<p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal" /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><font face="Times New Roman"><b><span style="COLOR: blue; FONT-SIZE: 14pt" lang="FA">سبزه اندر سبزه بینی چون بهشت اندر بهشت</span></b><b><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"></span></b></font></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">نوجوان که بودیم می شنیدیم که جاهای زیبا و دیدنی را به سویس تشبیه می کردند. آهسته آهسته این تشبیه محدودتر و خاص تر شد، یعنی که زیباییهای پغمان کابل و خوست جنوبی و چشت و اوبه هرات را می گفتند به سویس می ماند. شصت و دوسال پیش از امروز هنگامی که ادیب و دیپلمات معروف ایران، شادروان علی اصغرخان حکمت به افغانستان آمد و به حضورمرحوم محمد ظاهر شاه پادشاه افغانستان رسید، به شاه گفت که کشورشما بسیار به سویس شباهت دارد و شاه در جواب گفت که سویس آب فراوان دارد و ما آب کافی نداریم.</font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">ساعت ما به وقت کانادا 11 شب بود که بر فراز اروپا رسیدیم و نخستین پرتو مهر گویا از کرانه های دریای مانش بر بال هواپیمای ما می تابید؛ به قول منوچهری دامغانی:</font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman"><span style="mso-spacerun: yes"> </span>سر از البرز برزد قرص خورشید<span style="mso-spacerun: yes"> </span></font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman"><span style="mso-spacerun: yes"> </span>چو خون آلوده دزدی سر ز مکمن</font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">اما گویا در آن بامداد خورشید سر از اسکاتلند یا ولز برزده بود</font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">و دریافتیم که باید خارکهای ساعت را اقلاًّ شش بار به پیش بچرخانیم. </font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">ساعتی بعد طیاره به زمین نزدیک ترشد و می توانستیم زمینهای فرانسه و بعد سویس را ببینیم. زمین سبز و کوه سبز و آب سبز. </font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">جنیوا شهری است بر لب دریاچۀ جنیوا یا <span style="mso-spacerun: yes"> </span>لمن (لک لمن) که کشور فرانسه آن را به آغوش گرفته است یعنی بیش از نود و شش درصد اطراف آن با فرانسه هم مرز است. </font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><b><span style="COLOR: blue; FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">درشهر جنیوا</font></span></b></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">جنیوا از زیباترین ونامورترین شهرهای تاریخی اروپاست. در 1864 هانری دونانت صلیب سرخ جهانی را درین شهر بنیاد نهاد و در 1919 این شهر مقرّ اتحادیۀ ملل شد و امروز بزرگترین مرکز دیپلماسی چندجانبه در جهان است. جنیوا پناهگاه مصلحان مذهبی مانند جان ناکس و جان کلوین وخانۀ نویسندگانی چون ولتر، ویکتورهوگو، انوره دو بالزاک، الکساندر دوما و لرد بایرن گردید. نویسندۀ نامور فارسی زبان استاد محمد علی جمال زاده نیز آثار معروفش را در همین شهر نوشت. <span style="mso-spacerun: yes"> </span>باری هم این شهر به شهر وند خویش ژان ژاک روسو نامهربان شد و در 1762 به تبعیدش فرستاد و کتابهایش را طعمۀ آتش ساخت.