آستان قدس

سال 1361 خورشیدی  بود که ناگزیر ترک کهن بوم و بر گفتم؛ از کابل راهی هرات و ازآنجا روانۀ مشهد مقدس شدم، و این سخت نومیدوارانه بود، زیرا سالی بیش نگذشته بود که یکی از همکاران ما در بخش زبان و ادبیّات اکادمی علوم (بخش فارسی دری) از آنجا برگشته بود و داستانهایی غم انگیز از هجرت  می گفت که حکایت از دشواری اوضاعی که او را وادار به بازگشت ساخته بود، می کرد. یک شبانروز در هرات بودم ( اسد / مرداد 1361) که پیوسته از آسمان آتش می بارید.  روز دوم به کمک خُسُر مرحومم، شادروان شهید حاج فتح محمد خان امیری، روانۀ مرز تایباد شدم. سواره و پیاده و افتان و خیزان به تایباد رسیدیم. راهی دشوار بود گرمای مرداد ماه، که در بلخ اسدِ آتشبار گویند، بر دشواری آن سفر هراسناک می افزود. طیّ طریق با رخدادهایی خوش و ناخوش همراه بود که چون حکایت آنها به افسانه شبیه است، ازان می گذریم.  

در تایباد

به تایباد که رسیدم،  به سفارش  مرحوم حاج امیری  سراغ دواخانه یا به قولی داروخانۀ آقای نورانی را، که فکر می کنم داروخانۀ سینا نام داشت گرفتم. آقای نورانی- پدر، از دوستان مرحوم حاج امیری بود که من هم باری ایشان را چند روزی درکابل دیده بودم. نیکمردی بود. اما او به رحمت حق پیوسته بود و فرزندش را هیچ ندیده بودم.  نورانی جوان مرا به گرمی پذیرفت و پس از آن راهنوردی دشوار و هول انگیز، شبی آرام و خوش گذشت.  آرامش شهر و دیار، پیشانی باز مهماندار و خوردنیهای خوشگوار نخستین شب آن چلّۀ تموز را بهار ِ سالی خوش ساخت.

ورود به مشهد

فردای آن روز به مشهد مقدس رسیدم و به زیارت حرم مطهر حضرت علی بن موسی الرضا علیه آلاف التحیة و الثناء شتافتم. زیارتنامۀ امین الله را که ازبر داشتم  خواندم و این ابیات خاتم ا لشعراء  مولانا نورالدین عبدالرحمن جامی را نیز که گاه و بیگاه در کابل با خود زمزمه می کردم به دنبال آن خواندم:

ســــــــلام علی آل طــــــــه و یاســین

ســـــــلام علـــــــی آل خیــرالنبیــــّین

سلام علی روضــــــــةٍ حلّ فیــــــهــا

امامٌ یبـاهی به المــــــــلک والــــــدین

امام بحق شــــــــاه مطلــق که آمــــــد

حریم درش قبــــــــــله گاه سلاطــــین

علی بن موسـی الرضــــا کاز خــدایش

رضـــا شد لقب چون رضا بودش آئین

پی عطــــــر روبنــــــــد حوران جنّت

غبار درش را به گیسوی مشــــــــکین

اگر خواهی آری به کـــــــــف دامن او

برو دامـن از هرچه جز اوست برچین 

امروز که پس از بیست و پنج سال این ابیات مولوی جامی را از بر می نویسم، به دقت و درستی ثبت آن مطمئن نیستم، امّا آن بامدادی که در آن حریم خوشبوی و فضای ملکوتی این ابیات را با خود زمزمه می کردم، متوجه شدم که همین ابیات به خط نستعلیق، هربیت بر کتیبه یی، که در اصطلاح نقاشی و کتاب آرائی بازوبند می نامند، کتابت و نقر شده و مجموعۀ ابیات همچون کمربندی دیوار را فراگرفته بود. این را به فال نیک گرفتم و در دل از صاحب آن تربت پاک خواستم که مرا در آن حریم بپذیرد. 

