<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center; mso-line-height-alt: 15.0pt" align="center"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 20pt; COLOR: blue">در مطبوعات عهد عباسی</span><span dir="ltr" style="FONT-SIZE: 20pt; COLOR: blue"></span></font></p><p /><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">وزیر با فشردن دست<span style="mso-spacerun: yes"> </span>من، با تبسمی و<span style="mso-spacerun: yes"> </span>به آهستگی، ولی چنان که همۀ مطبوعاتیان حاضر در دفترکار او می شنیدند، گفت: شما درست<span style="mso-spacerun: yes"> </span>پیش بینی کرده بودید! این جمله که شاید با گذشت سی و هفت سال ترتیب کلمات آن دقیقاً به یادم نمانده باشد، شنوندگان را در آن روز به این اندیشه وا داشت که من ازدوستان صمیمی وزیر جدید که یکی از باسابقه ترین روزنامه نگاران<span style="mso-spacerun: yes"> </span>آن روز بود هستم. در حالی که چنین نبود و این گفته به دیدار کوتاهی برمی گشت که با هم یک ماه پیش در هرات داشتیم.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">این وزیر، شادروان محمد ابراهیم عباسی، وزیر اطلاعات و فرهنگ، یا<span style="mso-spacerun: yes"> </span>چنانکه آن روزها می گفتند، وزیر اطلاعات و کلتور، بود.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>نخستین روز کار او در وزارت<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بود و از سوی دفتر وزیر<span style="mso-spacerun: yes"> </span>به مطبوعاتیان کابل اطلاع داده شد که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>امروز جناب وزیر کارکنان مطبوعات را برای<span style="mso-spacerun: yes"> </span>ملاقات تعارفی (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: green">دیدار آشنایی</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) می پذیرند. طبیعة<span style="mso-spacerun: yes"> </span>همه به دیدار وزیر جدید شتافتند و نگارنده هم با دیگر کارکنان انجمن تاریخ افغانستان به دیدار وزیر رفتیم تا<span style="mso-spacerun: yes"> </span>انتصاب او را به مقام وزارت تبریک بگوییم و با او اندکی بیشتر آشنا شویم. اما من چه چیز را،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>در کجا و کی پیش بینی کرده بودم؟</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">سال 1350 خورشیدی بود. نزدیک به یک ماه پیش ازروزی که وزیر آن سخن را گفت، نگارنده برای گذراندن تعطیل بهاری به هرات رفته بود. در کابل، یکی از دوستان گرامی که شنید من آهنگ هرات دارم، نامه یی سربسته بمن سپرد که آن را به والی هرات، که از معاریف مطبوعات است بسپارم. این مطبوعاتی نامور و باسابقه شادروان محمد ابراهیم عباسی، والی هرات، بود.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">نامه را به<span style="mso-spacerun: yes"> </span>خانه سامان (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: green">پیشکار</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) ولایت هرات سپردم و بازگشتم؛ هنوز از باغ<span style="mso-spacerun: yes"> </span>ولایت بیرون نیامده بودم که خانه سامان شتابان<span style="mso-spacerun: yes"> </span>دنبال من آمد و گفت والی صاحب<span style="mso-spacerun: yes"> </span>می خواهند شما را ببینند.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>عباسی را تا آن روز از نزدیک ندیده بودم. مردی خوش سخن بود. به آهستگی و با متانت سخن می گفت. خوش روی، با وقار، بلندبالا و تنومند بود.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>با کار او آشنایی داشتم. بخصوص از پیشینۀ کار او در رادیو خوشم می آمد. شنیده بودم که او نشرات رادیو را بیست و چهار ساعته ساخته بود و توجه بسیار به فرهنگ مردم و موسیقی مردمی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>داشت، چنانکه برنامه یی در حدود ساعت 11<span style="mso-spacerun: yes"> </span>قبل از ظهر برای موسیقی لوگری اختصاص داده بود. پسانترها هم که من، همزمان با درس خواندن در دانشگاه، تهیّه کنندۀ برنامه های ادبی رادبو بودم،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>کارکنان رادیو از رئیس پیشین شان، عبّاسی به نیکی یاد می کردند.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>چیز بیشتری از او نمی دانستم. آن روزها<span style="mso-spacerun: yes"> </span>صدر اعظم (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">نخست وزیر</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) منتخب در کار تهیّۀ فهرست اعضای کابینه بود.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>روزی که عباسی را در ولایت هرات دیدم، ضمن صحبت از من پرسید که وزیر شما، یعنی وزیر اطلاعات و فرهنگ، کِه خواهد بود؟<span style="mso-spacerun: yes"> </span>گفتم: ظاهراً شما خواهید بود. تبسمی کرد و گفت: فکر نمی کنم چنین باشد. اما چنان شد.