</font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><b><span style="COLOR: blue; FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">گردشگاهها </font></span></b></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><font face="Times New Roman"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA">میزبان مهربانی که از او یادخواهم کرد، با محبت هر روز مرا به گردشگاهی می برد یا به عبارت دیگر هرروز به کوهی بالا می رفتیم، زیرا از وادی جنیوا به هر گردشگاهی بروی باید بر کوهی فراز روی؛ اما کوه داریم تا کوه! این کوهها نشانه های همت و غیرت و سختکوشی مردم جنیوا هستند. اگر قرار باشد آدم سر به کوه بگذارد برای شاعر مشربان و اهل دل، خدا همین کوههای جنیوا را نصیب کند.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>(<span style="COLOR: blue">البته در سویس آسیا هم کوهها و تپّه های فراوان پوشیده ازبیشه ها و درختستانهای خداداد بود که محصولات پسته و تخم صنوبر (جلغوزۀ) آن به سراسر دنیا راه یافته و نام کشیده بود اما مردمان غیور آن مرز و بوم هر جا تیشه یی یافتند بر ریشۀ این درختان زدند و امروز پیدا نیست که از آنهمه درختستانها چند در صد برجای مانده است</span>.)</span><span dir="ltr"></span><span style="FONT-SIZE: 14pt" dir="ltr" lang="FA"><span dir="ltr"></span> </span><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA">تقریباً همه تفریحگاههای جنیوا کوهستانیست. دوست من حکایت می کرد که در روزگار قدیم هنگامی که برف آب می شد، سیل، بسیاری از خانه ها را می برد یا تخریب می کرد و هرسال آسیب فراوان بر مردم وارد می آورد. آهسته آهسته مردم به فکر درختکاری بر کوهها با هدف پیشگیری از سیل شدند و چون این شیوه را مؤثّر یافتند ادامه دادند و امروز کمتر نقطه ای را در سویس می بینیم که بیشه و درختستان نباشد.</span></font></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><b><span style="COLOR: blue; FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">در دهکده های جنیوا</font></span></b></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman"><span style="mso-spacerun: yes"> </span>گردش در کوچه پسکوچه های دهکده ها بسیار خاطره انگیز بود. درو دیوارها، کلکینها و پنجره ها، کتاره های چوبی و سنگکاریها، حتّی زنجیرو زورفین داستانها و فیلمهای زندگی اروپاییان سده های 18 و 19 را در ذهنم جان می بخشیدند. هرگاه که فرصتی می یافتم آهنگ یکی از دهکده های مجاور می نمودم. کوچه هایی که قربانی سروصدای انبوه مراکب پولادین نشده اند و پدیدۀ شومی به نام عقب نشینی مردمان بومی و مسافران را از زیباییهای کهن که میراث نیاکانشان است بی نصیب نساخته است.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>راهگذران از پیاده روی درآنها لذّت می برند. آنان حتی از تغییر نام کوچه ها و محلّه های قدیمی پرهیز کرده اند. ناحیه ای که محلّۀ کار دوست من در آن بود، لووا انسیه نام داشت که ترجمۀ آن به فارسی «گازرگاه کهن» می شود. نام دهکده «انیه» بود که خرگرد جام را به یاد می آورد. انیه را هم می توان مکاری یا چاروادار ترجمه نمود. دهکدۀ دیگری در همان نزدیکی کورسیه نام داشت. در هرقدم برگی از دفتر مردمشناسی سویسیها را می توانستی خواند، همان برگهایی که ما همانند آنها را با دستان گنهکار خویش از دفتر کهن بوم و بر خویش در هرات و بلخ و کابل و کجا و کجا کندیم و برباد دادیم. بر سر برخی از کوچه ها آبدانی یا فواره ای می دیدی و جامی برای نوشیدن و نیمکتی یا کرسیچه ای برای دمی نشستن و استراحت. بر پیشانی برخی از این آبدانها نوشته شده بود که این آب نوشیدنی است از این آب بنوشید. برخی از دیوارها بسیار ساده ولی بسیار زیبا از سنگهای ساییدۀ دریاچه ساخته شده بود. در یکی از خانه ها کهدان قدیمی را با همان ساختار کهن برپا نگهداشته بودند که چنگ آهنی بیده گیر از پیشانی آن آویزان بود. </font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">یک روز آنقدر راه رفتم که به رستورانی بنام رستوران مرز(کافه دو فرونتیه) رسیدم. کنار آن مرزداری قدیم میان سویس و فرانسه قرار داشت.