<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 16pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">از شمیران تا نوبهار بلخ</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">روزهای پایانی اکتبر 2008 بود. نزدیک به پنج ماه پیش از امروز. برابر نخستین هفتۀ آبان ماه. دوستی دیرینه و گرامی که دوستی اش ونامش یادآوربسی روزهای نیکو و یادهای خوش است، به شهرما آمده بود وآن روزسخنرانی داشت. مژدۀ رسیدن آن دوست را همشهری ما، دانشمند بزرگ، جناب پروفسور رضا به من رسانیدند و فرمودند که فردا در دانشگاه کارلتن اتاوا سخنرانی دارد. دریغا که آن روزسرمای توفنده و راه دراز، دیدۀ انتظاررا از دیدارو گوش جان را از </font></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">شنیدن سخنان روانبخش آن دوست بی نصیب ساخت. دوستی گفت که شما که گاهی چهل و چند درجه زیرصفررا به آسانی تحمّل می کنید، چگونه ازاندک سرمای اکتبرو آبان چنین هراسانید. گفتم که ما اول از سرما گریزان و هراسانیم اما به تدریج کار به جایی می رسد که سرما را از یاد می بریم و همۀ همّت ما بر این تدبیراست که چگونه از زیر برف بدرآییم. </font></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">اما دوستان بزرگ و دانا محرومیت ارادتمندان را نمی پسندند. شبانه جناب پروفسور مکرراً عنایت فرموده و زنگ زدند که دوستان فردا در خانۀ مایند و خوش است که تو هم باشی. بدین مژده گرجان فشانم رواست.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">هنگامی که منتظر ماشین بودم و نسیم آبانماه سربه سرم می گذاشت، یادم آمد که نخستین بارهم که به دیدار این دوست گرامی رفتم، هوا آزاردهنده بود، ولی آن روز گرما بود که بیداد می کرد. آن روز، در چهل سال قبل هوای بلخ بیش از چهل درجه سانتیگراد بالای صفربود. ماه مرداد که از شدّت گرما، در بلخ و مزار شریف اسد آتشبار می گفتند، یعنی مردادی که آتش می بارد. </font></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">آن روزها در مزار شریف در کویی که ما کاشانه داشتیم، بیشتر خانه ها در اختیار فرنگیان بود که برای صنایع بلخ کار می کردند و شماری هم کارکنان دولتی خانه داشتند که نگارنده هم از آن جمله بود. در آن آفتاب داغ، آن روز ماهرویی ترسا بی باک و برهنه پای از یک سوی خیابان به سوی دیگر می رفت. چون پای بر ریگها می نهاد جوانی که ناظر احوال بود، صدای جِـزّ<span style="mso-spacerun: yes"> </span>را به گوش جان شباب می شنید. جوان که خود را شاعر می شمرد، بی درنگ، دو بیت وصف الحال گفت. جوان این دو بیت را هرگز برکاغذی ننوشت، اما هرگز آن را از یاد نبرد. گویا برای آن از یاد نبرد که می خواست چهل سال بعد در سوی دیگر این گویِ گردان در پیرانه سری به همان دوست خویش برخواند:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">بر ریگهای داغ خرامد برهنه پای</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">گویی که پای بر زبر پرنیان نهد</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">صد جان و دل فتاده به راهش که او به ناز</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">پایی به دل گذارد و پایی به جان نهد</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-spacerun: yes"> </span>دیدار دوستان که رخدادها و شرایط زمان روزگاری رشتۀ پیوند میان آنان را می گسلد، بسی شیرین وگرامی است. البته این نه از آن گسستگیهای دوستان پیر معرفت است که فرمود:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">دو دوست نیک شناسند قدر صحبت را</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">که مدتی ببــــریدند و باز پیوســــتند</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">بلکه این گسستگیها بر اثر هزارو یک پیشامدِ برخاسته از شرایط روزگار پیش می آید.