<h1 style="MARGIN: 24pt 0in 0pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font color="#990000">یادداشتهای حکمت از سفر به افغانستان(3)</font> <p /><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font color="#0033ff">غـــزنــــی – قــنــدهــار - <span style="mso-spacerun: yes"> </span>فـــــــراه</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font color="#0000ff" size="3">غزنین</font></span></b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3">- مسافت فیمابین کابل وغزنین قریباً هفتاد میل است؛ چهارساعت به طول انجامید. مقارن ظهر به منزل رسیدیم. هوای غزنین از کابل سردتر است و بکُلی مانند زمستان می باشد. درختان تازه شکفته اند. بی خوابی دیروز و دیشب و خستگی راه مرا ازپای درآورده، بی اختیار افتادم و دوساعتی خواب رفتم<u><span style="COLOR: #0000cc">. در هتل محلّی غزنین، به موجب اطّلاع قبلی، طعام مطبوع از گوشت بره و ماست تهیه کرده بودند؛ خیلی گوارا و مطبوع بود.</span></u> </font></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3"><font color="#0033ff">دیدار از آثارتاریخی غزنین</font> </font></span><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3">– ساعت پنج، با وجود کمال کسالت، به عزم دیدن آثار غزنین راه افتاده، نخست به جایگاه شهر قدیم غزنین رفتیم، که دردامنۀ کوه واقع شده و رو به مشرق است. درکنارجاده دو منار رفیع که متجاوز از ده متر ارتفاع دارد، ازآجر، برپاست، که یکی ازمسعودبن ابراهیم غزنوی است و دیگری از بهرامشاه غزنوی است، که اولی زیباتر و دارای کتیبۀ آجری است و به یادگار فتوحات خود نصب کرده اند. مناری که بنای سلطان مسعودبن ابراهیم است، ظاهراً درحدود 500 هجری ساخته شده است. قبر ناصرالدین سبکتگین نیزدرهمان نزدیکی است، که درزمان امیرحبیب الله خان کشف شده است و برای او ایوان و گنبدی ساخته اند.</font></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3"><font color="#0000ff">مقبرۀ سلطان محمود</font> </font></span></b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3">– بعدازآن به تماشاه مقبرۀ سلطان محمود غزنوی رفتیم، درقریه ای که تا شهر فعلی غزنین متجاوزازیک میل مسافت است و موسوم است به«<b><span style="COLOR: #0000cc"> روضۀ سلطان محمود</span></b>» و دیوارهای آن همه از آجرهای کهن ساخته شده است، و مردم آن غالباً فارسی زبان( تاجیک) هستند. درباغچۀ پردرختی که غالباً درخت توت است، آرامگاهی ساخته شده، که سقف و کتیبۀ آن جدید است و کتیبه اززمان امیرحبیب الله خان دارد. ولی سنگ قبرخیلی کهن است و به خط ثلث خوانا، نام سلطان محمود و لقب او منقوش است، و آیات قرآنیه نیز دراطراف آن نقرشده است. ساعتی درآنجا گردش کرده، پیرمرد خادمی که متجاوز از هشتاد سال عمر داشت، و فارسی زبان بود، عبارت نقش را بخوبی می خواند.</font></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3"><font color="#0033ff">دیگرمزارات غزنه</font> </font></span></b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3">– بعد ازآن به مقبرۀ میرزا الغ بیگ، پسر سلطان ابوسعید، که ازطرف پدرحاکم این شهربوده است، رفتیم. ازآجرچهارطاقی رفیعی است، ولی سنگ قبرندارد. درآنجا درطرف شرقی در دامنۀ صحرا، مزار علی لالا که ازمشاهیر صوفیه است قرار دارد، و شرح احوال او در<i><span style="COLOR: #0000cc"> تذکرة الاولیاء</span></i> عطار و <i><span style="COLOR: #0000cc">نفحات الانس </span></i>جامی مسطوراست، و قریه ای بنام خواجه علی درجنوب آن موجود است. بعد ازآن به شهر مراجعت و به<span style="mso-spacerun: yes">  </span>زیارت <span style="COLOR: #0000cc">مقبرۀ حکیم بزرگ سنائی </span>رفتیم. این