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>وارد فرانسه شدم و لختی در آن سرزمین هم راه پیمودم تا مانده شدم و در بازگشت در آن کافه قهوه ای نوشیدم. هنگامی که از انیه راه طولانی کورسیه را می پیمودم، چنان حال و هوای کوچه باغها بر جان و دلم اثر نهاد که ناگهان خود را در راه شادمانه به خواجه سرمه و باغ رازۀ هرات یافتم راهی که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>چهل-پنجاه سال پیش آدینه ها در هرات می پیمودیم.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>با این تفاوت که این باغها که بیشتر تاکستان بود دیوار نداشت. اما آبی آسمان با دورنمای دریاچه و خش خش درختان و نوای مرغان بخصوص کوکوی فاخته ها و نوای بلبلان و دیگر مرغان خوشخوان شور و حال کودکی و گردش در روستاهای سرسبز هرات را به یادم می آورد. </font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">حفظ ساختار تاریخی منحصر به خانه های قدیمی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>نبود. چند مهمانخانه (رستوران) دیدیم که بناهای آنها از سدۀ پیش و سده های پیشتر بود. به رستورانی در یکی از گردشگاههای کوهستانی رفتیم که می گفتند در اصل کاخ شاهزاده خانمی بوده که در زیرزمین آن زندان خصوصی آن علیا مخدّره قرار داشته است. دیوارهای سنگی اتاقها، ستونها و شمعهایی از ساقه های درختان تناور، زینه های چوبی، پنجره های فولادی و سقفهای چوب پوش، میخ طویله های کوبیده بر دیوار چراغهای قدیمی نهاده بر رفچه ها و آویخته از کاج (سقف، چت) هریک به زبانی <span style="mso-spacerun: yes"> </span>روایتگر تاریخ بود. در تفرجگاهی به نام کولین وازو، که ترجمۀ فارسی آن را مرغان تپّه می توان گفت، سخت به یاد شیدایی هرات <span style="mso-spacerun: yes"> </span>چهل سال پیش افتادم. همان آب و همان هوا و همان صفا. </font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">یک روز به سر کوچه ای رسیدم که نوشته بود: خیابان گورستان. رفتم و رفتم تا به گورستانی رسیدم. دیوارهای گلی یا سنگی کوتاه، درختی در میان قبرستان، سنگهای نا تمام،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بخشهای خانوادگی. چقدر شبیه گورستانهای هرات در سالهای کودکی نگارنده بود؟<span style="mso-spacerun: yes"> </span>دمی چند ایستادم و نشستم و فاتحه ای خواندم و یاد کردم از آدینه هایی که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>در هرات به دیدار وادی خاموشان می رفتیم.</font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">دو سه بار به دهکدۀ هرمانس رفتم. آنقدر از حال و هوای آن دهکده لذت بردم که هربار سر به کوی برزن نهادم و با اهل ده اوغور به خیرمی گفتم. باری<span style="mso-spacerun: yes"> </span>از یکی از آنها خواستم که در برابر برجی کهن از من عکس بگیرد که با محبت پذیرفت.</font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><b><span style="COLOR: blue; FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">جهاب جنیوا</font></span></b></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">ژدو که نزدیک ترین ترجمۀ آن جهاب است ( ژی = جه + اَو= آب) فوّاره ایست که از دل دریاچۀ جنیوا (لک لمن) برخاسته است؛ ژدو یا فواره نشانۀ مشخّصه یا شناسۀ شهر جنیوا ست. در سدۀ 19 در محل این فواره کارخانۀ برق آبی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>قرار