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>دیداراستاد دکتر <b><span style="COLOR: blue">محمد علی اسلامی ندوشن</span></b> دوست دیرین و مهربان درخانۀ جناب پروفسور رضا پس از تقریباً ده سال بهین نعمتی بود. این دیدار بسیار شادیبخش بود، زیرا خانوادۀ گرامی ندوشن همه باهم به اتاوا آمده بودند. فرزندان گرامی استاد را مدتها می شد که ندیده بودم. </font></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">آنقدر انجمن ما گرم و باحال شد که یکی از فرزندان ندوشن گفت که ای کاش زود تر این دوستان همدیگر را می دیدند. وقتی پرسیدند: چرا؟ جواب این بود که دوسه روز است که پدر، کم سخن می گفت و خورد و نوشش نیز کم شده بود و امروز می بینیم که او را توانی تازه و اشتهایی خوش است. بلی، دکتر ندوشن نیز از بلخ یاد کرد و از دیدار ما<span style="mso-spacerun: yes"> </span>با محبت سخن گفت و از دگرگونیها گفت و کار سخن به خواندن ابیاتی از قصیدۀ معزّی کشید که:</font></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">ای ساربان منزل مکن، جز در دیار یار من</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">تا یک زمان زاری کنم، بر ربع و اطلال و دمن</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">ربع از دلم پرخون کنم، اطلال را جیحون کنم</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">خاک چمن گلگون کنم، از آب چشم خویشتن</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">از روی ماه خرگهی، ایوان همی بینم تهی </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">وز قدّ آن سرو سهی، خالی همی بینم چمن</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">آنجا که بود آن دلستان، با دوستان... تا آخر</font></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">خوانندۀ صاحب حال، و آشنا به دقایق ظرافت سخن فارسی دری، می تواند دریابد که چرا همه دوستان حاضر در آن انجمن در خواندن این ابیات همصدا گشتند و همخوانی نمودند. </font></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">یادم آمد که چهل سال آزگار از نخستین دیدار ما در بلخ می گذرد که هنوز گلبرگ شکوفه بر فرق ندوشن برق شبه گون از موی ندوشن نگرفته بود. با آنکه من در آن روزها بیست و چهار سال بیش نداشتم، ندوشن درآن روزها بسیار شادابترو سرحالتر از من می نمود و به راستی رخی گلگون داشت و من وصف طراوت سیمای آن روز او را به فرزندان او و به همسران فرزندان او بیان کردم و پاسخ ندوشن نگاهی پرمعنی آمیخته با لبخندی حکیمانه بود. </font></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">در همین حال بلبلی بر شاخ گلبن خانۀ جناب پروفسوررضا با گل دیرخاستۀ اواخر پاییز نکته ای سرودن گرفت. یادم آمد که از دوستی شنیدم که یکی ازاستادان بزرگ دانشگاه تهران (<span style="COLOR: blue">که از روی احتیاط نام او را نمی برم</span>) روزی هنگام شرح غزلی از حافظ از شاگردان پرسید که در عشق کیست که بلبل چنین ناله های زار دارد؟ هر یک از شاگردان پاسخی داد. یکی گفت که بلبل عاشق سپیدۀ سحری است و دیگری گفت که بلبل عاشق لحظۀ شگفتن گل است و دیگری نکته ای دیگر گفت . استاد با بیان دلنشینش گفت که هیچیک از اینها نیست؛ واقعیت این است که او عاشق بلبل جنس مخالف است. این حکایت را آن روز من باب لطف سخن بیان کردم. دکتر ندوشن بی درنگ گفت: نه چنین نیست و این نوای دلنشین بلبل در واقع ندایی است که او برای نشان دادن گستردگی قلمرو و دفاع از بوم و بر خویش سرمی دهد. البته ندوشن سخن نسنجیده و بی منبع نمی گوید و آموزش همین نکته می تواند بهای پیمودن راهی دراز در هوای دیدار و صحبت استاد باشد. </font></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">از توجه و رعایت دقیق پسران ندوشن به پدر بسیار لذت بردم. یادم آمد که سالها پیش هردو فرزند نوباوگانی بودند که در خانۀ پدربزرگ دانشمند شان، شادروان دکتر <span style="COLOR: blue">خانبابا بیانی</span> دیدمشان. <span style="mso-spacerun: yes"> </span>آنان که با استاد ندوشن دوست نزدیک می بودند، به نعمت داشتن دوستان گرامی دیگری نیز می رسیدند. </font></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">مرحوم دکتر خانبابا بیانی صحبتهای شیرین و مفیدی داشت. فکر می کنم یکی از تالیفات ایشان کتابی در تاریخ نظامی افغانستان بود. هر وقت که آن دانشمند شادروان را می دیدم، سخنش درسهایی از دانش و فرهنگ به من می آموخت. شبی هم مهمان آن مرد بزرگ بودیم <span style="mso-spacerun: yes"> </span>که صفا و حال و هوای خانۀ قدیمی ایشان حکایتی گویا از تاریخ و فرهنگ تهران قدیم داشت. هردو فرزند مرحوم دکتر خانبابا بیانی اساتید دانشگاه تهران بودند. نخست دکتر شیرین بیانی استاد دانشگاه و نویسنده در رشتۀ تاریخ و دکتر سوسن بیانی استاد دانشگاه و نویسنده در رشتۀ باستانشناسی. خانم شیرین بیانی همسراسلامی ندوشن است و خانم سوسن بیانی همسر پرفسور دکتر <span style="COLOR: blue">فریدون سمیعی</span> چشم پزشک دانشمند می باشد. با دکترفریدون سمیعی سالها پیش به لطف دکتر ندوشن آشنا شدم و این دوستی و آشنایی تا هنگام اقامت بنده در ایران مانا و پایا ماند. با چشمان حساس و آسیب پذیر خویش سالها از بیماران مورد مرحمت این پزشک مهربان و از برخورداران فیوضات فرهنگ والای ایشان بودم. در دارالشفای مطب ایشان نه تنها دیدۀ کمنور نیرو تازه می کرد، بلکه دل مشتاق نیز از ادب و فرهنگ آن پزشک والا مقام باغ باغ وا می شد. مطب فریدون سمیعی همیشه برای من آموزشگاهی ازادب و فرهنگ و حسن سلیقه و آراستگی وآهستگی بود و همیشه از دانش، و متانت و آهستگی آن طبیب حبیب نواز چیزهای نو و نوتر می آموختم. دکتر فریدون سمیعی افزون بر استادی در طب، از قریحۀ ادبی و ظرافت طبع و حسن خط برخوردار است و نستعلیق خفی را بسیار خوش می نویسد. </font></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">دیدار ما در اتاوا ساعتی بیش نبود و دکتر اسلامی ندوشن و خانواده راهی تورانتو شدند و من ماندم و یاد آن روزها.</font></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">سال 1349 ، نوشتم که در آن پیشین تموز که گرمای بلخ کوره وار می توفید، من به دیدار استادی می شتافتم که مشتاق دیدنش بودم. شرح این ماجرا در کتاب <b><i><span style="COLOR: green">تک درخت</span></i></b>، مجموعۀ مقالات دوستان استاد حدود ده سال پیش در تهران به چاپ رسیده است. این گزارش را، احیاناً با مختصر ویرایشی، از آن کتاب بازمی نویسم:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 16pt; COLOR: blue">از شمیران تا نوبهار بلخ</span></b><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 16pt; COLOR: #3366ff">- </span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: #3366ff">به قلم آصف فکرت- نقل از </span><b><i><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: #33cccc">تک درخت</span></i></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: #33cccc">(مجموعۀ مقالات، هدیۀ دوستان و دوستداران به محمد علی اسلامی ندوشن)، تهران، 1380، انتشارات آثار-انتشارات یزدان، صصـ 518-</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: #00ccff">525<span style="mso-spacerun: yes"> </span></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">با استاد دکتر محمد علی اسلامی ندوشن از طریق آثار و اشعارش از سالها پیش آشنایی داشتم، اما دیدارش در تابستان 1349 خورشیدی در <span style="COLOR: #3366ff">مزار شریف</span>، مرکز<span style="COLOR: #3366ff"> بلخ</span> میسر شد. </font></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"></font></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">بامداد که وارد دفترم-ادارۀ اطلاعات و کلتور بلخ- شدم، دیدم نامه ای روی میز است. نامۀ استاد <span style="COLOR: #3366ff">عبدالحی حبیبی</span>، رئیس انجمن تاریخ افغانستان بود و در آن ذکرشده بود که دکتر <span style="COLOR: #3366ff">اسلامی ندوشن</span>، ادیب و دانشمند ایرانی عازم مزار شریف است و از ادارۀ اطلاعات و کلتور خواسته شده بود تا ایشان را، در بازدید آثار تاریخی بلخ، کمک کند. ندوشن بعد از ظهر روز گذشته به مزار شریف رسیده بود و همان روز با آقای<span style="COLOR: #3366ff"> کوهیار</span> مدیر موزه به دیدار آثار تاریخی بلخ قدیم رفته بود. من بعد از ظهرها چند ساعت در دارالمعلمین عالی مزارشریف و لیسۀ سلطانه رضیّه زبان و ادب دری و روانشناسی تدریس می کردم و تنها صبحها به ادارۀ اطلاعات و کلتور می آمدم. </font></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">اسلامی ندوشن<span style="mso-spacerun: yes"> </span>در هتل بزرگ مزار شریف اقامت گزیده بود. بعد از ظهر همان روز به هتل مزار رفتم. مرداد ماه بود و هوا بسیار گرم، چنان گرم که بلخیان مرداد ماه را اسد آتشبار می گفتند. چنان می نمود که ندوشن از رنج گرما سخت در عذاب بود. خود را معرفی کردم و مرا به گرمی پذیرفت. دکتر ندوشن گویا آن روزها چهل و پنج سال داشت، ولی بسیار جوانتر می نمود. خوش روی و خوش دیدار و خوش سخن بود و من شیفتۀ فرهنگ و سخن گفتنش شدم. ساعتی به گفت و گو و سوال و جواب گذشت؛ به شام دعوتش کردم که سرانجام با مهربانی پذیرفت. نماز دیگر به دنبالش رفتم و راه هتل تا خانه را پیاده و گپ زنان طی کردیم. بیست و چهار سال داشتم و در عالم خاص جوانی بیشتر از خودم سخن می گفتم و کلماتی را که بهم بسته بودم و شعرشان می پنداشتم در راه برای وی خواندم و امروز باید اعتراف کنم که سامعه خراشی کردم. با محبت گوش داد و تحسین فرمود و عجب تر آن که بعداً در سفرنامه هم آن کلمات را ستوده بود.</font></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">نوخانه بودیم و مسافر. ساده ترین و درویشانه ترین پذیرایی را از دکتر به عمل آوردیم. کف خاکی حویلی رُفته شده بود و آب زده و تکه فرشی انداخته و دسترخوانی برآن گسترده شده بود. ندوشن را بسیار بی تکلّف و خودمانی و مهربان یافتم. شرح این دیدار در مجلۀ <i><span style="COLOR: #3366ff">یغما</span></i>ی همان سال و بعد ازآن در <i><span style="COLOR: #3366ff">صفیر سیمرغ (سفرنامۀ دکتر اسلامی)</span></i> آمده است. (<span style="COLOR: #3366ff">شگفتا که امسال در شهر اتاوا ماجرای دیدار آن شب را چنان با مبالغه و مهربانی به فرزندان و حضار وصف می فرمود که چیزی نمانده بود که خودم هم باور کنم.