یاد از دوستی والامقام

یکی دو روز یا بیشتر گذشت. نامه یی از دوست دیرین و دانشمند جناب دکتر محمد علی اسلامی ندوشن گرفتم که با محبت از من خواسته بود تا به دیدار دوستی که صفات حسنه اش را برشمرده بود، بروم، تا هرگاه بخواهم در مشهد بمانم در مورد با ایشان مشورت کنم. دکتور اسلامی ندوشن شمارۀ تلفن ونشانی آن دوست، استاد احمدی بیرجندی، را هم نوشته بود.       

          شیوۀ سخن گفتن استاد احمدی بیرجندی، از آن سوی امواج، خواننده بود، نه راننده؛ به قول خواص جاذبه داشت، نه دافعه،  و آدم را نیرومندانه، ولی با نیروی دوستی و مهربانی به سوی خود می کشانید. صدایش و شیوۀ سخن گفتنش گفتی  برگۀ شناسایی اش بود. شنونده یی که اهل بود در می یافت که صاحب این سخن دانشمندیست فرهنگی، با شخصیت، متین، مهربان و مآل اندیش. چون سخن می گفت، گمان می بردی که در یک کلاس دلخواهت در دانشگاه نشسته ای و درس دلخواهت را از معلم دلخواهت، به زبانی که دل و جانت آن را درمی یابد، می شنوی و چنان آسان یاد می گیری که  همان لحظه برای امتحان آن درس حاضری. استاد احمدی بیرجندی که مرا در شهریور(میزان) 1361 به خانۀ خویش پذیرفت تا پایان حیات پربرکت خویش که  واپسین ماههای اقامت من در خراسان و در ایران بود، برایم دوستی وفادار و بی بدیل ماند. او نمونه یی از یک ابرمرد جهان فرهنگ، ادب و اخلاق بود. بسیاری از اساتید و فرهنگیان خراسان از پیوند استوار دوستی ما آگاه بودند، و مرا از نزدیک ترین دوستان استاد احمدی می شمردند که چنین هم بود. هر وقت که بخت یار می شد و فرصت صحبتی دست می داد، استاد با شیوۀ معلمانه و بیان استوار خویش خاطرات دلنشینی از روزگاران پیشین حکایت می کرد. سخنانش نه تنها به لحاظ موضوع مهم بود بلکه شیوۀ گفتار او برای شنونده یی که خود را شاگرد ادبیات می شمرد، بسی مغتنم و به راستی آموزنده بود. او که بیانی چنان استوار و پرابهت داشت، دلش به نازکی برگ گل بود. به یاد دارم که چند روز پس از درگذشت همسرش هنگامی که از او و از واقعۀ درگذشت و از خدمات او حکایت می کرد، اشکش بی اراده و بی دریغ روان بود. با  همۀ این نازکدلی بازاگر می شنید که بر کسی ستمی رفته، به سختی و درشتی و بی هراس به انتقاد می پرداخت. در واپسین سالهای اقامت من در مشهد خراسان ایشان پیمان همکاری با بنیاد پژوهشهای آستان قدس رضوی علیه آلاف التحیة والثناء بست و در آن سالها که واپسین سالهای زندگی او بود، چند کتاب باارزش ادبی و فرهنگی تألیف نمود که همه از سوی آستان قدس طبع و منتشر شده است. واپسین دیدار راهنوردی و نشست ما در مزار خواجه اباصلت هروی علیه الرحمه بود. آرامگاه مادر مرحومه ام در آنجاست و اگر اشتباه نکنم همسر استاد در مجاورت آن مزار دفن شده بود و باز اگر اشتباه نکنم  استاد برای خود نیز خانۀ آخرت را در آنجا تدارک دیده بود.  استاد احمدی بیرجندی را من از ته دل دوست می داشتم و هنگامی که از بیماریش آگاه شدم و با برخی از دوستان  به بیمارستان رفتیم، با دریغ دیدیم که استاد در بیهوشی است و یکی دو روز بعد به  دیدار دوست شتافت. رحمت همیشگی خداوند بر او باد.

