<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><font face="Times New Roman"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 18pt; COLOR: blue">الف ندارد...!</span></b><b><span dir="ltr" style="FONT-SIZE: 18pt; COLOR: blue"></span></b></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span dir="ltr" style="FONT-SIZE: 14pt"></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt">دلم برای الف می سوخت. زیرا الف نا دار بود؛ هیچ نداشت.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و این از<span style="mso-spacerun: yes"> </span>نخستین درسهایی بود که با یاد گرفتن آن<span style="mso-spacerun: yes"> </span>می دانستم الف چیزی ندارد؛ هیچ ندارد. دلم می خواست<span style="mso-spacerun: yes"> </span>یکی از ث بگیرم و به الف<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بدهم، تا هم الف چیزی داشته باشد و هم ث یکی را به همنشین نادارش بدهد. این کار را کردم اما تنبیه شدم. به من<span style="mso-spacerun: yes"> </span>گفتند که با این کار الف را از الف بودن و ث را از ث بودن انداخته ام. ث را ت ساخته ام و الف را<span style="mso-spacerun: yes"> </span>ده (<span style="COLOR: blue">10</span>).<span style="mso-spacerun: yes"> </span>الف برای آنکه الف<span style="mso-spacerun: yes"> </span>باشد باید هیچ نداشته باشد. دراین صورت ناگزیر دوسه روز دیگر هم با بردباری درسم را تکرار کردم:</span><span dir="ltr" style="FONT-SIZE: 14pt"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt">الف نداره – ب یکی با زیر داره –<span style="mso-spacerun: yes"> </span>ت دو تا با سر داره– ث<span style="mso-spacerun: yes"> </span>سه تا با سر داره<span style="mso-spacerun: yes"> </span>(<span style="COLOR: blue">که هیچ خوشم نمی آمد</span>) – ج یکی در بغل داره<span style="mso-spacerun: yes"> </span>( <span style="COLOR: blue">که فکر می کردم ج (جیم ) خوش بخت ترین حروف است</span>) - چ سه تا در بغل داره (<span style="COLOR: blue"> که دلم برای<span style="mso-spacerun: yes"> </span>چ می سوخت و فکر می </span>کردم <span style="COLOR: blue">به مصیبتی گرفتار شده است</span>!) ...</span><span dir="ltr" style="FONT-SIZE: 14pt"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">این درس <b><span style="COLOR: blue">الف ندارد</span></b> نام داشت و پس از آن الف یک زبر می آمد و چند روزی با آن سپری می شد تا نوبت به دشوار ترین بخش می رسید و آن<span style="mso-spacerun: yes"> </span>اً ( <span style="COLOR: blue">الف دوزبر اَن</span>) اٍ ( <span style="COLOR: blue">دو زیر اِن</span> )، ا ٌ ( <span style="COLOR: blue">دو پیش اُن </span>)...</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt">البته سر مبارک را به شدت و سرعت به جلو و عقب تکان دادن نیز جزو درس بود و پندارم که این بخش از ابتکارات شاگردان بوده<span style="mso-spacerun: yes"> </span>که سپس عام شده<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و حتی معلمان نیز هنگام درس گفتن سر و بالاتنه<span style="mso-spacerun: yes"> </span>را به جلو و عقب می جنباندند.</span><span dir="ltr" style="FONT-SIZE: 14pt"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">لطیفه:</span></b><b><span dir="ltr" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"></span></b></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">بزرگی ناشنوایی (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: #33cccc">کری</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">)<span style="mso-spacerun: yes"> </span>را نزد معلمی در پی کتابی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>فرستاد. معلم گفت: بنشین تا درس<span style="mso-spacerun: yes"> </span>تمام شود و<span style="mso-spacerun: yes"> </span>کتاب را<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بیاورم. انتظار قاصد طولانی شد. معلم درس می گفت و سر می جنباند. آن کر سرجنباندن معلم و شاگرد را همی دید ولی درس گفتن را نمی شنید. و می پنداشت که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>درس گفتن همان سرجنباندن است و بس. کر پهلوی معلم نشست و سرجنباندن آغاز کرد و گفت: ای استاد! برخیز و آن کتاب بیاور. <span style="mso-spacerun: yes"> </span>تا تو آن کتاب را بیاوری من درس می دهم. </span><span dir="ltr" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt">درس را اینگونه شروع کردیم. اینها را نزد آتون جان می خواندیم. آتون به معنای بانوی آموزگار یا معلمه ای که در خانه اش کودکان را درس می داد.