</span>)</font></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">سالهای 1352 و 1353 که من سفرهایی به ایران داشتم، دکتر اسلامی را ندیدم، می گفتند در سفراست؛ اما آثارش را، هرجا که می یافتم، همچنان با دلبستگی خاص می خواندم. تا سال 1356 که باز سعادت دیدار ندوشن، این باردرکابل میسرشد. فراموشم نکرده و هدیه های ارزنده ازجمله کتاب <i><span style="COLOR: #3366ff">جام جهان بین</span></i> و یک حلقه کراوات فاخرارمغان آورده بود. گویا دیدار کابل و ییلاقهای تابستانی پغمان، مخصوصاً درآن سال، برایش گوارا افتاده و پغمان را نغزپسندیده بود و مانند بسیاری از دیگردوستان دانشور ایرانی که درآن سالها هوس اقامت درکابل و خریدن زمین درپغمان داشتند، ایشان نیز چنین هوایی در سر داشت. دریغا که ازآن روزها سالی نگذشت که به یک گردش چرخ نیلوفری اوضاع دگرگون شد. آن کابل در گونه گون آتشها سوخت و آن کابلیان هریک به گوشه ای فرارفتند. نگارنده نیز پنج سال پس ازآن دیدار، به سال 1361 خورشیدی روی به مشهد مقدس طوس نهاد؛ تنها و ناآشنا و همه ازوی گریزان. دکتر ندوشن اطلاع یافت و در نامه ای محبت آمیز به دلداری پرداخت و دو تن از دوستان نزدیک را به ساماندهی کارنا بسامان این مسافرنووارد سفارش فرمود( <span style="COLOR: #3366ff">که شرح آن درمقاله ای در همین صفحه آمده است).</span> سالهای اقامت و خدمت در تهران – از1365 به بعد- پیوسته مورد انواع محبتها و عنایتهای جناب استاد دکتر اسلامی ندوشن و خانوادۀ فرزانه و بافرهنگ ایشان قرارداشتیم و سپاس خدای را برهمان قرار هستیم. قابل یادآوریست که اسلامی ندوشن طبعی بس نازک و حسّاس دارد و سخت نازک طبع و زود رنج و بسیار مبادی آداب است، و نگارنده، به خصوص اوایل که رنج ترک کهن بوم و بر روانم را خسته بود، بسی نامنظّم و بی هنجار و ناملایم شده بودم و شگفتا که وی با چنان طبعی همیشه درآرامش بخشیدن به من کوشیده است و این الفت و بردباری بارها دیگر دوستان را به تعجب وا می داشت. </font></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">دی ماه( ماه قوس) 1375 که به عارضۀ پاره شدن پردۀ چشم گرفتار شدم و از مشهد به تهران رفتم، دکترندوشن به محض آگاه شدن با محبت بی پایان با چندین پزشک عالیقدر و متخصّص تماس گرفت تا از طریقی مطمئن تر به درمان و عمل پرداخته شود. و پس از عمل در بستر بیماری بودم که، با وجود سرمای سخت و ناتندرستی خویشتن، با نرگس و گل و میوه و شیرینی به بالین بیمار مسافر و خسته دل شتافت.</font></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">همیشه از این استاد عالیقدر و عزیزالوجود که خدایش حفظ فرمایاد و زندگانی درازش عطا کناد، خاطرات خوش داشته و خواهم داشت. بسیاری از رجال سابق کابل – اهل علم و سیاست – و دانشجویان افغان که در دانشگاه در خدمت درس استاد بوده اند ازوی به نیکی یاد کرده اند. </font></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">در پایان این مختصر فرازهایی از <b><i><span style="COLOR: #3366ff">صفیر سیمرغ،</span></i></b> که یکی از سفرنامه های دکتر ندوشن می باشد، تیمناً نقل می شود:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">درجست وجوی زمانهای گمشده: </span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt">گمان می کنم که هرکس به نحوی با گذشتۀ ایران سروکار دارد، دیدار از کشور افغانستان برای او امری واجب است.... می توان گفت که کمتر دوکشوری هستند که مانند ایران و افغانستان به هم شبیه باشند. این شباهت از اشتراک تمدن و فرهنگ و زبان و آیینها آغاز می شود، تا می رسد به تشابه سنگ و کوه و دشت و اقلیم و میوه ها و گیاهها و آداب؛ بدانگونه که من به هیچ گوشه ای از افغانستان پا ننهادم که گوشه ای از ایران به یادم نیاید. گویی خاطره ها چون مرغان مهاجر بین دو کشور در سفرند.</span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">خاطرۀ کابل: </span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt">کابل برای ما گرانبار از خاطره های داستانی است. این همان شهریست که زادگاه عشق رودابه و زال بوده. آدم بی اختیار از خود می پرسد: کجا هستند آن قصرهای مهراب کابلی که سیندخت دربارۀ آنها می گفت: ازاین کاخ آباد و این بوستان... یا ازاین باغ و این خسروانی نشست...