<p align="right">
<font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font><b><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">هاشم شایق سفیر دانشمند بخارا که در کابل ماند<o:p /></font></font></span></b><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font></p><p align="right" class="MsoNormalCxSpMiddle" style="margin: 1em 0px; text-align: right; line-height: normal; unicode-bidi: embed; direction: rtl;" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">هاشم شایق افندی در کابل سفارت می کرد، نمی دانم درست، من در کوهستان بودم، یک
سال یا دوسال به حیث سفیر در کابل دوام کرد، که حکومت بخارا سقوط کرد... هاشم شایق
افندی در کابل ماند و...امان الله خان قبول کرد به حیث ملتجی سیاسی. <o:p /></font></font></span></p><p align="right"><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">هاشم شایق افندی شخص عالم و دانشمند بود. تحصیلات خود را به ترکیه تمام کرده
بود. هژده جزو قرآن را حافظ بود، و ادیب بود، شاعر بود، امّا سخت محقّق بود.
تحقیقاتش او را به حیث یک عالم محقق و یک دانشمند تاریخ ادبیات و یک سخن شناس بزرگ
بارآورده بود. سه زبان را بسیار خوب می دانست: زبان فارسی، زبان ترکی و زبان عربی.
هاشم شایق را بردند در وزارت معارف افغانستان و به حیث رئیس دارالتّألیف مقرّر
کردند، و جرأت کردند، یک مجلّه هم برای هاشم شایق داندند؛ تنها مجلّۀ علمی و
فرهنگی بود؛ گمان می کنم که نام مجلّه « آئینۀ عرفان » بود. این مصراع را همیشه
هاشم شایق در آغاز مجلّه طبع می کرد:<o:p /></font></font></span><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font></p><p align="right" class="MsoNormalCxSpMiddle" style="margin: 1em 0px; text-align: right; line-height: normal; unicode-bidi: embed; direction: rtl;" dir="rtl"><b><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">فولاد می فشارم و آیینه می کنم<o:p /></font></font></span></b></p><p align="right"><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">رفته رفته کار هاشم شایق بالا گرفت و سردار عزیزالله خان پسر سردار نصرالله
خان، یعنی پسر کاکای امان الله خان، به اجازۀ امان الله خان، دختر خودرا به هاشم
شایق به نکاح صحیح شرعی داد؛ گویا هاشم شایق پیوندی به خانوادۀ سلطنت پیدا کرد.
این عزیزالله خان مرد شاعر و دانشمندبود، و در وقت نادرشاه سفیر افغانستان درتهران
مقرّر شد، و دیوانش در تهران طبع شده است ، به نام « دیوان قتیل »... هاشم شایق
... در کابل ماند و الحمد لله راه و رسمی هم پیدا کرد. در خانۀ خود یک کتابخانۀ
بسیار غنی داشت... لب دریای کابل جایی که پل خشتی می گویند، اینجا یک خانگکی
داشت... کریم النفس بود و در یک گوشۀ حویلیش یک اتاق برای کتابخانه باز بود، و درِ
خانه اش همیشه بروی شاگردان باز می بود. ما هم می رفتیم، شبها با هم می نشستیم.
گاهی کریم نزیهی هم می آمد و مرحوم نجیب الله خان هم می آمد، و آنجا کتاب می
خواندیم و شعر می خواندیم و بحث می کردیم و نان شب را در خدمت افندی می خوردیم.