داشته و دهانۀ این فوّاره سوفاف ایمنی کارخانه بوده است. پس از آنکه عمر کارخانه بسر رسیده است سوفاف را فوّاره ساخته اند که اکنون با زندگی روزانۀ جنیوا و جنیواییان گره خورده است. این فوّاره یا جهاب 130 گیلن/گالن آب را تا بلندای 130 متر بالا می پراند. فوّاره را از هرقسمت شهر و از فاصله های دور می توان دید. نسیم با این فوّاره عاشقانه بازی می کند و هر دم به آن آرایش و شکلی خاص می دهد. این بت عیار هر لحظه به شکلی در می آید و دل می برد ولی نهان نمی شود که مردم جنیوا از پای نشستن و نهان شدن فوّارۀ شهرشان را نمی پذیرند. </font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><b><span style="COLOR: blue; FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">شهر کهنه</font></span></b></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">از هنرهای مردم جنیوا نگهداری شهر کهنه با همان بافت و حالت اصلی است. گردش در کوچه پسکوچه های شهر کهنه، خرامیدن بر سنگفرش مقابل خانۀ ژان ژاک روسو، دکانهایی که زیورات، ساعتها و ابزار و آلات قدیمی و کهنه می فروشند، کاخ عدلیه، بنای شورا، شهرداری کهن با نقشهای موزاییک بر دیوارها و بنای آرشیف کهن و مهمانخانه های درجه یک<span style="mso-spacerun: yes"> </span>کلاسیک همه و همه بیننده را به زوایای تاریخ سده های پیش می برد. جالب است که در برابر خانۀ روسو دکانهایی بود که ساعتهای قدیمی می فروختند و یادم آمد که پدر ژان ژاک روسو هم ساعت ساز بوده است. <span style="mso-spacerun: yes"> </span>رهنمای نوجوان و دانشور و با فرهنگی به نام <b><span style="COLOR: blue">شبنم تائب</span></b> داشتم که جزئیات هر بنا را با موضوعات تاریخی مربوط به آن با حوصله و بردباری برایم شرح می داد و مرا به دیدار هر بنای دیدنی و تاریخی و جالبی که سراغ داشت می برد و شرح مفصلی از آن را با آداب و فرهنگ سویسی و به لهجۀ هراتی بیان می کرد.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>او که در شهرخویش به فرانسه سخن می گوید و <span style="mso-spacerun: yes"> </span>انگلیسی را در کمبریج انگلستان فراگرفته است ترجیح می دهد با همزبانان به فارسی سخن گوید. از این فرزند گرامی که با وجود داشتن درس و کار، ساعتها بلکه روزهایی را به رهنمایی من صرف نمود از ته دل سپاسگزارم. </font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><b><span style="COLOR: blue; FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">با استاد ارمان</font></span></b></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">شنیدم که یکی از هنرمندان نامور و باسابقۀ کابل در جنیوا ست و با دوست و میزبان من دوستی و رفت و آمد دارد. روزی دوستم شماره اش را گرفت و به او گفت که دوستی از کانادا آمده می خواهد با شما صحبت کند. گوشی را گرفتم. به سلامم جواب گرمی داد. گفتم که پیش از معرفی خودم اجازه بدهید بیتی بخوانم و ببینم که ازآن چه خاطره ای دارید. این بیت را خواندم:</font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">یار را در بر گرفتم کی فراموشم شود</font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">کی رود از یاد کس شعری که از بر می کند</font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">گفت: چیزهایی به ذهنم می رسد، ولی... گفتم: جناب شما چهل و هشت سال پیش در زیرسایۀ ناجوهای باغ لیسۀ سلطان هرات این بیت را در دفتر خاطرات من، که شاگرد کلاس دهم بودم، نوشتید. از شنیدن نام هرات در چهل و هشت سال پیش شکفته شد و گفت چه خوش روزگاری بود و چه خاطرات شیرینی از آن سفر هرات و مهمان نوازیها و هنرشناسیهای مردم هرات دارم. خاطراتی که هرگز از یادم نمی رود.