زندۀ جاوید ماند، هرکه نکونام زیست

کاز عقبش ذکر خیر، زنده کند نام را

این حکایت واپسین سالها بود. برگردیم به اوایل پائیز سال 1361 خورشیدی.  استاد احمدی با من قراری گذاشت که باهم به کتابخانه برویم و مدیر کتابخانه را ببینیم تا باشد که در آن آستان خدمتی میسر گردد، و این کار آسانی نبود امّا من به آن سر سپرده و دل بسته بودم. در ِ بازگشت  بسته، و در دیاری که آمده بودم افق برای کسانی که پیش از من و با من آماده بودند، تیره بود. برخی به کارهایی تن درداده بودند که از چون منی که عمرم با نامه و خامه گذشته بود، ساخته نبود. حریفان  دیده به راه فرونشینی من بودند وامّا سرنوشت به دیگرگونه بود. با استاد بیرجندی به کتابخانۀ مرکزی آستان قدس رفتیم. مدیر آنجا شخصیتی از اساتید فرهنگ  (معارف) خراسان بود. مردی خوش سخن و باوقار و دلسوز به کاری که به او سپرده شده بود؛ اما سخت محافظه کار، محتاط و پایبند ضوابط. این مدیر با تدبیر  جناب استاد رمضانعلی شاکری بود.  

می گویند: جنگ سر شدیار(شدیار) و آشتی ...

در دیدار بعدی، که من تنها و بر حسب وعده رفتم، شخص دیگری از بزرگان آن دیار در دفتر کار آقای شاکری نشسته  بود که چون شناخت که من کی بودم و از کجا آمده ، سخنانی گفت که بر من گران آمد و موقعیت خود را از یاد برده و پاسخش را به درشتی دادم. امّا آن شخص به عکس ملایم شد و از من نگسست بلکه پیوندی میان ما ایجاد شد که سالها برقرار بود. این شخص به زبان مردمی (عامیانه) سخن می گفت. زبانی که من، از شهریان مشهد، کمتر شنیده بودم. خویشاوندان منشی زادۀ من، در آن شهر، کتابی، یا لفظ قلم، سخن می گفتند و از بکاربردن واژه های ساده و روستایی ابا داشتند. این شخص با آنکه عامیانه سخن می گفت، سخنانش بار فرهنگی داشت و حتی کلماتی و عباراتی به کار می برد که نشان از دانش وسیع سیاسی و فرهنگی او می داد و من برخی از آن کلمات و عبارات را در نمی یافتم.  ایشان آقای حیدر رحیم پور و از دوستان مرحوم دکتر علی شریعتی بود. خلاصه ایشان نیز طرفدار ورود من به خدمت در آستان قدس شد و آقای رحیم پور کسی بود که آستان قدسیان سخنش را می شنیدند. نه تنها ایشان دوست من شد که چون خانواده های ما با هم آشنا شدند، پیوندی استوار میان دو خانواده پیدا شد و مخصوصاً تا مادر روانشاد من زنده بود، خانواده های ما سخت به هم نزدیک بودند. مخصوصاً فرزند ارشد ایشان آقای حسن رحیم پور ازغدی که آن روزها در نوجوانی پرتو دانش از سیمایش تلألؤ داشت و جوانی سخت فروتن و مهربان و جاذبه اش از دافعه اش بیشتر بود. دکتر برادران که استاد دانشگاه و معاون فرهنگی آستان قدس بود نیز به زودی با من آشنا شد و او که مدیری مدبّر و با فرهنگ و پشتیبان کارهای فرهنگی بود، تا آخر از برنامه های فرهنگی و آثار و کتبی که به کوشش بنده تألیف، ترجمه یا تصحیح می شد، حمایت می نمود.  