...<o:p /></font></font></span><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font></p><p align="right" class="MsoNormalCxSpMiddle" style="margin: 1em 0px; text-align: right; line-height: normal; unicode-bidi: embed; direction: rtl;" dir="rtl"><b><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">بخارایم یاد آمد<o:p /></font></font></span></b></p><p align="right"><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">گاهی در وقت شکوفه مارا به باغ پغمان هم می برد... یک بار در عین حال زمزمه می
کردند و آهسته به لهجۀ بخارایی شعر می خواندند، آهسته آهسته که خودشان معنی آن را
می فهمیدند و ما می فهمیدیم که «حال» آمد، و می گفتیم که حال آمد. و اشکهای افندی
از زیر عینکها می ریخت. می گفتیم چه شد؟ می گفت: بخارایم یادم آمد...<o:p /></font></font></span><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font></p><p align="right" class="MsoNormalCxSpMiddle" style="margin: 1em 0px; text-align: right; line-height: normal; unicode-bidi: embed; direction: rtl;" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">وقت آخر خدمتش رفتم و به بالینش رسیدم. الله! سخت متأثّر شدم. گفت که خلیل، از
تو خواهش می کنم که اول لوح قبرم را تو بنویسی... دیگر که مرا ... در طرف شمال کوه
آسمایی ... یا قول آب چکان و اینجاها دفن کنند. من گفتم برای چی؟ گفت: برای اینکه
آنجا هوای بخارا از طرف شمال زودتر می رسد. این را گفت و به حال غش افتاد...<o:p /></font></font></span></p><p align="right"><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font><b><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">سردار محمد حسن خان و سفرنامۀ نائب السلطنه<o:p /></font></font></span></b><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font></p><p align="right" class="MsoNormalCxSpMiddle" style="margin: 1em 0px; text-align: right; line-height: normal; unicode-bidi: embed; direction: rtl;" dir="rtl"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4"><span lang="FA" style="font-family: ;">یکی از همراهان سردار نصرالله خان [ در سفر لندن ] </span><span lang="FA" style="font-family: ;">سردار محمد حسن خان
سیاه نام داشت که نواسۀ وزیر فتح خان مرحوم می شد. سردار حسن خان سیاه مرد دانشمند
و عالم و شاعر بوده است. و شاعر بسیار خوب بوده است و خط بسیار زیبا هم داشت، یک
رساله نوشته بود، به نام « سفرنامۀ نائب السلطنه » .. به دست مرحوم محمد صدّیق خان
وزیری، نواسۀ سردار حسن خان سیاه بود. هرچه سعی کردیم که این رساله طبع شود، در آن
وقت نمی دانم چرا مصلحت دولت وقت تقاضا نکرد که طبع شود. حالا نمیدانم رساله به
دست کیست. زیبا رساله ییست، هم از حیث نثر خود سردار، هم از حیث روایتهایی که آنجا
بود [ در اینجا استاد چند روایت بسیار جالب و تاریخی را بیان فرموده اند] ...<o:p /></span></font></font></p><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"></font><p align="right" class="MsoNormalCxSpMiddle" style="margin: 1em 0px; text-align: right; line-height: normal; unicode-bidi: embed; direction: rtl;" dir="rtl"><b><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">کریم نزیهی <o:p /></font></font></span></b></p><p align="right"><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4"><span style="mso-spacerun: yes;"> </span>از کریم
نزیهی هم یاد کردیم. پسر مرحوم قاضی بابا مراد بود، از مردم میمنه و اندخوی. از
مردم ازبک بود. پدرش قاضی بسیار کلان بود و درمزار، پدرش، فوت شد... آقای نزیهی هم
علوم عربیه را خوانده بود... انگلیسی هم می دانست... گاهی شعر هم می گفت. تأسّف
اینجاست که هیچ کتابی و رساله یی از وی باقی نماند. شاید بعضی مقالاتش در مجلّۀ
«آریانا» و «کابل» نشر شده باشد، اما مرد فاضل بود؛ درین جای شک و شبهه نیست. و
آدم تحقیقی بود و آدم سختگیر بود. <o:p /></font></font></span><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font></p><p align="right" class="MsoNormalCxSpMiddle" style="margin: 1em 0px; text-align: right; line-height: normal; unicode-bidi: embed; direction: rtl;" dir="rtl"><b><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">باز هم یاد استاد بیتاب و خواهر مهربانش<o:p /></font></font></span></b></p><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"></font><p align="right" class="MsoNormalCxSpMiddle" style="margin: 1em 0px; text-align: right; line-height: normal; unicode-bidi: embed; direction: rtl;" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">گاهگاه به خدمت استاد بزرگوار خود حضرت بیتاب می
رفتم. عبدالحق بیتاب به من نسبت مامایی داشت، یعنی خواهر عبدالحق بیتاب، خانمِ
منکوحۀ اوّل پدر من بود، که از آن هیچ اولادی نمانده بود و اسمش «بی بی کو» بود.
بعد از مرگ مادر من و بخصوص بعد از شهادت پدرم، آن خانمش زنده بود، و از مادر به
من مهربانتر بود. تا وقتی که حیات داشت، چه خدمتها و چه مهربانیها وچه لطفها نبود
که در حق من نمی کرد. هرسال که تاریخ کشتن پدر من می آمد، این خانم، با اینکه
چشمهایش هم ضعیف شده بود، چهارپنج عرقچین سُچّه [ یعنی ناب و اعلی ] به دست خود می
دوخت و آنرا در بازار قبلاً می فروخت، و از پول آن ختم می کرد، و حافظان قرآن را
می خواست، و خود در این ختمها شریک می شد. امان الله خان خانۀ اورا هم مصادره کرده
بود؛ مال اورا هم مصادره کرده بود؛ یک بیوه زن بیچاره در یک گوشه نشسته بود؛ چندتا
جواهری که داشت، از اوایل دورۀ پدر من، آنرا هم، وقتی که طیّارۀ انگلیس می آمد به
کابل، در زیر زمین پنهان کرده بود، همه مردم پنهای می کردند. جاسوسی رپورت داد،
آمدند و از زیر خاک برداشتند و بردند...مادر بیتاب از مردم لغمان بود، و ازخانوادۀ
علمای لغمان...<o:p /></font></font></span></p><p align="right"><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">بیتاب خودش صوفی بود و به طریقۀ چشتیّه کار می کرد...