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">من جز آنکه مقداری از طریق مطالعه و شنیدن رادیو ها و خواندن گزارشها و برخی کتب، در باب مطبوعات و چگونگی یک مطبوعات بهتر، دریافته بودم، چیز بیشتری نمی دانستم. رشتۀ من در دانشگاه نیز ژورنالیزم نبود و از رشتۀ زبان و ادب فارسی دری فارغ شده بودم. سن من در آن هنگام بیست و چهار سال<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و چند ماه بود. باز هم مورد لطف و حسن نظر بزرگان مطبوعات قرار داشتم. چند روز پس از آن که مرحوم عباسی کار وزارت را آغاز کرده بود، مرا به دفتر کار خویش فراخواند و گفت که از صحبت هرات خوشش آمده و می خواهد نظرات مرا در مورد تحول مطبوعات بداند و از من خواست تا نکات مورد نظرم را بنویسم. من بدون آنکه در اندیشۀ نوشتن مقاله یی باشم. آنچه به نظرم می رسید، فهرست وار و برای هر اداره از توابع وزارت یک بند ( </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: green">یک پاراگراف</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) نوشتم، و آن را با نام مستعار </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">شاهرخ مرزدار</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> امضا<span style="mso-spacerun: yes"> </span>کردم. این نام را برای یکی از پسرانمان که دو سال بعد به دنیا آمد برگزیده بودم. فردای آن روز این نوشته به صورت مقاله یی در صفحۀ سرمقاله ( </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">ادیتوریال</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) روزنامۀ دولتی </span><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">اصلاح </span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"><span style="mso-spacerun: yes"> </span>ظاهر شد. کسانی که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>مجموعۀ (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: green">کلکسیون</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) تابستان<span style="mso-spacerun: yes"> </span>1350 را داشته باشند می توانند این نوشته را در صفحۀ چهارم آن ببینند.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>کسی نمی دانست که نویسندۀ مقاله، که بسیار موجز و فهرستوار بود، کیست.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>اما مهمتر این بود که شام همان روز، پس از اخبار فارسی، که هشت و سی دقیقه نشر می شد، این مقاله<span style="mso-spacerun: yes"> </span>از رادیو خوانده شد.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>چنان معمول بود که هر شب پس از اخبار یک مطلب<span style="mso-spacerun: yes"> </span>اجتماعی یا سیاسی، متناسب با مسائل جاری، از رادیو نشر می شد.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>چنانکه بعداً دانستم یکی از بزرگان که فرمانش بر اصحاب رادیو روان بوده، به رادیو زنگ می زند و دستور می دهد که فلان مطلب که در قسمت بالایی صفحۀ چهارم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>روزنامۀ</span><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"> اصلاح</span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">، با چنان عنوانی چاپ شده، خوانده شود.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>خواندن این<span style="mso-spacerun: yes"> </span>مطلب از رادیو سر و صدای بسیاربرپا کرد. فردای آن شب، بامداد پگاه، دوباره به وزارت احضار شدم. مرحوم عباسی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>ناراحت بود و گفت: مطلبی که نوشتید<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بسیار درد سر فراهم کرده و خیلی از مطبوعاتیان از من آزرده شده اند و بسیاری فکر می کنند که این نوشته را خودم نوشته ام و تصور می کنند که شاهرخ مرزدار خودم هستم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و می خواهم همۀ آنچه را که به صورت پیشنهاد در این نوشته آمده عملی سازم. من بسیار با احترام، اما حق بجانب گفتم که نمی دانستم که مقاله چاپ، یا در رادیو خوانده می شود. عباسی گفت که بیشتر همین انتشار از رادیو کار را خراب کرد. به هر روی گذشت و من تا میانه های خزان (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: green">اواسط پاییز</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) به کار در انجمن تاریخ ادامه دادم. یک روز باز به خدمت جناب وزیر احضار شدم.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">در دیار ظهیر فاریابی</span></b><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">مرحوم عباسی گفت که مردم</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"> فاریاب</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> مرا دوست می دارند و من هم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>آنان را دوست می دارم و از دورانی که والی فاریاب بوده ام خاطرات خوشی مانده است.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>فاریابیان از من مدیر خوبی برای مطبوعات ولایت خویش (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: green"> فاریاب</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">)<span style="mso-spacerun: yes"> </span>خواسته اند و شما باید به مطبوعات </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">فاریاب</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> بروید. جایی خوب است و مردمی خوب و چنین و چنان.