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>برخی از این آتونها یا معلمه ها<span style="mso-spacerun: yes"> </span>این پیشه را برای گرداندن چرخ زندگی برگزیده بودند و برخی دیگر گفتی این کار را به ارث برده بودند و از آن لذت می بردند. </span><span dir="ltr" style="FONT-SIZE: 14pt"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt">نخستین آتون جان خدا بیامرز من صدایی بس خشن و ناتراش داشت. وقتی می گفت: <b><span style="COLOR: blue">خ</span></b>، برخود می لرزیدم. یادم از گوسفندی می آمد که هنگام قربان شدن همانگونه صدای<span style="mso-spacerun: yes"> </span>خ از گلویش می برآمد. ناچار توانستم تمارض نمایم، یعنی خود را به مریضی بزنم و ازنشستن در برابر آتون جانی که <b><span style="COLOR: blue">خ</span></b> را با آن خشونت تلفظ می کرد نجات یابم. خدا شفایم داد و به مکتبخانه یی دیگر و نزد آتون جانی دیگر رفتم. این مکتبخانه ( <span style="COLOR: blue">به تعبیر آن روزها: مکتب خانگی یا مسجد<span style="mso-spacerun: yes"> </span>خانگی</span>) مکتب <b><span style="COLOR: blue">خانعلی</span></b> نام داشت. خانعلی خان بزرگ خانواده و مردی بسیار مشهور بود، چنان که همه هراتیان او را می شناختند. او <b><span style="COLOR: blue">شکسته بند</span></b> بود</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><span style="mso-spacerun: yes"> </span>و کمتر خانواده یی بود که گاه وبیگاه به شکسته بند نیاز نمی داشت. هرچند خانعلی تنها شکسته بند هرات نبود، اما نامورترین شکسته بند شهر بود. روزی چندبار در ِ خانۀ مرحوم خانعلی را، که مکتبخانۀ ما بود، می زدند؛ گاه بیماری نالان برمرکبی یا بر پشت ( <span style="COLOR: blue">به گفتۀ هراتیان: بر کفت > کتف</span>) شخصی سراغ خانعلی مرحوم را می گرفت. گاه نیز می دیدیم که خانعلی وارد خانه می شد در حالی که ناودانی چوبی نوتراشیده یی به دست داشت. ابتدا گمان می کردم که خانعلی افزون بر هنرهای دیگر ناودان ساز و ناودان فروش هم هست، اما مدتها بعد دریافتم که آن، نودان نه، بلکه قالبی برای جا انداختن و بستن دست یا پای شکسته ای بود. </span><span dir="ltr" style="FONT-SIZE: 14pt"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt">در آن مکتبخانه دو آتون یا معلمه داشتیم که آتون کلان ما عروس خانعلی و دستیار او یا آتون جوانتر ما دختر خانعلی بود. دختری که در روزگار شاگردی ما برایش خواستگار آمد. نامزدش میرزا (<span style="COLOR: blue">کارمند</span>) بود و <b><span style="COLOR: blue">خانه داماد</span></b> شد، یعنی به جای اینکه عروس به خانۀ داماد منتقل گردد، داماد به خانۀ عروس آمد و دو سه اتاق دیگر به ساختمان افزودند. این دو آتون هردو آموزگاران مهربان و دلسوزی بودند. </span><span dir="ltr" style="FONT-SIZE: 14pt"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">سی پاره</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">در مکتب خانعلی پس از الفبا و الف نداره و دیگر ترکیبات، <b><span style="COLOR: blue">ابجد</span></b> را یاد گرفتیم و سپس <b><i><span style="COLOR: blue">قاعدۀ بغدادیّه</span></i></b> را. قاعدۀ بغدادیه در مقدمۀ سی پاره طبع شده بود.