به موسیقی هم نهایت علاقه داشت. یک رسالۀ زیبایی در بارۀ موسیقی نوشته بود... سخت
مدقق بود، و در ادبیّات سختگیر بود. به سبک هند شعر می گفت. امّا من همیشه به خودش
گفته ام که مقام تحقیقی حضرت استاد عبدالحق بیتاب باربار بالاتر بود از شعری که
خودش می سرایید. او استاد بزرگ بود، در مکتب حبیبیه، استاد محبوب همه استادها....<o:p /></font></font></span><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font></p><p align="right" class="MsoNormalCxSpMiddle" style="margin: 1em 0px; text-align: right; line-height: normal; unicode-bidi: embed; direction: rtl;" dir="rtl"><b><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">شاه عبدالله، ادیبی از بدخشان<o:p /></font></font></span></b></p><p align="right"><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">...همچنین یکی از جوانان جرم بدخشان، عبدالله خان
بدخشی، مشهور به شاه عبدالله بدخشی، که منشی مرحوم شیرخان نائب الحکومۀ قطغن و
بدخشان بود، به کابل خواسته شد، و مصلحت چنان دیده شد که چون این آدم در بدخشان
نفوذ و اعتبار دارد باید دیگر نرود، و به صدارت درکنار من بنشیند. این شاه عبدالله
خان مرد نازک اندام و سفیدچهره و نهایت فصیح و بلیغ و لطیف زبان بود؛ نکته ها می
دانست و نکته ها می گفت، آنقدر شیرین و آنقدر شیرین. گاهگاهی شعری هم می گفت، امّا
یک کتابی نوشته است که هنوز مرجع فقه اللّغه نویسان شرق و غرب است،.. در باب لغات
پامیری و زبان مردمان شغنان و دیگر لهجه های بدخشان می باشد، و کتابش یکبار در
کابل طبع شده است. <o:p /></font></font></span><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font></p><p align="right" class="MsoNormalCxSpMiddle" style="margin: 1em 0px; text-align: right; line-height: normal; unicode-bidi: embed; direction: rtl;" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">حالت این شاه عبدالله خان بجایی کشید که بیچاره مسلول
شد، و هرقدر تلاش کرد و ماهم تلاش کردیم که به وی اجازه بدهند، برود تا هندوستان
برای معالجۀ خود، کسی به وی اجازه نداد. سرانجام، نمی دانم در کدام سال، در دورۀ
مرحوم سردار شاه محمودخان جان به جان آفرین تسلیم کرد، و جنازۀ وی را به جرم
بدخشان بردند و دفن کردند. یک دختر کوچکی از او ماند. نسخ مخطوط در کتابخانه اش
پیدا می شد و یک جهان انسانیت و آدمیت بود.<o:p /></font></font></span></p><p align="right"><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font><b><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">آمدن هیأت ایرانی از کابل به قندهار<o:p /></font></font></span></b><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font></p><p align="right" class="MsoNormalCxSpMiddle" style="margin: 1em 0px; text-align: right; line-height: normal; unicode-bidi: embed; direction: rtl;" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">[حدود سال 1327 خورشیدی، هنگامی که استاد در مأموریّت
تبعیدی در قندهار بسر می برد] ... نجیب الله خان [توروایانا] از کابل به من تلفون
داد که هیأتی از ایران آمده است در کابل و از کابل می آید به قندهار و شما باید