</font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">استاد محمد حسین ارمان از موسیقیدانان و آوازخوانان نامور و باسابقۀ کابل است که اکنون با خانواده اش در جنیوا زندگی می کند. </font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">دوبار ارمان را دیدم. هردو بار او را از درخانه اش تا فراز کوهی همراهی کردیم و نشستیم و گفتیم و شنیدیم. از کابل گفت و از روزهای خوش گذشته، از هنر و هنرمندان و از شعر و موسیقی. بار دوم از گردش که باز گشتیم به خانۀ استاد ارمان رفتیم و نشستیم و استاد پذیرایی گرمی فرمود، چنان که بنده خود را پس از سالها دوباره در کارتۀ چهار و جمال مینۀ کابل یافتم. خانۀ استاد ارمان به راستی حال و هوای کابل را داشت. <span style="mso-spacerun: yes"> </span>پرسشی داشتم در تطبیق کلیدها ی افزار موسیقی که پاسخ آموزنده ای عنایت فرمود. ارمان از کابل گفت. از کنسرتهایش قصه کرد و داستان ربابی را که از برن خریده بود با شیرینی بیان کرد و پنجه ای به رباب برد؛ آهنگی دلنشین نواخت و با ابیاتی با صدای گرمش شور نغمۀ رباب را دوچندان ساخت. خانوادۀ ارمان یک خانوادۀ دانشی و هنری است.استاد ارمان خود در یوگسلاوی درس خوانده است. همسرش استاد زبان است. و دو فرزندش موسیقی را عالمانه می دانند. هردو درس آواز و موسیقی خوانده اند و درس می دهند و در کنسرتهای بین المللی شرکت می کنند. خالد در نوازندگی شهرت جهانی دارد و مشعل اپرا خوانده است. مشعل صدای گرم و دلنشینی دارد و آواز را برابر با اصول علمی موسیقی می خواند و ازین روآوازش بسیار گیرا و مؤثّراست. استاد ارمان خوشبخت است که توانسته است به پایمردی خانواده اش فرهنگ اصیل و کهن بوم و بر خویش را پاس بدارد. فرزندانش با پیروزیهای مکرر پدر پیر را سرگرم و دلشاد می دارند. ارمان اندکی خسته است. بیماریهای سختی را گذرانده و زیر تبغ جرّاح خفته است؛ اما به دل جوان است که نوشداروی هنر جوانش نگه می دارد و موسیقی جانفزای، پیوند عمرش شده است. استاد ارمان با محبت دو سی دی و دیویدی از خود و فرزندان عزیزشا ن مرحمت فرمودند که هر چه بیشتر می شنوم علاقه به شنیدن دوبارۀ آنها افزون می گردد.</font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><b><span style="COLOR: blue; FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">هنرمندی جوان و دانشمند</font></span></b></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">در همین حال جناب دکتر اسد بدیع، پزشک، شاعر، ادیب و موسیقیدان عنایت فرموده در منزل استا د ارمان به احوالپرسی آمد. دکتر بدیع از جانب پدر هراتیست و پدرشان<span style="mso-spacerun: yes"> </span>مرحوم جناب محمد مهدی بدیع از جوانان روشنفکر و فعال هرات در نیم قرن پیش بوده است.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بنده ار برکت دانش و تکنیک نوین دو سه سالی است که با جناب دکتر بدیع آشنایی و مکاتبه دارم. ایشان استاد کمپیوتر نیز هستند و چند برنامۀ مورد نیاز بنده را با گشاده دستی مرحمت فرموده اند. درجریان سفر بنده به سویس، گویا ایشان سفری به هامبورگ داشتند و دیدار ما بسیار کوتاه بود. </font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><b><span style="COLOR: blue; FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">میزبانان مهربان </font></span></b></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><font face="Times New Roman"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA">لطیف تائب و بنده بر اساس اوراق و تذکره هم سن و سالیم. آقای تائب ازاقوام مادری