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>البته برخی از مکاتب <b><i><span style="COLOR: blue">قاعدۀ بغدادیه</span></i></b> را درس نمی دادند و به گفتۀ هراتیان " مینجی می زدند" یعنی که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>ناخوانده می گذشتند. <b><i><span style="COLOR: blue">قاعدۀ بغدادیه</span></i></b> سلسله یی از ترکیب حروف بود؛ به گونۀ نمونه دریک درس بخشی از کلمات را "لا" تشکیل می داد، اما حرف نخست تغییر می یافت. به این ترتیب: الا، بلا، تلا، ثلا، جلا، حلا.... تا آخر. سپس <b><i><span style="COLOR: blue">سی پاره </span></i></b>را می خواندیم، که همان جزء سی ام <b><span style="COLOR: blue">قرآن مجید</span></b> است. اما ترتیب سوره های سی پاره به عکس ترتیب سوره ها در جزء سی ام قرآن مجید بود؛ به این معنی که از سوره های خورد که آخرین سوره های جزء سی ام است آغاز می شد و به سورۀ عمَّ (<span style="COLOR: blue">نبأ</span>) که نخستین سورۀ جزء سی ام است ختم می شد و این ابتکار خوبی بود. البته سورۀ فاتحه که ما الحمد می گفتیم در آغاز قرار داشت. دعای ملمع یا مناجات مسمطی هم در آخر این کتاب بود که مصراع آخر آن " <span style="COLOR: blue">سبحان من یرانی</span>" بر وزن " مفعول فاعلاتن" بود. سه پارۀ دیگر آن فارسی بود؛ مثلاَ یک بند آن چنین بود:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">موسی که زد عصا را – برسنگ سخت خارا – می خواند این دعا را – سبحان من یرانی </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">این مناجات را معمولا ً روزهای پنجشنبه و گاهی به مناسبتهایی در روزهای دیگر در پایان روز، به صورت گروهی، می خواندیم.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>دعای دیگری هم بود که <b><span style="COLOR: blue">یارب زکرم</span></b> نام داشت و چنین آغاز می شد:<span style="COLOR: blue"></span></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">یارب ز کرم تو مؤمنان را ---- بخشای بهشت جاودان را </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">این دعا هم در آخر درس و معمولاً روزهای پنجشنبه، به صورت گروهی،<span style="mso-spacerun: yes">� </span>خواند ه می شد، و به گفتۀ هراتیان " <span style="COLOR: blue">صدا بصدا می انداختیم</span>". </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">البته آن روزها هنوز این لطیفۀ عبید زاکانی را نخوانده بودم:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span dir="ltr" style="FONT-SIZE: 14pt"></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: navy"><font face="Times New Roman">لطیفه:</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">ظریفی دید که مردی گروهی از کودکان را پیش می راند<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و خود درپی آنان روان است. پرسید<span style="mso-spacerun: yes"> </span>که این کودکان معصوم را کجا می برند؟<span style="mso-spacerun: yes"> </span>گفتند به میدان<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بیرون شهر می برند تا نماز استسقا و دعای طلب باران بخوانند. گفت: اگر دعای این کودکان اثر داشتی، بیگمان یک معلم زنده نماندی.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span dir="ltr" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">شاگردی که سی پاره می خواند به برخی از سوره ها که می رسید از خانه به قدر توان خانواده شیرینی می آورد که مقدار بیشتری به آتون جان و اندکی هم به هر شاگرد می رسید. الم نشرح ( <span style="COLOR: blue">سورۀ انشراح</span>) یکی از این سوره ها بود. دلمان می خواست هر روز یکی از شاگردان به سورۀ الم نشرح برسد. در طول روز چند بار شاگردان جوش می کردند یعنی صدا بصدا می انداختند و هرشاگرد تا می توانست با صدای بلند درسش را می خواند، یا بهتر بگویم جیغ می کشید. دختران در یک ردیف و پسران در ردیف روبرو می نشستند و شمار هردو تقریباً برابر بود.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">برای غذای نیمروزی، شاگردان به اصطلاح آن روزها "سفره می آوردند" . چاشت که می شد هرکس سفره اش را، که معمولاً دستمال گره بسته یی بود، می گشود و غذایی را که آورده بود می خورد. این سفره ها از نان ماست تا پلو شبمانده (<span style="COLOR: blue">در کابل:باسی؛ تهران: بیات</span>) را در خود داشتند. ولی رویهمرفته هرکس چیزی داشت که بخورد. ساعت ده برنامۀ <b><span style="COLOR: blue">پولخرج</span></b> بود. شاگردان با اندک جیب خرجی که از خانه می گرفتند، از بازار، به تناسب ذوق و پول خویش، چیزی می خریدند. برخی یک سکّۀ<span style="mso-spacerun: yes"> </span>13 پولی، برخی 16 پولی و برخی یک نیمک ( <span style="COLOR: blue">یک قران</span>) داشتند. بقالیها<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و قنادیها برای هریک چیزی داشتند: کشمش نخود، نخود برشته، کلوچه، بافته، تخم بنگ (<span style="COLOR: blue">شاهدانه</span>) جوری پُکّه(<span style="COLOR: blue">پف ! فیل</span>) ، خوله یا کوکنار (<span style="COLOR: blue">خشخاش</span>) .... وقتی این چیزها خریده و به مکتب آورده می شد، مقداری از هرچیز به دستمال آتون جان ریخته می شد. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">ساعت تفریح هم داشتیم.<span style="mso-spacerun: yes"> </span><b>شیرکجا؟ پیشترک!</b> و <b>چشمگیرک</b> ( <span style="COLOR: blue">درکابل: چشم پُتکان، در تهران: قایم موشک و در میان انگلیسی زبانان: هاید اند سیک</span>) بازی می کردیم. گاهی هم<span style="mso-spacerun: yes">� </span>حمامک می ساختیم. در ضمن ساختن حمامک این ترانه را می خواندیم:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">حمّامک دخترپادشا یک مو سیا، یک مو سفید</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt">! </span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">از چیزهای جالب برای شاگردان دادن <span style="COLOR: blue">عیدی</span> بود. نزدیک هرعید، هر شاگرد مبلغی پول به آتون جان می آورد و شب عید در عوض، یک برگ کاغذ رنگارنگ که<b><span style="COLOR: blue"> عیدی </span></b>خوانده می شد و<span style="mso-spacerun: yes"> </span>در آن جداول و دعا ها نوشته شده بود،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>به خانه می آورد. این کاغذ رنگین آنقدر عمومیت یافته بود که برخی ها عکس و هرکاغذ تصویردار را هم عیدی می گفتند. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><b><i><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">سی پاره</span></i></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"> را که تمام کردیم به آموختن <b><span style="COLOR: blue">قرآن شریف</span></b> پرداختیم. برخی از شاگردان به سورۀ یاسین که می رسیدند سینیی پر از شیرینی از خانه<span style="mso-spacerun: yes"> </span>می آوردند و به شاگردان بخش می کردند و مقدار بیشتر آن پیش آتون جان می ماند. قرآن که تمام می شد، شاگرد چند بار آن را دوره می کرد. ختم قرآن هم بیشتر با بخش کردن شیرینی همراه بود.</span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">پنج کتاب</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">بعد از ختم قرآن تازه شاگرد هراتی به آموختن چیزهایی آغاز می کرد که معنای آن را می دانست. اکنون نوبت به <b><i><span style="COLOR: blue">پنج کتاب</span></i></b> می رسید. پنج کتاب یک کتاب خُرد بود که پنج بخش داشت: کریما، نام حق، حمد بیحد، ای داغ و صدپند لقمان حکیم. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">اینها نامهایی بود که در مکتبخانه مروج بود و البته هر بخش نام دیگری هم داشت. <b>کریما</b> چنین آغاز می شد:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">کریما ببخشای بر حال ما --- که هستیم اسیر کمند هوا </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">و نخستین بیت <b><span style="COLOR: blue">نام حق</span></b> چنین بود:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">نام حق بر زبان همی رانیم --- که به جان و دلش همی خوانیم </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">آغاز <b><span style="COLOR: blue">حمد بیحد</span></b> چنین بود:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">حمد بیحد مر خدای پاک را --- آنکه ایمان داد مشتی خاک را </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">اما <b><span style="COLOR: blue">ایداغ</span></b> وضع دیگری داشت:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">ای داغ بر دل از غم خال تو لاله را --- شرمنده ساخت گردش چشمت پیاله را</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">(در برخی از نسخه ها: شرمنده ساخت آهوی چشمت پیاله را)</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">اینها چیزهای نوی بود که شاگردان می شنیدند. داغ و دل و پیاله و گردش چشم.