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>البته که من در دل بسیار شادمان شدم که به صورت مستقل مطبوعات یک ولایت به من سپرده می شود، آنهم ولایتی مانند </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">فاریاب</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> که من تنها<span style="mso-spacerun: yes"> </span>تصور شاعرانه یی داشتم. اما از فاریاب تنها </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">ظهیر فاریابی</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> را می شناختم! و بسیار ترس و دلهره داشتم. من یک دورۀ دیگر هم(</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"> در</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">1349</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) در ولایات (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">شهرستانها</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">)<span style="mso-spacerun: yes"> </span>خدمت کرده بودم، در </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">مزار شریف</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">، مرکز ولایت</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"> بلخ</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">؛<span style="mso-spacerun: yes"> </span>امّا درآن هنگام<span style="mso-spacerun: yes"> </span>معاون بودم و مدیر کلّ مهربان و با تجربه<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و سالمندی، به نام </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">محمد اکبر ارفاقی</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> داشتیم که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>همه ناز جوانی ام را بردبارانه تحمل می کرد و با من رفتاری پدرانه داشت و بیشتر وقت من به تدریس در دبیرستانها و دارالمعلمین ( </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: green">تربیت معلم </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) می گذشت. حال می ترسیدم و دلهره داشتم که مبادا در انجام وظیفه، آنهم در منطقه یی که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>برای من کاملاً نا آشنا بود، نا موفق باشم.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">درینجا نکته یی به یادم آمد از طرز تلقی برخی از شهروندان، در آن<span style="mso-spacerun: yes"> </span>ایام از کاردولتی و قدرتی که یک کرسی دولتی به ذات خویش داشت، صرف نظر از<span style="mso-spacerun: yes"> </span>آن که کرسی نشینی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>که آن مقام به او سپرده می شد، چه کفایتی می داشت. بازرگانی بود از مردمان </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">چیچکتو</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">، از توابع ولایت </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">فاریاب</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> یا </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">جوزجان</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>او که از<span style="mso-spacerun: yes"> </span>انتصاب من<span style="mso-spacerun: yes"> </span>به سمت مدیر عمومی اطلاعات و کلتور فاریاب با خبر شد، به دیدار و<span style="mso-spacerun: yes"> </span>گفتن تبریک به خانه آمد. البته او هم مانند بسیاری دیگر از اینکه<span style="mso-spacerun: yes"> </span>جوانی به سن و سال من در فاریاب مدیر مطبوعات شده بود تعجب می کرد ولی این تعجب را نشان نمی داد و برعکس مرا تشویق می کرد و می گفت:</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">تو هیچ پریشان مباش و فکر مکن که این کار را پیش بردن نخواهی توانست.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>تو بر چوکی (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">کرسی</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) مدیریت بنشین. آن چوکی خودش کار می کند!</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">تا آن روزها من از ولایت بلخ و توابع آن فراتر به سوی شرق<span style="mso-spacerun: yes"> </span>یا غرب نرفته بودم و اکنون<span style="mso-spacerun: yes"> </span>برای رسیدن به<span style="mso-spacerun: yes"> </span>فاریاب، می بایست از کابل نخست خود را به </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">بلخ</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> می رسانیدم و از آنجا به سوی غرب، نخست به ولایت </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">جوزجان</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> و سپس به </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">فاریاب</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> می رفتم. بار سفر را بستیم و راهی فاریاب شدیم.