فهرست نگاری در بخش مخطوطات آستان قدس

سخن کوتاه چون نظر عنایت حضرت دوست اصلی به سوی من بود، هرروز دوستی بر دوستان افزوده می شد و من خیلی زود به خدمت بخش مخطوطات کتابخانۀ مرکزی آستان قدس ، با عنوان فهرست نگار، درآمدم. جناب شاکری، رئیس کتابخانه، در نخستین روز، دفتری عظیم و حجیم با جلد گالینگور سبز به من نشان داد که تنها  چند برگ آغاز آن توسط چند تن نوشته شده بود. ایشان گفت که می خواهیم همۀ نسخه های خطّی کتابخانه را در این دفاتر ثبت کنیم. آن دفتر صفحات مجدول داشت که در هر ستون بر ا ساس عنوانهایی که بر پیشانی جدول چاپ شده بود اطلاعات هرنسخه ثبت می گردید. شمارۀ نسخه، نام کتاب، نام مؤلّف، سال تألیف، نام کاتب،تاریخ کتابت وشیوۀ خط، نام واقف، تزئینات، شمارۀ صفحات و برخی خصوصیات دیگر در شمار عناوین بودند. نخست چنان پنداشتم که این کار همانند امور گمرک و دارائی(مستوفیت) کاری خشک و خسته کن و با طبیعت من ناسازگار است که باید به اجبار تحمّل کنم، امّا چون به کار آغازو برخی از نسخه ها را زیارت کردم، خود را به گلستان ارم بلکه در فردوس برین یافتم. 

گل همین پنج روز و شش باشد --- وین گلستان همیشه خوش باشد

بخش مخطوطات آستان قدس برای من، چنان دلخواه و گیرا شد که اگر تمام زندگی را در همان خانگک بخش دستنویسها می گذراندم به دیده منت داشتم. به نمایشگاهی رسیده بودم که برترین نمونه ها را از کارهایی که دیده وشنیده و آموخته بودم به دسترسم می نهاد. هنر را، فرهنگ را و تاریخ را لمس می کردم، می بوییدم و می کوشیدم که دستم و نفسم و نگاهم به آن ارزنده ترین گوهران آسیب نرساند. در آنجا جهان هنرو فرهنگ  را می دیدم و هنرو  فرهنگ والای جهانی را. کسی که از خُردی به جای بازیچه  با کاغذ و قلم  و قلمدان و دوات و لیقه و نی سرگرم بود، اکنون اوج ِ ثمر آنها را می دید؛  نگارنده که صحافی را از کتابساز و کتاب آرایا صحاف  آزمودۀ هرات شادروان صادقی آموخته بود، اکنون برترین نمونه های جلد و کاغذ و آستر و بدرقه و شیرازه و جزوبندی  را همه روزه می دید و دلش باغ باغ وامی شد.  یا او که سالها در هرات و کابل محاسن ، ویژگیها و آرایه های کتابهای خطی و قطعات خوشنویسی را نزد بزرگانی چون شادروانان اساتید عبدالحی حبیبی، فکری سلجوقی، محمد صالح پرونتا، محمد علی عطار هروی، عزیزالدین وکیلی فوفلزایی ، و دیگران  دریافته بود اکنون برای هربحث و سخن نمونه ها و شواهد متعددی را می دید، می خواند و دست می بسود (لمس می کرد). هرنسخه جهانی بود از هنر و فن، از شیوۀ خط و خوشنویسی گرفته تا شیرازه و جزوبندی و صحافی و نقشهای داخل کتاب و پشت جلد.