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>البته برخی از شاگردان به گونه یی معنای هریک از این واژه ها را می  دانستند. آنان می دانستند که پیالۀ چای داغ است. آنها شیرین خالدار را هم می شناختند. اما دیگر غم خال چیست؟ اما لاله چرا چنین و چنان می شد و چرا<span style="mso-spacerun: yes"> </span>پیاله را گردش چشم آدم شرمنده سازد؟ آنها می  دانستند که گاهی پدر چشمش را به طرفشان چرخ می دهد، یعنی که برآنان خشم می گیرد. اما این چیز دیگری بود. بخصوص که آتون جان، هنگام خواندن غزلهای <b><span style="COLOR: blue"><span style="mso-spacerun: yes"> </span>ایداغ</span></b><span style="mso-spacerun: yes"> </span>لبخند معنی داری به لب می آورد. ناچار آنانی که یادگرفتن <b><span style="COLOR: blue">ایداغ</span></b> را آغاز کرده بودند، از آنان که<b><span style="COLOR: blue"> گلستان</span></b> می خواندند کمک می خواستند تا پی به معنای تکه های مختلف ایداغ، که هریک را غزل می نامیدند، ببرند؛ زیرا پسران و دخترانی که <b><span style="COLOR: blue">گلستان</span></b> می خواندند یکی دو سال کلانتر از کسانی بودند که تازه <b><span style="COLOR: blue">پنج کتاب</span></b> را آغاز کرده بودند و یک عالم چیزها می دانستند. شاید به همین خاطر بود که برخی از خانواده ها نمی خواستند که فرزندانشان <strong>ایداغ</strong><span style="mso-spacerun: yes"> </span>و دیوان حافظ را یاد بگیرند و می گفتند آدم این چیزها را که بخواند <b><span style="COLOR: blue">چشم سفید</span></b> می شود. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">از این گپها که بگذریم، نام دیگر ایداغ ، م<b><span style="COLOR: blue">حمود نامه </span></b>بود و این بخش <b><span style="COLOR: blue">پنج کتاب</span></b> به شمار حروف الفبای فارسی غزل داشت و حرف اول و آخر هر بیت یکی بود ؛ مثلاً آخرین غزل با چنین بیتی آغاز می شد:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">یار را بر من نظر بسیار بودی کاشکی --- مرهمی بر این دل بیمار بودی کاشکی</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">که ی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>در اول و آخر بیت آمده بود. در آخرهر غزل یا مقطع<span style="mso-spacerun: yes"> </span>نیز نام <span style="COLOR: blue">محمود</span> و <span style="COLOR: blue">ایاز</span> یاد شده بود</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">پندنامۀ لقمان</span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"> هم صد گپ خوب، که همان پند باشد، داشت که هر گپ خوب، یک کار خوب را به آدم یاد می داد، یا که آدم را از یک کار بد برحذر می داشت. </span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">دیوان حافظ</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">بالاخره <b><i><span style="COLOR: blue">پنج کتاب</span></i></b> تمام می شد و شاگردان به یاد گرفتن <b><i><span style="COLOR: blue">دیوان حافظ</span></i></b> آغاز می کردند. با همه روانی و شیرینی شعر حافظ، فراگرفتن و خواندن نخستین غزل آن بسی دشوار بود. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-spacerun: yes"> </span>از نخستین مصراع، نه <span style="COLOR: blue">ادر</span> را می دانستیم، نه <span style="COLOR: blue">کاساً</span> و نه <span style="COLOR: blue">ناولها</span> را:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman"><span style="mso-spacerun: yes"> </span>الا یا ایها الساقی ادرکاساً و ناولها --- که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">و از مصراع دوم اینقدر دانستیم که اول عشق آسان است و لی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>آخرش سخت و نمی دانستیم که آخرش چگونه سخت خواهد شد. اما بیشتر شاگردان و شاید همه با حافظ و <b><i><span style="COLOR: blue">دیوان حافظ</span></i></b> بیشتر از هر چیز و هرکس آشنا بودند.