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">بلخ</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">، پس از </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">کابل</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> و </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">هرات</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>سومین خانه شهر من شده بود که سال 1349 در مطبوعات و معارف آنجا خدمت می کردم و دوستان و آشنایان بسیار داشتم. از بلخ که راهی فاریاب شدیم، نخست، هم راه آسان گذار بود و هم دو سوی راه آباد. جاده یی وسیع، هموار و قیرریزی شده و کارخانه ها و تأسیسات تفحصات پترول (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">نفت</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) و گاز و کود شیمیایی و دیگر صنایع در دو سوی جاده. شهر </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">شبرغان</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">، مرکز جوزجان نیز از آبادی و آراستگی نسبی برخوردار بود. اما از </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">جوزجان</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> که به سوی فاریاب روان شدیم اوضاع دگرگون شد. یادم هست از </span><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">پل خراسان</span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> ( </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: green">که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>این نام بر لوحی در مدخل پل نیز به نظر می رسید</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>گذشتیم موترها(</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">ماشینها</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">)<span style="mso-spacerun: yes"> </span>وارد بیابانی شدند. چندین خط راه به وسیلۀ ماشینها ایجاد شده بود و گاهی آن خطوط نیز بر اثر باد و شن از میان می رفت و یافتن راه به هوش و ذکاوت و آشنایی راننده ها وابسته بود. این بیابان پهناور و ناپیداکران </span><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">دشت لیلی</span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> نام داشت.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>در بهار و تابستان سبزه اندر سبزه و بوستان اندر بوستان و لاله زار اندر لاله زار بود به گفتۀ فرّّخی سیستانی: </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">سبزه اندر سبزه بینی چون بهشت اندر بهشت</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">. با آنکه ماشین به سرعت در آن دشت روان بود،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>ترکیبی از بوهای خوش گونه گون گلها وارد ماشین می شد و شامه ها را می نواخت.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">سرانجام به میمنه، مرکز فاریاب، رسیدیم. با نخستین برخوردها از شهر و شهروندان خوشم آمد. مطبوعات برای مدیر خانه یی داشت ولی هنوز مدیر پیشین نرفته بود و چند روزی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>را بایست جای دیگری می ماندیم.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>در فاریاب<span style="mso-spacerun: yes"> </span>آشنایانی بودند که می توانستیم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>از مهمان نوازی شان روزها و هفته ها بهره گیریم. به آشنایی هم نیازی نبود که فاریابیان همه آشنا و مهمان نواز بودند. و همه درها بر روی ما باز بود، اما<span style="mso-spacerun: yes"> </span>از اتفاق برخی از صاحبمنصبان و فرهنگیان<span style="mso-spacerun: yes"> </span>آن از نزدیکان<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بودند. یکی از آنان از سادات بود که من می خواستم به خانۀ او فرود آیم که خود را با او آزادتر و خودمانی تر احساس می کردم، ولی با تعجب می دیدم که او چندان با علاقمندی و دلگرمی مرا نمی خواند یا به رسم قدیم و به گفتۀ هراتیان، سخت نمی شود، یعنی اصرار نمی کند. باز هم من ترجیح دادم به خانۀ او بروم، و تا خالی شدن خانۀ مطبوعات، آنجا بمانم.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>در فرصتی که من و سیّد تنها ماندیم. او به آهستگی به من گفت: کار خوبی نکردی که به این خانه فرود آمدی. من متحیر شدم؛<span style="mso-spacerun: yes"> </span>چه شد که سید، با آن همه محبت و مهربانی، چنین می گوید؟<span style="mso-spacerun: yes"> </span>افزون بر قرابت خانوادگی، آن سید مهمان نواز هرجا که بود، خانه اش مهمانخانۀ اقوام و خویشان و آشنایان و تازه واردان بود، اما حال به من می گفت کار خوبی نکرده ام که به خانۀ او فرود آمده ام. از سید<span style="mso-spacerun: yes"> </span>دلیل موضوع را خواستم.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>گفت که والی با او بد است و از<span style="mso-spacerun: yes"> </span>او به پابتخت شکایت برده است و از صدارت <span style="mso-spacerun: yes"> </span>برای بررسی کار ادارۀ مکلفیت (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: green">نظام وظیفه</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">)، که او ریاست آن را بر عهده داشت، تفتیش (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: green">بازرس</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) گماشته اند، و ازآن بیم دارد که این گرفتاریها دامن مرا هم که تازه به کارهای مهم (!) اداری و دولتی پرداخته بودم، بگیرد. این توضیح میزبان، مرا سخت پریشان ساخت، اما با تمام نیرو کوشیدم که پریشانیم را پنهان کنم و موضوع را بی اهمیت جلوه دهم؛ یعنی که من از چنان مسائلی هراس ندارم! اما آن شب تمام شب کابوس قهر والیی که هنوز ندیده بودم رهایم نمی کرد و بامداد چون محکوم به اعدامی که واپسین روزش فرارسیده بود از خواب برخاستم.