بنا کاملاً جدید است، با سنگهای مرمر و سمنت و شیروانی آهنی ساخته شده است، که اخیراً محمد نادرشاه، پادشاه اخیرافغان، بنا نموده، و لوحۀ سنگ قدیم نیز موجود است، ولی آن نیز چندان قدمتی ندارد، و به خط ثلث نام حکیم و تاریخ رحلت آن، 525 هـ. قـ. نقش شده. ازآنجا پیاده به منزل مراجعت کردیم<u><span style="COLOR: #0000cc">. دراین گردش و تماشا، که سراسر عصر با عظمت غزنوی که منتهی به حریق و سوختن غزنین درزمان سلطان حسین غوری گردید، دربرابر نظر و در عالم خیال مجسم بود، و ازگذشته داستانها به خاطرمی آورد</span></u>. این صحرای پر از طلال و دهاد که جایگاه شهر قدیم غزنه است، محلّ خوبی برای تحقیقات ارکئولوژی می باشد. و اگر آن را حفّاری کنند، بسا آثارو نقوش و مسکوکات و اقمشۀ از قرون چهارم و پنجم و ششم هجری بدست می آید. جوانی از مأمورین محلّی، موسوم <u><span style="COLOR: #0000cc">به فدایی محمد خان، که گویا مأمور مالیه است، همراه ما بود<span style="mso-spacerun: yes">  </span>و مانند یک نفر راهنمای مطّلع صاحب رشته بما توضیحات می داد. می گفت، چهارسال است دراینجا مأموریت دارد و وقت صرف تحقیقات تاریخی درمحل نموده است. او را تشویق کردم که یادداشتهای خودرا در باب آثار و خرابه های موجود، در مجلّه منتشر ساز</span></u>د<span style="COLOR: #0070c0">.( قابل یادآوری است که مرحوم شیخ محمد رضا – مؤلّف و خوشنویس خراسانی – تمام قبور و مزارات غزنه را از نزدیک دیده و کتیبه ها و سنگنبشته<span style="mso-spacerun: yes">  </span>های آن را برطبق اصل به خط خوش بازنویس و نقش و شرح کرده و از مجموع آن کتابی به نام ریاض الالواح غزنه تألیف کرده. این کتاب با خط مؤلف به سال 1353 شمسی به صورت عکسی (افست)<span style="mso-spacerun: yes">  </span>با یک سلسله آثار حکیم سنائی و کتابهایی دراحوال و آثارحکیم غزنوی در کابل به چاپ رسید.</span>) شب را در غزنین اقامت کردیم. باد و توفان شدیدی می وزید. <u><span style="COLOR: #0000cc">دراین شهر سرد که دائماً مهب ریاح است، و هیچ گونه موقعیت اقتصادی یا زراعتی ندارد، معلوم نیست چگونه دو قرن و نیم تختگاه امپراتوری عظیمی بوده است که از اصفهان تا لاهور و قنّوج و بخارا توسعه داشته است. ظاهراً موقعیت نظامی آن مهم بوده است که سبکتگین آن را انتخاب نموده است</span></u>. شب درهای اطاق مهمانخانه را بسته و ازشدت سرما و باد بیرون نرفتیم. بعد ازصرف شام استراحتی نمودم. <u><span style="COLOR: #0000cc">غزنین مرکز فروش پوستین است</span></u>. گرچه دراین فصل به واسطۀ تابستان پوستین خوب پیدا نمی شود، معذالک پوستین فروشی آمده، چند قطعه پوستین آورد، و آقای عباس آریا دو دانه خریداری نمود، به مبلغ یکصد روپیۀ هندی.</font></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><font size="3"><b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font color="#0033ff">مقر و کلات</font> </span></b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: ">–</span><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "> </span><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: ">صبح هفتادویکم (پنجشنبه، بیست وچهارم اردیبهشت 1326/ پانزدهم می 1947)( غزنین-قندهار)</span></font><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3">صبح زود عازم راه شدیم. ساعت هشت بود که از<span style="COLOR: #0000cc"> دشت شاهبهار</span> درجنوب-غربی غزنین حرکت کردیم. <u><span style="COLOR: #0000cc">این همان دشت است که به همان اسم درتاریخ بیهقی بدان اشاره می کند که سلطان درآنجا سانِ سپاه می دیده است</span></u>. هوا بسیار سرد بود و باد خنکی می وزید. ازآن دشت عبور کرده ساعت ده به منزلگاه معتبری به نام «<b><span style="COLOR: #0000cc">مُقُر</span></b>» رسیدیم، که قصبۀ معتبری است و در نیمه راه بین کابل و قندهار قرار گرفته، صحرای سردی است؛ از اشعار محلّی است که می گویند:</font></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3">مرد بی پوستین و دشت مُقُر--- ناله ها می کند که خر نکند</font></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3">درآنجا هتل مرتفع و آبرومندی ساخته اند، که مسافرین قندهار به کابل درآنجا اقامت می کنند. درمقر مدرسۀ علوم شرعیه وجود دارد، که طلّاب با لباس سفید نزد مدرّس محلّی که شخص معروفی است درس می خوانند. چند نفر ازآنها آمده و به زبان افغانی (پشتو) از ما توقع خیرات می کردند. ظاهراً رسم است که روزهای پنجشنبه از مأمورین و اشخاص متمکّن خیرات می گیرند. دبستانی نیز درآن نزدیکی بود، دوکلاسه، که در روی زمین نشسته، نزد آخوند درس می خواندند، به فارسی. چون به وقت ظهر خیلی مانده بود، چای صرف کرده، نان و گوشتی از مهمانخانه برداشته روبه راه نهادیم. ساعت دوونیم بعد از ظهر، بعد از طیّ تقریباً هفتاد میل مسافت، به «<span style="COLOR: #0000cc">کلات غلزایی</span>» رسیدیم( <span style="COLOR: #0070c0">درچاپ غلیزایی آمده، غلزایی و غلجایی نام مجموعه ای از قبایل منطقه است</span>). <u><span style="COLOR: #0000cc">دراینجا درۀ بسیار سبز قشنگی است، در کنار رودخانه که همه جا زراعت است و مخصوصاً بادام زیادی غرس کرده اند و ازآنجا بادام به هندوستان صادرمی کنند</span></u>. مهمانخانه ندارد ولی در مرکزفروش بنزین که در بیرون قصبه واقع است، تهیّۀ محلّی دیده بودند. قلعۀ کلات را درقلّۀ کوه که تل مرتفعی است و مکان مسطّحی دارد ساخته اند و در دامنه آبادی و دکاکین قرار دارد. ساعتی درآنجا اقامت کرده نهار صرف کردیم و بلافاصله حرکت کردیم. در بین راه بعد از یک فقره [گرفتن] پنچری اتومبیل، که مدّتی بطول انجامید، بالاخره ساعت شش بعد از ظهر به شهر قندهار رسیدیم. به فاصلۀ تقریباً هفتاد میل است، که جمعاً یکصدوهشتاد میل طی کرده بودیم. </font></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font color="#0000ff" size="3">قنـــدهــــار </font></span></b></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3">تمام خطّ سیرما روبه جنوب- غربی است و هوا دم بدم گرمتر می شود. ازقندهار تا «چمن» یعنی سرحدّ بلوچستان انگلیس، هفتاد و پنج میل مسافت دارد. (<span style="COLOR: #0000cc">چون پاکستان هنوزبه دنیا نیامده بود و بلوچستان جزو هند بریتانیایی بود، بلوچستان انگلیس می گفتند – در برابر بلوچستان ایران</span>) و ازآنجا راه آهن به کویته می رود. بنابراین وسیله، قندهار به کراچی خیلی نزدیک می شود و مرکزیت تجارتی دارد. در قندهار هوتل خوبی است به نام «هوتل قندهار» به زبان پشتو «<span style="COLOR: #0000cc"> دقندهار هوتل</span>» موسوم است. به جای کسرۀ اضافه و نسبت «دِ» می گذارند.<span style="COLOR: #0000cc"> آقای حبیبی و آقای خلیلی </span>از ما پذیرایی کردند. رئیس مطبوعات نیز بود. اول شب استراحت و استحمام و صرف شام کرده خوابیدم. آقای خلیلی مرد دانشمندیست. یک کتاب <i><span style="COLOR: #0000cc">کیمیای سعادت </span></i>خطی قلمی داردکه تاریخ 595 یعنی نود سال بعد از وفات غزّالی - مؤلّف – تحریر شده و بسیار نسخۀ ذیقیمتی است<span style="COLOR: #0070c0">.( آقای حبیبی: استاد عبدالحی حبیبی (- 1363ش) دانشمند، ادیب و مؤرّخ بزرگ و نامور افغانستان استاد دانشگاه و رئیس انجمن تاریخ افغانستان که آثارش در افغانستان و ایران مکرر به چاپ رسیده و بی نیاز از تعریف و توصیف است. آقای خلیلی: استاد خلیل الله خلیلی ملک الشعراء افغانستان، یکی از بزرگترین سخنسرایان معاصر مکتب خراسانی، که شادروان استاد حبیب یغمایی در بارۀ او گفته است:<span style="mso-spacerun: yes">  </span>پرسند گرامروز که استاد سخن کیست؟ -- گوییم هماواز که استاد خلیلی. یادهایی از هردو استاد روانشاد و دانشمند در همین صفحۀ </span><u><span style="COLOR: #0000cc">آن روزها</span></u><span style="COLOR: #0070c0"> نگاشته شده که عناوین آنها در فهرست کنار صفحه آمده است.</span>)</font></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><font size="3"><b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font color="#0033ff">برنامۀ دلپسند</font> </span></b><b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: ">– </span></b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: ">صبح هفتادودوم( جمعه بیست وپنجم اردیبهشت 1326/ شانزدهم می 1947)(قندهار)</span></font><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3">امروز را ناگزیر در قندهار متوقف هستیم. رفقای افغانی برنامۀ دلپسند مطبوعی برای ما تنظیم کرده بودند که برطبق آن خیلی خوش گذشت. قبل ازظهر نخست گردشی در شهر کرده، از چهار بازار آن که به چهار خیابان وسیع تبدیل شده به نامهای بازار شاه و[بازار] هرات و[بازار] کابل و [بازار شکارپور] عبورکرده، در محلّی که به نام« <b><span style="COLOR: #0000cc">خرقۀ مبارک</span></b>» موسوم است به زیارت رفتیم. خرقه منسوب به حضرت رسالت(ص) می باشد، که سابقاً در<span style="COLOR: #0000cc">فیض آباد بدخشان </span>بوده و <span style="COLOR: #0000cc">احمدشاه درّانی</span> به قندهار آورده و گنبدی رفیع و ایوانی بلند برای آن ساخته است. آن خرقه که ظاهراً از پشم شتر است، درصندوقی است و گشودن آن سالی یک مرتبه با تشریفات خاص انجام می گیرد. آیات قرآنی را در دیوار آن [ایوان] مقصوره کتیبه کرده اند. ملاّ <span style="COLOR: #0000cc">فقیرالله شکارپوری </span>که از علماء حنفیه و شخص دانشمندی در مائۀ دوازده بوده است، شرح تاریخ این خرقه را نگاشته است<span style="COLOR: #0070c0">.( ملا فقیرالله شکارپوری یا شاه فقیرالله جلال آبادی (-1195ق)<span style="mso-spacerun: yes">  </span>عالم دینی و عارف نقشبندی افغان. شرح احوال و آثار او درجلد سوم</span><i><span style="COLOR: #0000cc"> دانشنامۀ ادب فارسی</span></i><span style="COLOR: #0070c0"> زیر عنوان فقیرالله جلال آبادی آمده است</span>.) و احمد شاه را درمقبرۀ مخصوصی در نزدیکی آن بنا دفن کرده اند. ظاهراً نظر داشته است که درجوار خرقه مدفون شود، ولی علمای وقت اجازه نداده اند که هرپادشاهی به نقل و انتقال آن نپردازد. ازینرو خرقه ازآن تاریخ در قندهار مانده است. امیرحبیب الله خان آنجا را تعمیری بسزا کرده، و با خطوط ثلث و نستعلیق کتیبه های قرآنی نگاشته اند. بعد از زیارت آن خرقه که هرچه باشد و در صحت انتساب آن تردیدی باشد یا نباشد، علی التحقیق مورد احترام میلیونها نفوس مسلمان است، به سر قبر احمدشاه درانی رفتیم. این پادشاه که از سرداران نادرشاه بوده است و بعد از قتل او به قندهار آمده و سلطنتی تشکیل داده، و افغانها او را «<b><span style="COLOR: #0000cc">احمدشاه بابا</span></b>» نامیده اند، و به واقعی پدر افغانستان حالیه است، در 1186 وفات یافته و در قندهار مدفون است. <u><span style="COLOR: #0000cc">وسعت ملک او از نیشابور تا پشاور بوده است. </span></u>بعد ازاو پسرش تیمورشاه و بعد ازاو شاه شجاع و بعداً، امارت از اولاد درانی به خانوادۀ محمدزایی منتقل گردیده، امیر دوست محمد خان امارت افغانستان را تشکیل داده که بعد ها در سال 1297شمسی به صورت سلطنت درآمد<span style="COLOR: #0070c0">( تیمور پسر احمد شاه بود و پس از تیمور پسرانش زمانشاه و همایون و محمود و شجاع الملک – شاه شجاع –<span style="mso-spacerun: yes">  </span>سلطنت کردند؛ سپس سلطنت به دست محمدزاییان افتاد. هردو قبیله درانی خوانده می شدند ولی احمدشاه از قبیلۀ سدوزایی و امیردوست محمد خان از قبیلۀ محمد زایی بود. منظور مرحوم حکمت از سلطنت<span style="mso-spacerun: yes">  </span>سال 1297 استرداد استقلال افغانستان از سلطۀ بریتانیای کبیر درزمان مرحوم شاه امان الله خان بوده است</span>). <u><span style="COLOR: #0000cc">احمدشاه پادشاهی کریم و رؤوف و دانا بوده است. و مانند معاصر خود کریم خان زند، محبوب مردم افغانستان می باشد</span></u>. بعد از خواندن فاتحه، از مقبرۀ شاه به بازار رفته، دردوکان کتابفروشی دو جلد کتاب از مصنّفات ملاّ فقیرالله مذکور گرفتم. یک جلد ازآن که درتاریخ تصوف و طبقات صوفیۀ افغان و هند شانی دارد، موسوم به [<span style="COLOR: #0000cc"> شاید<i> فتوحات الغیبیۀ فی شرح عقاید الصوفیة</i> </span>] است آقای خلیلی برای ما خریداری و هدیه کرد. </font></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><font size="3"><b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font color="#0033ff">مهمانی حبیبی جوان</font> </span></b><b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: ">–</span></b></font><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3"> ساعت ده از شهر خارج شده به قریۀ« سرودِه» رفتیم. همه جا ازکنار نهر عظیمی – از رود ارغنداب جدا شده و باغات سبز و خرّم احداث کرده اند، می گذشتیم. بعد از طیّ هفت میل به باغ عمومی رسیدیم، که در نقطۀ انقطاع نهر از رودخانه بنا کرده اند، و به درختهای سرسبز و فوّاره ها و استخرها و گلکاریها مزیّن است. نهار را در آن باغ با صفا مهمان آقای حبیبی رئیس معارف بودیم. جوان فاضل و دانشمند ولی متعصّب در زبان پشتو و افغانیت است. کتاب تاریخ <i>طبقات ناصری </i>تألیف منهاج السراج را از روی نسخه های خطی و ترجمۀ انگلیسی تصحیح و برای طبع آماده ساخته است. و تعلیقات مفید برآن نگاشته است. </font></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font color="#0033ff" size="3">وصف خلیلی</font></span><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3">- خلیلی که مرد بسیار فاضل و شاعر زبردستی است، از اشعار و قصاید خود برای ما می خواند و ما را وقت خوش می شد. وی مترجم تفسیر محمد هاشم خان صدراعظم است (<span style="COLOR: #4f81bd; mso-themecolor: accent1">استاد خلیلی تفسیر شیخ الهند محمود الحسن را به فارسی ترجمه کرده و شاید همین ترجمه به سفارش محمد هاشم خان بوده است</span>)، و پسر مستوفی الممالک افغانستان می باشد، ولی اخیراً مورد بی لطفی واقع شده، چند ماه در حبس انفرادی بسر آورده و بعداً او را به قندهار تبعید کرده اند، و بعد از استعفای صدر اعظم سابق، دولت جدید به او لطف کرده و ریاست بخش اجناس انحصاری مانند قند و شکر را به او واگذار کرده اند و <u><span style="COLOR: #0000cc">اینک به دو معنی شکرفروشی می کند</span></u>. سبک کلام شکرین او به اسلوب شعرای قدیم ترکستانی است و بسیار خوب است. با سرورخان مشاعره، یعنی «بیت جنگی» یا «مضمون جنگی» می کردند و هزارها بیت گوناگون می خواندند. نهار بسیار مجللی در زیر سایۀ درختان – که به فرش بوقلمون آراسته، و منظرۀ دورنمای وسیع رود ارغنداب در مدّ نظر بود – صرف شد و تا ساعت چهار در آنجا به صحبتهای ادبی مشغول بودیم.