</span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">صفای پغمان: </span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt">نزدیکترین ییلاق کابل پغمان است، مانند شمیران تهران، کم و بیش همان فاصله از شهر؛ قریۀ بسیار مفرّح و باصفاییست و باغهای بزرگی دارد. ... خیابانهای خاکی آن بسیار تمیز و صاف است و عصر تابستان که آب پاشی می شود، بوی گلی ازآنها بلند می شود که بسیار خوشایند تر از آسفالت است.</span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">بامیان: </span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt">بامیان محلّ برخورد سه تمدن یونانی و بودایی و ساسانی است و از همین رو مهمترین مرکزسیاحی افغانستان به شمار می رود. به سبب موقعیت کوهستانی و قلعه مانند خود، توانسته است قرنها پناهگاه هزاران بودایی باشد که بی آزارترین و کناره جوترین مردمان زمان خود بوده اند. ارزش تاریخی و هنری شهر در دو مجسمۀ کوه پیکر بوده است و تعداد بی شمار غارهای بودایی و خرابه های شهر معروف به «<span style="COLOR: #3366ff">غلغله</span>» و <span style="COLOR: #3366ff">شهر سرخ</span>. </span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">غزنین: </span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt">شهرغزنین نه همانست که می دیدم پار...گرچه عنوان شهر دارد و مرکز ولایت است، آن را نمی توان بیش از شهرکی خواند. روزی که ما به آنجا رفتیم، به ما گفتند که سه روز پیش(<span style="COLOR: #3366ff">25 مرداد</span>) سیل آمده بود و چند نفررا کشته و خانه هایی را ویران کرده بود. من به یاد آن سیل تابستانیی افتادم که بیهقی حکایتش را در کتاب خود آورده است« باران خُردخُرد می بارید، چنانکه زمین ترگونه می کرد» و همین باران خُردخُرد چنان سیلی ایجاد کرده بود که« پیران کهن برآن جمله یاد نداشتند و درخت بسیار از بیخ بکنده می آورد.»</span></font></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"></span></font><font face="Times New Roman"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">بلخ: </span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt">از بلخ به قول دقیقی «<b><span style="COLOR: #3366ff">بلخ گزین</span></b>» <span style="mso-spacerun: yes"> </span>که مورّخین قدیم آن را <span style="COLOR: #3366ff">امّ البلاد</span> می خواندند، امروز جُز خرابه های متراکم چیزی باقی نمانده است، دهی با چند خانوار جمعیت. گمان نمی کنم هیچ یک از آبادی های افغانستان غم انگیزتر از بلخ باشد.... من چون از خرابه ای به خرابه ای<span style="mso-spacerun: yes"> </span>دیگر می رفتم، بغض در گلویم بود. ...آخرین جایی که در بلخ دیدم، تو دۀ ویرانه هایی بود که اهل محل آن را بقایای <span style="COLOR: #3366ff">آتشکدۀ نوبهار</span> می دانند. بر بالای ویرانۀ نوبهار دشت بلخ و خرابه ها پیدا بود. آفتاب خیره کنندۀ سوزانی می تابید. گفتی در هوای سنگین ظهر گاهی گذشته ها چون فوجی از اشباح نامرئی، در همهمه ای گـُنگ و پایان ناپذیر، همۀ آنچه را که برسر این شهر رفته بو د، خاموش خاموش حکایت می کردند: آتش زردشت و جنگهایی که برسر دین کهن درگرفت؛ عماریهای همای و به آفرید، دختران گشتاسب، که از اسارت ارجاسب باز می گشتند، و تابوت اسفندیار که از زابلستان آورده می شد. نشانه هایی از افسانۀ رستم به نام«<span style="COLOR: #3366ff">تپّۀ رستم</span>» و«<span style="COLOR: #3366ff">تخت رستم</span> » در کنار بلخ برجای است. خاک زیرپای ما چون گـُنگ خوابدیده ای بود که قرنهاست خوابهای آشفته می بیند و نمی تواند<span style="mso-spacerun: yes"> </span>خود را بیدارکند.