من می باشد. پدرش مرحوم میرزا عبدالحسین لالا از میرزایان معروف هرات ، و مادرش از خانوادۀ طبیبی بود؛ مقصود از میرزا در این مورد اهل دفتر و دیوان است. مرحوم لالا به من محبتی پدرانه داشت و سالهای آخر اقامت در کابل بسیار به خدمت ایشان می رسیدم. ایشان حافظه ای بسیارقوی و محفوظاتی فراوان از شعر و داستان و لطایف داشت که از صحبتهای ایشان بهرۀ فراوان بردم. مرحوم لالا تاریخ زنده ای از فرهنگ و ادب و رسم و رواج و آداب زندگی هراتیان بود و با بسیاری از رجال علم و ادب و فرهنگ هرات همنشینی داشت و همه دوستش می داشتند. تائب بیش از آنکه به لحاظ قومی با من نزدیک باشد دوست و رفیق بسیار مهربان و صمیمی من بوده و هست و من همیشه مرهون و شرمندۀ محبتهای بی پایان او بوده ام. تائب دو سال پیش از من کابل را ترک گفت و چندی بعد در سویس جایگزین شد. دیدار دو دوست در پیرانه سری و<span style="mso-spacerun: yes"> </span>پس از تقریباً سی سال شیرین بود. این دیدار مخصوصاً برای من بسیار جالب بود.</span><span dir="ltr"></span><span style="FONT-SIZE: 14pt" dir="ltr" lang="FA"><span dir="ltr"></span> </span><span dir="rtl"></span><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><span dir="rtl"></span><span style="mso-spacerun: yes"> </span>هنگامی که تائب و همسرش کابل را ترک گفتند هنوز نهال زندگانی شان به بر نشسته بود و فرزندی نداشتند. اکنون که پس از حدود سی سال من دو باره وارد خانۀ تائب می شدم، تائب را بس بختیار و سعادتمند یافتم. فرزندان برومندش را دیدم. سه سرو سایه فکن، آراسته به زیور مهر و دانش و فرهنگ. هرسه دانشگاه خوانده و به کارهای مفید پرداخته اند. هرسه افزون بر زبان فرانسه که زبان شهر و محیطشان است، زبان انگلیسی را آموخته و فارسی را نیز از یاد نبرده اند. و طبعاً همچون پدر و مادر به لهجۀ هراتی گپ می زنند. جوانترین فرزند شان شبنم تائب که با راهنمایی اش شهر جنیوا را دیدم، افزون بر دانش و زباندانی بسیار بافرهنگ و مبادی آداب و روانشناس و در ارتباطات و برخوردهای اجتماعی موفق است. فرزند بزرگتر ولید تائب جوانی بسیار متین و جدّی و پرکار که افزون بر کار اداری اش به تربیت جوانان ورزشکار اهتمام دارد. </span></font></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><b><span style="COLOR: blue; FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">فرزند فیلسوف</font></span></b></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">حمید تائب، فرزند ارشد خانوادۀ تائب، فلسفه خوانده و همچنان به گسترش دامنۀ مطالعاتش در فلسفه ادامه می دهد. جوانی بسیار پر معلومات و آرام و متین که آرامش دیدارش رهنمون دانش گستردۀ اوست.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>او در عین حال که به رشتۀ فلسفه علاقه دارد و بسیار جدی مطالعاتش را دنبال می کند، برای گرداندن چرخ زندگی به کار وکالت پرداخته است و شنیدم که وکیل موفقی است. او با وجود<span style="mso-spacerun: yes"> </span>گرفتاریهای فراوان درس<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و کار، شامگاهی با محبت در یکی از رستورانهای شهرجنیوا ساعاتی با ما نشست و من دیدار او و صحبت با او را بسیار آموزنده و آرامش بخش و خوش یافتم.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>به پرسشهایم با محبت و حوصله پاسخ داد. از ابن سینا، فارابی و ابن رشد گفت و از سارتر و هایدگر و دیگران. از هر چمنی سمنی چیدیم.