</font></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><font size="3"><b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font color="#0000ff">چهل زینه</font></span></b><b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "> </span></b></font><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3">– چهار بعد از ظهر به تماشای مکان معروف به «چهل زینه» رفتیم. در جنوب-غربی قندهار، در کوهی از سنگ خارا، نیمطاقی تراشیده اند، که از دامنه تا به آن طاق قریب پنجاه پلّه فاصله دارد و هر پلّه درحدود هفتاد سانتی متر، بیش و کم، می شود<u><span style="COLOR: #0000cc">، و بر دو طرف آن پلّه که پرتگاه است، ملکه ثریّا، عیال امان الله خان، نرده از آهن قرار داده است</span></u>، و درآن طاق به خطّ نستعلیق، اززمان اکبر امپراتور گورکانی هند، منقوش است که نام تمام ممالک محروسه که در زیر نگین او بوده اند، نقش کرده و درآنجا می نویسد که از قندهار تا بنگال دوسال راه در تحت او هستند و نام قندهار را بعداً الحاق کرده اند. دورنمای قشنگی دارد و ازآنجا شهر قندهار و باغات و بساتین نواحی بخوبی نمایان است. آقای گویا و آقای خلیلی نیز همراه بودند، و اطلاعات ذیقیمت در باب افغانستان و زبان آن و تاریخ آن می دادند. از روابط افغانستان و ایران صحبت می کردند، و از بعضی روزنامه های ایران که به افغانستان تاخته است، مخصوصاً از قصیدۀ ملک الشعراء بهار در فتح دهلی که ازافغانها بد گفته است، گله و شکایت می نمودند. خلیلی در زمان حکومت پاکروان جزو کمیسیون سرحدّی به مشهد رفته و به او خوش گذشته است. </font></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3">مجدداً از شهر قندهار به طرف « سرو- ده » (<span style="COLOR: #0000cc">اکنون سردِه گویند</span>) رفتیم. در کوه باباولی، در جنب مزار <span style="COLOR: #0000cc">باباولی</span>، کافۀ مجللی ساخته اند که بر تمام درۀ ارغنداب مشرف است، و منظرۀ بی نظیری دارد. <u><span style="COLOR: #0000cc">امروز که جمعه است، مردم بعد از ادای صلوة جمعه، سر به صحرا گذاشته هزارها نفر دراین دره و دشت مصفّا در زیر درختها پراکنده اند</span></u>، ولی یک نفر زن در میان اینهمه جمعیت دیده نمی شود، و ازلحاظ حجاب نسوان بسیار متعصب هستند. باری شب را در مصطبه و جلومهتابی جلو کافه نشستیم، و مهمان آقای رئیس بلدیّۀ قندهار بودیم. مرد بسیار باهوشی است ازآزادیخواهای قدیم افغانستان است، و مدیر روزنامۀ «صدای افغانستان» بوده است. بعدها چندین سال در حبس افتاده، فعلاً آزاد شده و رئیس بلدیۀ قندهار است. شطرنج بسیار استادانه بازی می کرد. شام بسیار خوبی تهیه کرده بودند. بعد از صرف شام ازمیزبان ودوستان افغانی تشکّر کرده به هوتل مراجعت نمودیم.</font></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><font size="3"><b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font color="#0000ff">راه طولانی هرات</font> </span></b><b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: ">–</span></b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "> صبح هفتاد و سوم (شنبه بیست وششم اردیبهشت 1326/هفدهم می 1947)(قندهار-گرشک-دلارام)</span></font><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3">راه فیمابین قندهار به هرات که مسیرماست، بسیار طولانی است، و متجاوز از سیصد میل مسافت دارد، و به مراحل متعدد تقسیم می شود. جاده ابتدا به طرف شمال-غربی و سپس به سوی شمال می رود، تا به هرات برسد. ابتدا از صحراهای سوزان فراه می گذرد، که هم عرض سیستانِ ایران است. بسکه سخن از گرمی و ناراحتی بین راه می کردند، و ازبی آبی بیابانهای سوزان بین راه حکایت می کردند، رفقا بسیار بیم کرده و ازحرکت صبح منصرف بوده به خیال بودند که ساعت <span style="COLOR: #3315e5">چهار</span> بعد از ظهر حرکت کنند؛ ولی اینهمه واهمه بی مورد بود، زیرا اینهمه مبالغه و اغراق از حقیقت دوراست و بعلاوه، این بیابان متروک نیست، بلکه شاهراه بین هرات و قندهار است. بنا براین، خلاف میل رفقا، برحرکت عزم جزم نموده، بعد از ساعتی که معطل شوفرها شدیم، تا پترول و لاستیک یدکی حاصل کردند، درساعت ده و نیم صبح با دوستان قندهار وداع کرده، و آب و آزوقه همراه برداشته، رو به راه نهادیم.