محافظت می کردند. این نکته نیز گفتنی است که شهر چندیگر خود شهری دانشگاهی بود و بیشتر شهروندان چندیگر یا استادان   و یا شاگردان  دانشگاه بودند.  شهری است که در سالهای اخیر ساخته شده و در آن همۀ نیازمندیهای شهری – پیش از آن که به ساختن شهر بپردازند – پیش بینی شده است.

گلها را بچینید؟؟؟؟ !!!

جای تردید نیست که  تابلو " گلها را نچینید!" را بسیار دیده اید. امّـا  جالب این است که یکی از بزرگان شعر فارسی از زبان بهار به نازنینی که گلی یا گلهایی را چیده بوده اظهار امتنان و سپاسگزاری می نماید. هرچند که نام این گل چیدن را غارت نهاده و به این حساب  گلچین نازنین را غارتگر می داند. به گمانم که شعر از طالب آملی است و چون بیت بسیار زیباییست حیف است آن را  ننویسم:

زغارت  چمنت بر بهار منـّتـــــهاست

که گل به دست تو از شاخ تازه تر ماند

برای کسانی که بخواهند غزل را بیابند مطلع نیز یاد می شود:

زگریه شام و سحر چند دیده تر ماند؟

دعا کنید که نی شام و نی سحر ماند

شاعر دیگری نیز، هوای گلچینی کرده است و پاسخ از غنچه  شنیده است. اما باغبان کیست و گل کدام است؟

گفتمش گلها زرخسارت بچینم رنگ رنگ

غنچۀ او در تبسم شــــد که: از گلها چه گل؟

اما کار برد واژۀ  گل در زبان

در هرات برای نشان دادن برخی از رنگها از واژۀ گل استفاده می کنند:

گلابی: سرخ کم رنگ. این رنگ را در فارسی تهران گلی و نیز صورتی می گویند.

پشت گل: تقریبا ً همان سرخ کم رنگ. این رنگ را شیرچایی هم می گویند.

گل باقلی: رنگ سیاه که خالهای درشت سفید دارد. این رنگ مخصوصاً برای بیان رنگ مرغ به کار می رود.

گل شفتالو: سرخ روشن با گلهای سفید. نوعی دستما ل  که  روزگاریست مورد استفاده و مرغوب عامه است. همین رنگ دستمال را در لهجۀ کابل و ولایات شمال گل سیب گویند. 

گلگون: سرخ، گل رنگ

گلنار: سرخ، به رنگ گل انار

گل خار: سرخ به رنگ گل خار

لطیفه: چند سال پیش خبرنگاری  با یکی از بزرگان مصاحبه یی کرده و در بخشی از مصاحبه از ایشان پرسیده بود: از گلها چه گلی را دوست دارید؟ ایشان در جواب گفته بود: گل کـَرَم! و خبرنگار پرسیده بود: گل کرم؟ ایشان گفته بود: بلی! گلِ کَرَم! چون می توان خورد و برای من قابل استفاده است!! البته آن بزرگ در بذله گویی و نکته سنجی مشهور بود.

از گل در ترکیب نامها نیز استفاده می شود؛ نامهای بانوان مانند  گل بی بی، ماه گل، گل رخ،  گلرخسار، گل افروز، گلی، گلمکی، گلنار، گلناز،  گلبدن و ... نامهای مردانه مانند  گل محمد، ملا گل، الله گل، نبی گل، گل نظر، گل حسن، صفت گل و ...

دیگر ترکیبات: گلزار، گلستان،  گلستان هنر، گلستان ( نام شهری  در فراه افغانستان  و نیزولایتی  در ایران )،  گلکنده ( شهری در هند)، گلکار، گلکن، گلگشت، گلبیز، گلریز، گل سنگ، گل میخ، گل ِزمین، گل جا، گل بهشت،   گل شمع، گلگیر، گلپر، گلدوزی، گل به سر( در وصف خیار)  و مانند آن.

بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند.......

برای آنکه  حسن ختام این نبشته را از نسخه شناسی هم یادی کرده باشیم عرض می شود که پیرمعرفت،  سعدی، بهترین و موجزترین وجیزه را در شناخت نسخه یی از طبیعت  ارایه کرده است که با پیشرفته ترین نرم افزارهای کمپیوتری و فایلهای فشردۀ دیجیتال امروزی برابری می کند:

برگ درختان سبز، در نظر هوشــــیار

هر ورقش دفتری است معرفت کردگار

شهر اتاوا، شام سه شنبه 5 جون 2007

آصف فکرت

برای ملاحظۀ شعر فارسی آصف فکرت:

www.barkhiya.persianblog.com

چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۶ ساعت ۲:۳۲