یک نسخه و دو نسخه و صد نسخۀ نفیس نبود. آن روزها بیش از شانزده هزار نسخه بود. یادش بخیر استاد رمضانعلی شاکری رئیس وقت کتابخانه های آستان قدس روزی که کار را به من سپرد و آن  دفتر مجدول بسیار بزرگ را، که چون گشوده می شد بیشترین بخش روی میز را می پوشانید، به من نشان داد،  گفت: این کار به چند نفر سپرده شده است اما هریک تنها به ثبت چند شماره و تکمیل چند صفحۀ معدود توفیق یافته اند. امید وارم که توفیق نصیب شما گردد تا  این خدمت را به پایان برسانید. و البته به عنایت پروردگار و با نظر پاکان و نیکان چنان شد و کارناتمام رها نشد. خدا بیامرزد شادروان روحانی را که مسؤول انبار مخطوطات بود، هر بامداد، پنج تا ده نسخۀ خطّی را به دست معاونش آقای تنهایی می فرستاد و گاهی خودش می آورد و البته از من امضاء و رسید می گرفت و شام یا فردای آن روز که تمام می شد نسخه های دیگری می آوردند. هر نسخه برای من جهانی بود. هنوز نسخه را نگشوده بودم که باغ هنر در جلد (پشتی) نسخه مرا به گلگشت و تماشا فرامی خواند و دست نگاهم را گرفته و به درون سده ها می برد و من هم  در پی آن نگاه مست و مدهوش زیباییهای روی جلد می شدم. برخی از این جلدها همانگونه که واژۀ جلد مصداق آنست، از چرم یا پوست بودند: تیماج، که غالباَ پوست بز است؛ میشن، که بوست میش است و نرم و ملایم، سختیان، که هم پوست گوسفند است؛ بلغار که چرمی سرخ رنگ و ملایم است. روی این چرمها گاه نقوش و تزئیناتی دیده می شد که ساعتها بیننده را سرگرم می ساخت و به اندیشه فرو می برد.  جلدهای روغنی که زیباترین نقشهای گل و پرنده و شمسه ها و بازوبندها و گرهکاری را با رنگهای طبیعی و لاجورد و زروسیم با سبکهای و سلیقه های مختلف مانده از چندین سده و ازسرزمینهای مختلف نمایشگاههایی از هنر و زیبایی در طول تاریخ را عرضه می داشت.  آستر جلد که گاهی از منسوجات می بود، نیز بیننده را به هنر نساجان و بافندگان چند سده پیش آشنا می ساخت. گاهی هم ابره های زیبا و خوشرنگ آستر جلد کتاب بود؛ ابره های که هنوز بوی حلبه (شنبلیله- شنبلید) که جزو اصلی ابره سازی قدیم بوده است از آنها به مشام می رسید. مدتی نیز کاغذ، جنس و رنگ کاغذ و زحماتی که روی تک تک برگها کشیده شده بود، مانند رنگ کاغذ، آهار دادن و مهره کشیدن آن بیننده را سرگرم می ساخت. کاغذهایی که رنگهای مختلف داشتند؛ مانند نباتی، شکری، حنایی و رنگهای دیگر. کاغذها خود نیز نامهای ویژه داشتند مانند کاغذ خوقندی، خانبالیغ، استانبولی، اصفهانی، فرنگی و مانند آن. تا می رسیدیم به خط و شیوۀ خوشنویسی . این نکته درخور یاد آوریست که کتابخانۀ مرکزی آستان قدس گنجینه ییست که در مخطوطات آن می توان انواع خطوط را دید؛ نمونه های خط کوفی، نسخ، ثلث، ریحان، محقق، توقیع، رقاع، دیوانی، نستعلیق، شکسته و حتی نسخۀ منحصر به فرد خطی که اختراع آن به بابر بنیادگذار امپراتوری مغل هند منسوب است. خواننده می تواند تصور کند که چه عالمی است برای کسی که شیفتۀ خط و کتاب و خوشنویسی باشد و آنگاه خود را در آغوش اینهمه زیبایی بیابد. نگارندۀ این سطور پنج سال سعادت خدمت در چنین مرکزی که امانتدار با ارزشترین آثار هنر و فرهنگ بشری است داشت. 