</font></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3"><font color="#0000ff">دشت میوند</font> </font></span></b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3">– از دشت میوند (<span style="COLOR: #0070c0">درچاپ مرمه آمده است، ولی دشت میوند و جنگ میوند بسیار معروف است و محمد ایوب خان هم که درجنگ بر انگلیسها پیروزشد به فاتح میوند ملقب گردید</span>)، که محلّ جنگ انگلیسیها با محمد ایوب خان امیر افغانستان است، گذشته، به سوی گرشک راه می سپردیم. هوا گرم و بیابانها بی آب و علف بود؛ ولی نه چندانکه در قندهار حکایت میکردند. در ساعت یک ونیم بعد ازظهر در نزدیکی <span style="COLOR: #0000cc">یخچال</span> که یک رباط با گرشک فاصله دارد، یکی از اتومبیلها پنچر شد. ناگزیر ساعتی توقف کرده، ضمناً غذایی که همراه بود، صرف شد. </font></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font color="#0000ff" size="3">گرشک</font></span></b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3"> – ساعت سه بعد ازظهر به گرشک رسیدیم، و ازروی پل بزرگی که دولت افغانستان بر روی رود <span style="COLOR: #0000cc">هیرمند </span>زده گذشتیم. قصیدۀ فرّخی به یاد آمد که دررفتن از بُست به فراه گفته است. <span style="COLOR: #0000cc">فیض محمد خان حاکم گرشک</span> پیرمرد بسیار معقولی است. ازما در دارالحکومه پذیرایی کرد و نهایت مهربانی نمود. نهار مفصلی تهیه دیده بود، ولی ما چون طعام را قبلاً صرف کرده بودیم، به نوشیدن قدری دوغ اکتفا کرده، و از حاکم صاحب تشکر و وداع کردیم. ساعت پنج بعد ازظهر در پای قلعۀ ارگ گرشک که تاریخی و کهنسال است، از چاه آب گرفته، به طرف منزلگاه بعدی، که دلارام است، رهسپارگشتیم. بیابان پیمایی در شب بسیار خسته کننده است، زیرا که در اتومبیل جز یک نقطۀ سفید، که جاده باشد، دیگر چیزی دیده نمی شود، و راه برمسافر طولانی می نماید و صبر تمام می شود.</font></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font color="#0000ff" size="3">دلارام </font></span></b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3">– باری بعد از قطع فراسخ و امیال، ساعت یازده به دلارام رسیدیم. در هوتل(آسایشگاه) آنجا پیاده شده، شامی تهیه کرده بودند، صرف کرده در ساعت دوازده به بستر استراحت رفتیم. رفقا از اینکه در قندهار نمانده و حرکت کرده اند، هم خوشحال شده از آن توهّمات بی اساس که اینها را فراگرفته بود نادم شدند.</font><span style="COLOR: #0000cc"></span></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><font size="3"><b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font color="#0000ff">دشت بکوا</font></span></b><b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: ">-</span></b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "> صبح هفتاد و چهارم(یکشنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1326/ هجدهم می 1947)(فراه-هرات)</span></font><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3">ساعت چهار بعد از نصف شب از دلارام راه افتادیم و مقصد ما شهر تاریخی فراه است. فاصلۀ فیمابین هشتاد و سه میل است، و معبر ما از صحرای خشک و بی آب و علفی می گذرد- موسو به «<b><span style="COLOR: #0000cc"> دشت بکوا</span></b>» - ولی چون سحرگاه ازآن دشت<span style="mso-spacerun: yes">  </span>می گذشتیم، نمودی نمی نمود.