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>آن روز به هرروی می بایست به دارالحکومه می رفتم و خود را به والی معرفی می کردم.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">اتاق تنگ و تاریک والی بر وحشتم افزود. شخصی نشسته بود و به سخنان والی که به فارسی کتابی و سنجیده سخن می گفت گوش می داد. از کلمات و جملات والی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>شکوه و اندوه می تراوید. چنان می نمود که آن شخص دیگر هم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>آدم مهمی است. با اشارۀ والی نشستم. حکایت شکایت والی به موضوع<span style="mso-spacerun: yes"> </span>آن سید مدیر (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">میزبان من</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) رسید و به این که اکنون مدیر مطبوعات هم یک هراتی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و از اقوام سید است و جناب والی درمانده است که با این همه نابسامانی چه کند؟<span style="mso-spacerun: yes"> </span>هرجملۀ والی درجۀ وحشت مرا<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بالاتر می برد. در این هنگام آن مهمان را، که به شکایات والی گوش می داد، گفتی حس ششم واداشت که روبه من کند و بگوید: شما برای والی صاحب کدام کاری داشتید؟<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و من گفتم: من همان مدیرم که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>جناب والی از گماشته شدنش به ادارۀ مطبوعات متأسف می باشند. خودم را معرفی کردم و دلم از دیدن قیافۀ ندامتبار والی سوخت.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>والی چیزهایی گفت و کوشید موضوع را به قول عوام ماستمالی کند، ولی هیچیک از سخنان او از ترس و وحشتم نمی کاست. <span style="mso-spacerun: yes"> </span>در عمق چشمان او دریچه های تاریکی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>را<span style="mso-spacerun: yes"> </span>می دیدم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>که به روزهای سختی باز می شد، که در پیش داشتم. آن مهمان نمایندۀ یکی از مناطق فاریاب در مجلس شورا بود.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">والی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>شخصی دانا، مطلع، خوش روی، خوش سخن و خوش پوش بود. آرام سخن می گفت و لحنی شکوه آمیز داشت. افسرده و نگران بود، شاید به دلیل دشواریهایی که از ولایات سابق هنوز دامنگیرش بود. یکی دو روز گذشت و مدیر سلف من فاریاب را ترک گفت. من که چند روزی مهمان سید<span style="mso-spacerun: yes"> </span>مهمان نواز بودم،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>به خانۀ مطبوعات رفتم.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">می گویند جوانی بخشی از دیوانگی است:<span style="mso-spacerun: yes"> </span>الشّبا ب شعبة من الجنون. امّا همین جنون شباب به من این تهور را داد<span style="mso-spacerun: yes"> </span>تا زبون ترس نمانم. دو سه روز از کارم نگذشته بود که در لابلای اخباری که از مرکز می گرفتیم، خبری از بررسی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>پروندۀ (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">دوسیۀ</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) جناب<span style="mso-spacerun: yes"> </span>والی فاریاب در مجلس شورا بود. مأموری که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>وظیفۀ تهیۀ اخبار را بر عهده داشت، بر روال سابق روی آن خبر خط<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بطلان کشیده بود. من آن خبر را بازنوشتم و برای حروفچینی فرستادم.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>به هشدار هیچیک از مسؤولان که آمدند و مرا از چاپ آن خبر بیم دادند و چنان کاری را غیر ممکن و خطرناک خواندند، توجه نکردم و آن را امضا کردم و نوشتم که خبر به مسؤولیت خودم حروفچینی و چاپ شود، اما بیم داشتم از اینکه کسی از داخل اداره شیرینکاری کند و، پیش از چاپ خبر، والی را از آن با خبر سازد، اما کسی این کار را نکرد و این بر قوّت<span style="mso-spacerun: yes"> </span>قلب من افزود. هنگامی که روزنامه با خبری بر ضد والی به دسترس مردم فاریاب<span style="mso-spacerun: yes"> </span>مخصوصاً اهل اداره، بازرگانان و کسبه که بیشتر آنان باسواد بودند و روزنامه را می خواندند، رسید، تعجب کردند و به این گمان افتادند که مدیر نو، از چنان<span style="mso-spacerun: yes"> </span>توان و پشتیبانیی برخوردار است که با چنین جرأت و جسارتی اخبار مربوط<span style="mso-spacerun: yes"> </span>به والی را در این ولایت چاپ و نشر می کند. از سویی کسانی که با من و<span