</span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">هرات: </span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt">هرات در میان شهرهای افغانستان از همه معنون تراست. دوران عزّت و رونقش چندان<span style="mso-spacerun: yes"> </span>دور نیست و سایۀ این غرور را که در عصر تیموری یکی از هنری ترین شهرهای مشرق زمین بوده، هنوز در خود نگاهداشته است.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>خیابانها و باغها پُراند از درخت کاج(<span style="COLOR: #3366ff">ناجو</span>). کاجهای هرات در ظرافت و تازگی خود حالتی به محیط می بخشند که به نظر من عجیب با گذشتۀ هنری شهر هماهنگ آمد. هیأت باریک و ظریف کاجها چیزی از میناتورها و کاشیکاریهای تیموری را در یاد زنده می کنند.</span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">یاد استاد عطّار هروی: </span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt">بقیّۀ دیدنیهای شهر را من به همراه آقای عطّار دیدم، که رئیس موزۀ هرات و یکی از بزرگترین خطاطان کنونی افغانستان است. نمونه های خط او برپیشانی بناهای تاریخی تعمیرشدۀ هرات و از جمله مسجد جامع دیده می شود. نسخ و نستعلیق و شکسته و کوفی و ثلث را به خوبی می نویسد. نحیف و کوتاه و بسیار چابک است، بطوریکه تصوّر رشید وطواط را در ذهن زنده می کرد. با آنکه شصت و پنج و شاید هم نزدیک به هفتاد[سال] دارد، به قدری سبک و تند قدم برمی داشت که من که خودم یکی از مشتاقان پیا ده روی هستم، می بایست تندتر از معمول بروم تا او را همراهی کنم. عطّار یکی از مردانی است که نسلشان چه در افغانستان و چه در ایران رو به انقراض است: معتقد به اصول و قانع، دوستدار اصالت کهن و زنده به هنر خود؛ از آنهایی که لذّت زندگی را در سادگی و ظرافت می بینند و سبکبار راه عمر را می سپرند. نه جسمشان چربی دارد و نه روحشان.</span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">ویژگی هرات: </span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt">هرات خیلی بیش ازآنچه من دیدم، چیزهای دیدنی دارد؛ شهریست قابل مطالعه و قابل کشف. بین شهرهای مهم افغانستان از همه جا دست نخورده تر مانده است. برای خود سبک و موزونیتی دارد. جاییست که می شود نوع اصیل زندگی به شیوۀ دیروز را یافت. هنوز آنقدرها رادیو زدگی و مطبوعات زدگی و سینمازدگی پیدا نکرده است. به همین علت این شهر برای سیّاحان فرنگی از همه شهرهای افغانستان جذّابتراست. ته مانده ای از روح فرهنگی و هنری قدیم دراو خوب دیده می شود و همین به مردم آن غروری بخشیده که خود را دریافته تروباریک اندیش ترازدیگران ببینند.</span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">افغانستان، برای مسافر، محیط پذیرا و دوستانه ایست. بی جهت نیست که هر سال بر تعداد دیدارکنندگان آن افزوده می شود. به دوستانی که با گذشته ها انس دارند، توصیه می کنم که از این کشور پرلطف و پرخاطره دیدن کنند؛ وقتی برگشتند، خواهند دید که دربارۀ گذشته و تاریخ و زندگی و مرگ دید وسیع ترو بارورتری پیدا کرده اند.[<span style="COLOR: #3366ff">پایان برگرفته هایی از سفرنامۀ دکتراسلامی ندوشن</span>].</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">سالها می گذرند. پگاهها بیگاه و روزها با سوزها همراه می شوند، و یاد آن روزهاست که می ماند.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><b><span lang="FA" style="COLOR: blue"><font face="Times New Roman" size="3">5 مارچ 2009 شهر اتاوا- آصف فکرت</font></span></b></p>
يكشنبه ۱۶ فروردين ۱۳۸۸ ساعت ۳:۵۳