متوجّه باشید و هوش کنید خود را معرّفی نکنید، بلکه باید شما بگویید که من به صورت
تفریح آمده ام به قندهار، و شما به حیث مهماندار دولت از آنها پذیرایی کنید. و من
به نائب الحکومه هم گفته ام...گفتم: این هیأت کیست؟ [یونس خان نائب الحکومه] گفت :
وزیر معارف ایران است، علی اصغر حکمت و دو نفر دیگر آقای راغ و آقای داکتر
بیانی...اینها آمدند و من رفتم پذیرایی کردم. اوّل بار بود که آقای حکمت را
دیدم... یک هفته ماندند. باغ سرده رفتیم و چهل زینه رفتیم؛ کتیبه های شاهان مغولی
را خواندیم؛ خرقۀ مبارک رفتیم؛ به سر قبر احمدشاه رفتیم. دیگر آثاری که در قندهار
بود، دیدیم. در لیسۀ احمدشاه رفت و شاگردان مرا امتحان گرفتند. من کتاب کیمیای
سعادت را آوردم تا داکتر بیانی کتاب کیمیای سعادت را دید. این بیانی رئیس کتابخانۀ
سلطنتی بود- کسی که تذکرۀ خوشنویسان را نوشته است؛ مرد بسیار عالم و وارد بود در
کتب، گفت: آقا این اولین کتاب کیمیای سعادت است و نظیر ندارد؛ قدیمترین نسخه است؛
بهترین نسخه است... آنها تصدیقی هم نوشتند، هم مرحوم علی اصغر حکمت و هم بیانی و
هم آن آقای راغ. باز آقای راغ پسان استاندار شد در شیراز؛ این تصدیق را دادند برای
من. <o:p /></font></font></span></p><p align="right"><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font><b><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">صحبت حافظ در رستورانت بابای ولی<o:p /></font></font></span></b><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font></p><p align="right" class="MsoNormalCxSpMiddle" style="margin: 1em 0px; text-align: right; line-height: normal; unicode-bidi: embed; direction: rtl;" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">نماز عصری در هوتل بابای ولی نشسته بودیم و چای صرف
می کردیم. بحث بر سر حافظ آمد. من از داکتر علی اصغر حکمت پرسیدم که:<o:p /></font></font></span></p><p align="right"><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4"><span style="mso-spacerun: yes;"> </span>چه هست که
حافظ شما اینقدر شهرت پیدا کرده است؟ حتّی در افغانستان در تمام خانه های ما دیوان
حافظ موجود است. کسی نیست پیروجوان و مردو زن که حافظ را نشناسد. حتّی بیسوادها
اشعار حافظ را یاد دارند و می خوانند. وقتی به یک کار متردد می شوند، به دیوان
حافظ تفأّل می کنند، هرچه شیرازی پسر شما می گوید، مردم قبول می کنند؛ اورا لسان
الغیب می دانند، و تفأّل هم می کنند به شاخ نباتش سوگند می دهند. <o:p /></font></font></span><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font></p><p align="right" class="MsoNormalCxSpMiddle" style="margin: 1em 0px; text-align: right; line-height: normal; unicode-bidi: embed; direction: rtl;" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">گفت: عین حکایت شاخ نبات اینجا هم آمده؟ گفتم: بلی،
دِه به دِه افغانستان. در جاهایی که زبان افغانیست هم دیوان حافظ موجود است. گفت
که این عامل بزرگ، شعر حافظ است؛ آن شوری که در شعرش موجود است، و آن زیباییهایی
که در الفاظ<span style="mso-spacerun: yes;"> </span>و معانی دارد. من گفتم: شاید
یک چیز دیگر هم باشد...اینکه [حافظ] حافظ قرآن است و الهامی از قرآن گرفته باشد...