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>حمید یک روز دیگر نیز نهاری در رستوران دیگری<span style="mso-spacerun: yes"> </span>با ما صرف کرد و در واقع مهمان او بودیم و همچنان دانشورانه ما را از اخلاق حمیده و سخنان نغز و پرمغز خویش مستفید ساخت. من برخود بالیدم و خدا را سپاس گفتم که دوست مهربانم را چنین فرزندانی بخشیده است. خداوند هر سه فرزند را عمر دراز عطا فرماید و همه را خاصه حمید را توفیق مزید گسترش دامنۀ دانش و فرهنگ ببخشد. <span style="mso-spacerun: yes"> </span>بانو منصورۀ یوسفی همسرگرامی تائب در مدت اقامت من<span style="mso-spacerun: yes"> </span>در جنیوا بیش از دیگران به زحمت من گرفتار بود و همچون خواهری دلسوز و مهربان در آرامش و آسایشم می کوشید.</font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">از چیزهایی که در خانۀ دوست گرامی برای من لذت بخش بود، انبوه کتابهایی بود که هر سو دلفریبی می کردند. بیشتر این کتابها از تائبان جوان بود. اما تائب همسال ما نیز از قدیم اهل کتاب و مطالعه بوده و هست و برای من جالب بود که در سویس نیز شماری از کتب فارسی را فراهم آورده است.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>کتابهای فرزندان بیشتر به زبان فرانسه است و می دیدم که گاه به گاه تک و توکی از کتابهای فارسی متعلّق به تائب و همسر محترمۀ شان در میان کتابهای فرانسۀ فرزندان، به قول هراتیان کلّه کشک می کنند. اتفاقاً دو نسخه از کتابهایی را که مدتها می خواستم بخوانم در میان این کتابها یافتم و خواندم: کتاب <i><u><span style="COLOR: blue">زندگی طوفانی</span></u></i> که خاطرات تقی زاده است و کتاب <i><u><span style="COLOR: blue">خاطرات و تألّمات دکتر مصدق</span></u></i>. خواندن این دو کتاب به صورت همزمان برای من بیشتر از آن جهت جالب بود که آن دو شادروان سخت نسبت به هم نظرات انتقادی داشته اند و اگر کسی وقت و علاقه داشته باشد و خاطرات این دو را، مخصوصاً آن مواضعی را که در باب همدیگر نظر انتقادی دارند به صورت مقایسی بررسی کند تحقیق جالبی خواهد شد. لای کتاب زندگی طوفانی عکسی بود از استاد رضا گنجی (بابا شمل) که استاد ایرج افشار برداشته و بر پشت عکس شرح و تاریخ 1369 را نوشته بود.</font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">گفتنی است که هروقت فضای آرام و الهام بخش جنیوا مرا به هوای نوشتن می انداخت، به یاد مرحوم استاد محمد علی جمال زاده می افتادم که بخش عظیمی از آثارش را در همین شهر نوشت. و بیشتر کتابهایش را در سالهای خدمت در فاریاب و کندز خواندم. مخصوصاً <i><u><span style="COLOR: blue">سر و ته یک کرباس </span></u></i>در دو مجلّد که من همیشه احساس می کردم که نوعی خودزیست نوشت (اتوبیاگرافی) استاد<span style="mso-spacerun: yes"> </span>است.</font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span style="FONT-SIZE: 14pt" lang="FA"><font face="Times New Roman">اقامت من در شهر جنیوا سیزده روز طول کشید ولی زود گذشت.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>محبت دوستان را هرگز فراموش نمی کنم. اکنون در تابستان زیبای اتاوا هم زیباییهای سویس، مخصوصاً جنیوا، لوزان و کرن دو مونتانا به یاد من است. <span style="mso-spacerun: yes"> </span></font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><span lang="FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">شهر اتاوا- 30 جون 2009 </font></font></span></p><p /><p style="TEXT-ALIGN: right; MARGIN: 0in 0in 0pt; unicode-bidi: embed; DIRECTION: rtl" dir="rtl" class="MsoNormal"><b><span style="COLOR: blue" lang="FA"><font size="3"><font face="Times New Roman">آصف فکرت</font></font></span></b></p>
سه شنبه ۹ تير ۱۳۸۸ ساعت ۶:۱۶