بازماندگان هنروران سلف

  از طرفی هنوز کسانی در آن مرکز بودند که مشعل هنر را روشن نگهداشته بودند. در همان اتاقی که نگارنده به ثبت  دستنوشته ها مشغول بود، هنرمندی سالخورده به نقاشی آبرنگ و نقش جلد های روغنی سرگرم بود. آقای عبد العلی بروسان که آن روزها گفتی در خانۀ هشتاد بود، حکایت می کرد که چگونه پدرش مرحوم محمد رضا قزلباش از کابل به مشهد آمده ودر آستان قدس به  کارگزیده شده بود. مرحوم قزلباش در مشهد به  مشورت متولی وقت به جای قزلباش شهرت یا نام فامیلی بروسان را برگزیده بود. آقای عبدالعلی بروسان پس از وفات پدر به خدمت آُستان قدس درامده بود و آن روزها با آنکه دستش می لرزید با دلبستگی فراوان به خدمتش ادامه می داد. آقای ظریف یکی دیگر از تذهیب کاران کتابخانۀ مرکزی آستان قدس بود. ظریف و بروسان هر دو از شاگردان بروسان بزرگ یا قزلباش کابلی بودند. آقای رزاقی از نقاشان و مذهبان جوان آستان قدس بود.  همنشینی با این هنرمندان مهربان و بافرهنگ شادی آفرین، آموزنده  و آرامش بخش بود. در خوشنویسی نیزوضع  چنین بود؛ هنوز بقیۀ خوشنویسان سلف، که هنر و صفای خطاطان قدیم را داشتند، بودند. مرحوم استاد غلامرضا موسوی نستعلیق نویس زنده بود. پیرمردی درویش مشرب به نام استاد قهرمان خط نسخ را خوش می نوشت و هنرمند دیگری به نام استاد کوثرشکسته نویس بود. اینها هریک قطعات زیبایی می نوشتند و بیشتر این قطعات به دست هنرمندانی که نام بردم، تذهیب می شد. در آن روزها هنرمندی جوان وارد حلقۀ نستعلیق نویسان آستان قدس شده بود که به راستی خوش درخشید و خوش نوشت ولی سرگرم مدیریت و کرسی نشینی مقامات اداری شد و نمی دانم که اکنون وضع هنر خوشنویسی اش چگونه است. او که در جوانی به استادی نستعلیق نویسی رسید، مصطفی مهدیزاده نام دارد .  آخرین باری که او را دیدم ، رئیس موزه و کتابخانۀ ملک بود. در آنجا دوست من جناب مهندس رضا کیانزاد که تازه  قرآن مجید خود آوا را چاپ کرده بود، یک نسخه را به کتابخانۀ ملک اهدا نمود و استاد مهدیزاده آن روز ما را به نهار مکلفی پذیرایی نمود. استاد مهدی زاده از دوستان مهربان و با صفایی  است که من همیشه از محبت و صفای  او برخوردار بودم. 

صحافی و یاد نوجوانیها

بخش صحافی، همسایه در به دیوار اتاق کار ما، بسیار مورد علاقۀ من بود و هرگاه فرصتی می یافتم به آنجا می شتافتم و به تماشای کارهای پرزحمت  آن دوستان پرمهر و صفا می پرداختم. گاه که می دیدم کاغذها را با گلبرگ زعفران، رنگ آبی می دهند و یا با حنا و چای و مواد دیگر رنگ می کنند خوشم می آمد و با تماشای کار آنان در ذهن به سیاحت در قلمرو تاریخ صحافی می پرداختم. بسیاری از آن دوستان را تا درمشهد بودم زیارت می کردم و از محبت شان برخوردار بودم.

در آستان قدس کاری که سپرده شده بود، یعنی ثبت تمام نسخه های خطی در پنج یا شش دفتر به صورتی که اولیای کار راضی بودند به پایان رسید و توفیق کارهای دیگری هم، هرچند بی سر و ته و ناقص، نصیب نگارنده شد که نیازی به شرح آن نمی بینم. 

از سعادتهایی که نصیب نگارنده در آستان قدس شد، آشنایی با جناب استاد روانشاد سید عبدالعزیز محقق طباطبایی بود که از آن تاریخ تا  پایان حیات ظاهری ایشان این دوستی پایا ماند و نگارنده در یادداشتی در همین صفحه، زیر سرنامۀ " یاد چهارده سال دوستی" به این موضوع پرداخته ام:

http://www.fekrat.kateban.com/entry510.html

کارهایی که سپرده شده بود، به انجام رسید و حضور من نیز در آستان قدس رو به پایان نهاد. سالی چند در تهران به خدمت دائرة المعارف بزرگ اسلام در آمدم و باز یک دورۀ ده ساله از سال 1369 تا پایان اقامت در ایران 1380 مجدداَ به خدمت در آستان قدس، این بار در بنیاد پژوهشهای اسلامی پرداختم.  

شهر اتاوا – 6 آگست (اوت) 2008

آصف فکرت

پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۷ ساعت ۵:۰۹