اشکها از چشمش سرازیر شد، گفت: تصور نمی کردم که این نکته را جوان افغان ملتفت شده
باشد...<o:p /></font></font></span></p><p align="right"><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">گفت: آقا من این تفسیری را که در کابل چاپ کرده اند،
خواندم...جلد اول بسیار نثر خوب دارد و به شیوۀ نثر قدماء قرن هفت و هشت می ماند. [در
جلدهای دیگر] شیوۀ نثر تغییر کرده است، اگرچه شیوۀ بسیار خوبست. علّت چیست؟ گفتم:
شاید این جزء اوّل را کسی دیگر نوشته باشد و این نیمۀ دیگر را کسان دیگر نوشته
اند. گفت:...شنیده ام که جزء اوّل را شما نوشته اید. من گفتم همین طور است....<o:p /></font></font></span><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font></p><p align="right" class="MsoNormalCxSpMiddle" style="margin: 1em 0px; text-align: right; line-height: normal; unicode-bidi: embed; direction: rtl;" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">[حکمت] گفت: آقا شما این قندهار چه می کنید؟ من گفتم:
به تفریح آمده ام. قاه قاه خندید و گفت: همه اطّلاع داریم که شما از زندان برآمده
اید و تبعید شده اید به اینجا آمده اید. هیچکس اینکار را نمی کند که در این گرمای
قندهار هوای خوش استالف شمارا بگذارد. من استالف رفته ام، من رفته ام کنار نیلاب؛
گلبهار شمارا دیده ام؛ پغمان شمارا دیده ام...<o:p /></font></font></span></p><p align="right"><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">گفت: خوب آقا، من می خواهم تفسیر کشف الاسرار خواجه
عبدالله انصاری را چاپ کنم...مع الاسف ما جزء اوّل را نداریم، داریم، بسیار مغشوش
است و سقطات دارد. این را در افغانستان هرچه سراغ کردیم پیدا نشد. <o:p /></font></font></span><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font></p><p align="right" class="MsoNormalCxSpMiddle" style="margin: 1em 0px; text-align: right; line-height: normal; unicode-bidi: embed; direction: rtl;" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">من (خلیلی) یک نسخه داشتم. از غور پیداکرده بودم، از
قریه یی که مزار خواجگان چشت درآنجاست، خریده بودم... گفتم امّا به دوشرط آنرا به
شما می دهم: اول اینکه ...کتاب را چاپ می کنید، دوم در چاپ کتاب از آن نام ببرید و
بگویید که این را از افغانستان آورده ام. <o:p /></font></font></span></p><p align="right"><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">[ حکمت ] فوراَ قلم را برداشت، به سرعت نوشت که: جلد
اول کتاب تفسیر زهراوین با مقدمه تا آخر و کامل و مکمّل با خطّ ثلث زیبا مال آقای
خلیلی و از افغانستان به من سپرده شده است، و من تعهّد می کنم، به همین قرآن سوگند
است که من می روم طبع می کنم با دیگر مجلّداتش و نامی از این می برم... و شرط دیگر
اینکه به مجرّدی که از طبع خلاص شد، من کتاب خلیلی را واپس برایش می فرستم. <o:p /></font></font></span><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font></p><p align="right" class="MsoNormalCxSpMiddle" style="margin: 1em 0px; text-align: right; line-height: normal; unicode-bidi: embed; direction: rtl;" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">گفتم: خوب، حالا جای دیگر را هم به شما سراغ می دهم.
یک قسمت از مجلّدات این در گازرگاه شریف ...نزد جناب میر غلام حیدرخان متولی مزار
مبارک خواجه عبدالله انصاریست... گفت: حتماً گازرگاه رفتنی هستم. برای اینکار آمده
ام. گفتم: من به شما نامه یی می دهم، به جناب میرصاحب تقدیم کنید....<o:p /></font></font></span></p><p align="right"><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">یک سالی گذشت از میانه. من خیال کردم کتاب من گم شد!
آن کتاب مرا، جلد اول تفسیر کشف الاسرار را به من فرستاد و دیدم که در مقدّمه امانت
را نگاه کرده بود و نوشته بود که این کتاب از فلان کس است و تمام شرایط را نوشته
بود. ...<o:p /></font></font></span><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font></p><p align="right" class="MsoNormalCxSpMiddle" style="margin: 1em 0px; text-align: right; line-height: normal; unicode-bidi: embed; direction: rtl;" dir="rtl"><span lang="FA" style="font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="4">این بود گزینش مختصر چند نکته از 385 صفحه یادداشتهای
شاعر نامدار زبان فارسی دری، ملک الشعراء استاد خلیل الله خلیلی<o:p /></font></font></span></p><p align="right"><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font><font size="3"><b><span lang="FA" style="color: rgb(0, 78, 234); font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif">شهر اتاوا-هفدهم ماه فبروری<o:p /></font></span></b><font face="arial,helvetica,sans-serif"> </font></font></p><p align="right" class="MsoNormalCxSpMiddle" style="margin: 1em 0px; text-align: right; line-height: normal; unicode-bidi: embed; direction: rtl;" dir="rtl"><b><span lang="FA" style="color: rgb(0, 78, 234); font-family: ;"><font face="arial,helvetica,sans-serif"><font size="3"><span style="mso-spacerun: yes;"> </span>2013<o:p /></font></font></span></b></p><p align="right"><font size="3"><font face="arial,helvetica,sans-serif"> </font><font face="arial,helvetica,sans-serif"><b><span lang="FA" style="color: rgb(0, 78, 234); font-family: ;">آصف فکرت</span></b><b><span lang="EN-CA" style="color: rgb(0, 78, 234); font-size: 10pt; mso-bidi-language: FA; mso-ansi-language: EN-CA;" dir="ltr"><o:p /></span></b></font></font><font face="arial,helvetica,sans-serif" size="4"> </font>
</p>
يكشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۲:۵۹