</font></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><font size="3"><b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font color="#0000ff">فراه</font></span></b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "> – شهر ابونصر فراهی ناظم <i>نصاب الصبیان</i> </span></font><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3">– ساعت هشت به فراه رسیدیم. درکنار رود فراه درباغی موسوم به «پل باغ» هتلی است که بررودخانه مسلط و درختهای بید و میموزا(<span style="COLOR: #0000cc">گل ابریشم</span>) بسیار دارد، و گلکاری مصفّایی کرده اند. دراین هتل به واسطۀ تلفن قبلی منتظر ما بودند. چای صرف کردیم و ناشتا خوردیم. همینکه شوفرها حاضر و تیار شدند و پترول گرفتند، ساعت ده و نیم از فراه رهسپار گشتیم. سراغ مقبرۀ <b><span style="COLOR: #0000cc">ابونصرفراهی</span></b> ناظم<b><i><span style="COLOR: #0000cc"> نصاب الصبیان </span></i></b>را گرفتم، معلوم شد فرسخی از راه دوراست، و اتومبیل به آنجا نمی رود. متأسف گشتیم. تحقیق نمودم، معلوم شد مدرسۀ متوسطه – که دولت درفراه دارد- بی نام است؛ پیشنهاد کردم که آن را به نام آن مؤلّف و معلّم بزرگ بنامند<span style="COLOR: #0000cc">( لیسه و موسسات دیگری نیز به نام ابو نصر فراهی مسمی شده است</span>) . شهر فراه بطوریکه عبوراً مشاهده شد، آباد و تمیز و پاکیزه است، ولی گرم است. قلعۀ قدیم آن دریک طرف واقع شده و شهر جدید در طرف دیگراست.</font></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3">ا<b><span style="COLOR: #0000cc">سفزار</span></b>- ازفراه به سبزار یا اسفزار قدیم نود و چهارمیل است. از رودخانه های فراه (فراه رود) و خاش رود و ادرسکن عبورکردیم و پیوسته روبه بالا می رفتیم، تا ساعت سه بعد ازظهر به اسفزار رسیدیم. جلگۀ سبز وخرّمی دارد. و به همین جهت به این نام مسمی شده است. این شهر 3250 فوت ارتفاع دارد. هوای آن بسیار خنک و مطبوع بود. در آنجا هوتلی بود خوب و راحت، نهار را درآنجا صرف کردیم. افغانها نام این شهر تاریخی را که مولد <span style="COLOR: #0000cc">معین الدین اسفزاری </span>صاحب<i><span style="COLOR: #0000cc"> روضات الجنات</span></i>، تغییر داده و به زبان پشتو نامی جدید به آن گذاشته اند<u><span style="COLOR: #0000cc">. خیلی شهر زیبا و دلبازی است. کوه سیاه نام یک سلسله کوههای کوتاه ولی سیاهرنگ است که شهر را احاطه کرده اند و منظر دلکشی به آن داده اند</span></u>. ساعت پنج و نیم از اسفزار به سوی هرات عزیمت نمودیم. </font></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font color="#0033ff" size="3">ادرسکن</font></span></b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font size="3"><font color="#0033ff"> </font>– بعد از یک ساعت طی مسافت درمرکزحکومت ادرسکن یکی از اتومبیلها را فنر شکسته ناچار متوقف شدیم. گروهی از افغان و تاجیک با عمامه و جبّه در کامیونها مسافرت می کردند. یک ساعت درآنجا ماندیم. معلوم شد مرکز ایلات و طوائف است، که آنها را کوچی می گویند، که به گوسفندداری و شبانی و تربیت مواشی و پشم و قالیبافی اشتغال دارند.</font></span></p><p><font size="3"></font></p><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "><font color="#0033ff" size="3"><font color="#0099ff">( در بخش آینده، همپای شادروان علی اصغر حکمت به دیدار هرات شصت و دوسال پیش خواهیم رفت</font>)</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" style="MARGIN: 0in 0in 10pt; LINE-HEIGHT: normal; TEXT-ALIGN: right" align="right"><font size="2"><font color="#0000ff"><b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: ">شهر اتاوا – هشتم اکتوبر 2009 –آصف فکرت</span></b><span lang="FA" dir="rtl" style="FONT-FAMILY: "></span></font></font></p><p /></span></h1>
يكشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۸ ساعت ۵:۰۹