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>دربیشتر خانه ها<span style="mso-spacerun: yes"> </span>یک جلد دیوان حافظ<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بر طاق بالا نهاده شده بود. بیشتر این دیوانها به خطّ نستعلیق و چاپ هند بود. اما همزمان با سالهایی که ما در مکتبخانه درس می خواندیم، نسخه هایی از دیوان حافظ، چاپ ایران، به خط نستعلیق بسیار زیبا و با تصاویر رنگی مینیاتور به خانه ها راه یافته بود که بیننده و خواننده را به دنیایی می برد که آفریدۀ ذهن او و اندیشه و قلم نقاش بود. در خانۀ ما حافظ چاپ<span style="mso-spacerun: yes"> </span>سید عبدالرحیم خلخالی بود که سالهای بعد، افزون بر شعر حافظ چیزهای بسیاری از آن کتاب آموختم.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">فال واکردن (</span></b><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: #33cccc">تفأّل</span></b><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">) با دیوان حافظ</span></b></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-spacerun: yes"> </span>به یاد دارم که حتی کسانی که نوشت و خوان نمی دانستند به کمک دیگران شعر حافظ را می شنیدند و برای برنامه یا پیشامدی که چشم در راهش بودند، از او که <span style="COLOR: blue">خواجه حافظ شیرازی</span> می خواندند و همیشه او را به سرِ <b><span style="COLOR: blue">شاخ نبات</span></b> او قسم می دادند، امید و الهام می گرفتند.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>کاری داشتند که امیدوار آسان شدن آن بودند؛ مسافری داشتند که سفرش به درازا کشیده بود و بازگشتش را انتظار می کشیدند. برنامه یی داشتند که می خواستند آغاز کنند. گفتی خواجه حافظ شیرازی برای همۀ اینها تدبیر و چاره یی داشت. کسی که خودش خط می توانست خواندن، خودش و کسی که خود نمی توانست خواند، از دوستش و یا همسایه اش و یا یکی از اقوام و آشنایان در محلّۀ دیگر کمک می گرفت تا دریابد که حافظ برایش چه امیدی، چه نویدی و چه پیامی دارد و در کاری که درمانده، چه راه گشایشی پیشنهاد می کند. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">به احترام حافظ آرامش کامل بر محیط مسلّط می گشت.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>صاحب فال نیت می کرد و آنچه در دل داشت،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>دوباره نقش یاد می ساخت و آنکه می خواست فال ببیند یا چنانکه آنروزها می گفتند "فال وا کند" مربع (<span style="COLOR: blue">چارزانو</span>) یا<span style="mso-spacerun: yes"> </span>دوزانو می نشست. نام خدا را یاد می کرد و برخی سورۀ حمد و اخلاصی هم می خواندند و ثوابش را نثار روح خواجه حافظ شیرازی می نمودند. سپس آنکه کتاب در دستش بود کتاب را بالا می برد. برخی کتاب را تا برابر پیشانی بالا می بردند. او سپس چشمانش را می بست و بلند یا زیر لب می گفت: ای خواجه حافظ شیرازی! به سر شاخ نبات خود داری (<span style="COLOR: blue">یعنی قسمت می دهم</span>) که اگر مسافرمن به همین زودی باز می گردد به من بگو! یا مثلاً می گفت که می خواهم به سفر بروم اگر به سفر به من خوش می گذرد که خوب می آید( <span style="COLOR: blue">یعنی که غزل شاد و امید بخشی می آید</span>) پس با سر انگشت شهادت کتاب را می گشود. یک برگ از سمت راست<span style="mso-spacerun: yes"> </span>می گرداند و آخرین غزل صفحۀ سمت چپ را می خواند. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">اگر برای مسافردار این غزل می آمد:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">چرا نه در پی عزم دیار خود باشم؟</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم؟...</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">می آمد معلوم بود که عاقبت خوش است و مسافر باز می گردد.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">اگر این غزل می آمد:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">حسب حالی ننوشتیم شد ایامی چند</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند...</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">معلوم بود که مسافر هم به فکر صاحب فال هست ولی مشکلاتی دامن گیر اوست. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-spacerun: yes"> </span>اما اگر، مثلاً، این غزل می آمد:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">از دیده خون دل همه بر روی ما رود</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">بر ما ز دست دیده چه گویم چها رود؟</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">دیگر لازم بود تا کسی که فال را می خواند آن را به گونه یی تفسیر و تعبیر کند که صاحب فال بسیار نا امید و اندوهگین نگردد. غزلی را که پس از آن غزل و در صفحۀ بعد می آمد، جواب می نامیدند و دو بیت نیز از آن می خواندند. گاهی اگر غزل نخست آنقدر دلخواه نبود، این غزل که جواب خوانده می شد تا حدّی امیدوار کننده بود، اما<span style="mso-spacerun: yes"> </span>وای اگر هردو غزل غم انگیز و نومید کننده می بود. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">در مکتبخانه، پس از یادگیری حافظ نوبت به <i><span style="COLOR: blue">گلستان سعدی</span></i> می رسید. یادگیری <b><i><span style="COLOR: blue">گلستان سعدی</span></i></b> برای شاگردی که حافظ را خوب یاد گرفته بود، آسان بود. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">گلستان را خواندیم و دیگر درسگاه و الفتکدۀ<span style="mso-spacerun: yes"> </span>خانۀ مرحوم خانعلی را که یادهای خوش آن خانوادۀ شریف و مهربان تا امروز با من و بیگمان با بسیاری از دیگر کودکان آن روز و شصت سالگان امروز است بایست ترک می گفتیم و گفتیم. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">در مسجد کوچۀ دودالان</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">هنوزسنّ ما<span style="mso-spacerun: yes"> </span>برابر با سنّ نوشمولان مکاتب دولتی نبود و می بایست چند کتاب دیگر را در مدارس خانگی می خواندیم. جدّم منشی صاحب که او را بابه جان می گفتم، مرا به مسجدی در کوچۀ <span style="COLOR: blue">دودالان</span> برد، تا به اصطلاح آن روز مرا به مکتب بگذارد. پهلوی مسجد آب انباری بزرگ بود که برخی <span style="COLOR: blue">حوض برده</span> و برخی <span style="COLOR: blue">حوض پهلوان </span>می گفتند و من هنوز هم نمی دانم کدام نام درست است. روبروی حوض نانواییی بود که <span style="COLOR: blue">نان استا عباسی </span>می پخت؛ نانهای خوشبوی و برشته یی که هنگام زدن به تنور روی آنها ماست یا قروت (<span style="COLOR: blue">کشک</span>) می مالیدند و این باعث خوشبویی، خوشرنگی و خوشمزگی نان می شد. مسجد دو اتاق داشت یکی برای نمازجماعت و یکی برای درس اطفال. آخوند کلان (<span style="COLOR: blue">مدرس ارشد</span>) <span style="COLOR: blue">آخوند ملا عبدالاحد</span> نام داشت و آخوندی که زیرفرمان او و همیشه با ما بود <span style="COLOR: blue">آخوند ملا عبداللطیف</span> نام داشت. آخوند ملا عبدالاحد هفته یی دو یا سه روز می آمد و کارش نظارت بر ماهانۀ پرداختی شاگردان، کلیات دروس و هم تدریس دروس سطح بالا بود. مرد خوشروی، متین و خندان روی بود. سوار بر خری سیاه و خرد می آمد. خورجینش هنگامی که می آمد تهی ، اما در بازگشت پـُر بود. گویا آخوند خُرد سهم کشمش نخود و آجیل باب دیگری که بچه ها هنگام پول خرج هر روز یک یک مشت برابر او می ریختند نگاه می داشت و به آخوند کلان می داد. البته کلانی خورجینش هنگام رفتن به دلیل خریدی که در راه می کرد نیز بود. من فکر می کردم که خر نیز بابت پربودن خورجین خوشحال است، زیرا تند تر و شاد تر به سوی دهِ آخوند صاحب می رفت.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>درین مسجد <b><i><span style="COLOR: blue">ما تحفه نصایح، صرف بهایی، صرف میر، و شروط الصلوة</span></i></b><span style="mso-spacerun: yes"> </span>را خواندیم.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>البته <i><span style="COLOR: blue">صرف بهایی</span></i> را صرف هوا می گفتند.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>آن قدر چیزهای بیاد ماندنی که در مسجد خانعلی بود در اینجا نبود. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">سال 1332 خورشیدی رسید. هفت ساله شدیم و نوبت<span style="mso-spacerun: yes"> </span>نام نویسی در مکتب ابتدایی(<span style="COLOR: blue">دبستان</span>) <b><span style="COLOR: blue">موفق</span></b> رسید.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-spacerun: yes"> </span></font></span><b><span lang="FA" style="COLOR: blue"><font size="3"><font face="Times New Roman">آصف فکرت</font></font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">اتاوا- 13 جون 2008</font></span></p>
شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷ ساعت ۵:۲۶