style="mso-spacerun: yes"> </span>با خانوادۀ ما نزدیک بودند، اعمال مرا نشانۀ بی پرواییهای جوانی پنداشته و گاه و بیگاه مرا از نشر مطالب علیه ولایت برحذرمی داشتند و در غیاب من خانواده<span style="mso-spacerun: yes"> </span>را از روش روزنامه نگاری من بیم می دادند. اما واقعیت جز این نبود که من در مقطع خاصی از کار روزنامه نگاری قرارگرفته بودم و این آغاز بخشی از ادامۀ کار من در زمینۀ ژورنالیزم بود که یا باید شکست می خوردم و زبونی را می پذیرفتم و یا اینکه می ایستادم و مقاومت می کردم. با ترسی که در نخستین روز ورود به<span style="mso-spacerun: yes"> </span>دفتر والی در من پیداشده بود، راه دوم را برگزیدم و در این راه موفق شدم و تمام دوران خدمت در آن ولایت را با موفقیت و سربلندی گذراندم. اما هنوز هم از اینکه چنان روشی را برگزیدم که خلاف روش و رضای من بود اندوهگین و پشیمانم، اما گویا دیگر چاره یی نبود یا من نمی دانستم چه راه دیگری را برمی گزیدم. اگر زنده است، خداوند بر عمرش بیفزایاد و اگر رفته است، خدایش بیامرزاد.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">چنان قحط سالی شد اندر دمشق....</span></b><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">آن روزها دوموضوع<span style="mso-spacerun: yes"> </span>عمده ترین مشکلات مردم فاریاب را تشکیل می داد: نخست، نبودن مواصلات<span style="mso-spacerun: yes"> </span>از آن جمله<span style="mso-spacerun: yes"> </span>ناهمواری و دشوارگذاری سرکها (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">جادّه ها</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) میان<span style="mso-spacerun: yes"> </span>آن ولایت و ولایات همجوار و دیگر نداشتن آب کافی.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>مردم فاریاب عموماً و کشاورزان خصوصاً دیده برآسمان داشتند، زیرا کشاورزیشان للمی (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">دیمی، دیمه، دیم</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) بود. سالی که باران نمی بارید یا کم می بارید،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>ماتمی برای طبقات متوسط و بینوا بود؛<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بازار احتکار گرم می شد؛ غله ها در چاهها نهان می شد و مردم دار و ندار و حتی فرزندان شان را از کف می دادند تا<span style="mso-spacerun: yes"> </span>کف نانی به دست آرند و زنده بمانند. باز<span style="mso-spacerun: yes"> </span>چون در زمستان و بهار برف و باران بیشتر می بارید یا سیل پلی را می برد و راهی را ویران می کرد، دیگر برای روزها و هفته ها متاع و کالا به فاریاب نمی رسید و برخی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>چیزها<span style="mso-spacerun: yes"> </span>از بازار گم می شد و حکم کیمیا می یافت. </span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">آن سال (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">1351 خورشیدی</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) یکی از همین سالهای دشوار بود. خشکسالی بیداد می کرد و دلهایی را که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>احساس و عاطفه یی درآنها بود، سخت به درد می آورد. گندم فروشان گویا با قهر طبیعت هم پیمان بودند. نان به راستی نرخ جان یافته بود. وقتی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>انبارهای گندم کشف می شد ،محتکرین دست به گونه گون نیرنگها می زدند تا نامشان در روزنامه ظاهر نشود و رسوا نگردند، اما می شد و می شدند. به هرروی گذشت و طبیعت دوباره بر روی فاریاب لبخند مهر برلب آورد.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">واقعه یی که برای خودم از دشواری وضعیت فاریاب اتفاق افتاد، به یادم آمد که خالی از لطفی نیست:</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">شیری که از غیب رسید</span></b><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">زمستان بود و راهها بر اثر بارش برف بسته.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>نخستین فرزند ما شیرخواره بود، اما شیرمادر نبود و خو گرفته بود به گونه یی شیر خشک، و دیگر شیرها را هرگز نمی پذیرفت. اما شیر مخصوص او در بازار تمام شد. طفل از گرسنگی به درد می گریست و به خورد و نوشی دیگر آرام نمی شد. یک روز به بی شیری گذشت. شب<span style="mso-spacerun: yes"> </span>زنگ تلفن به صدا در آمد. شخصی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>از آن سوی خط خود را به نام شناسانید: </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">عبداللطیف آره</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>گفت که او رئیس تفحصات نفت و گاز </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">جوزجان</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">ولایت همجوار فاریاب</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) است و شنیده است که </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">فطرت</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"><span style="mso-spacerun: yes"> </span>به ادارۀ اطلاعات و فرهنگ و مسؤولیت روزنامۀ فاریاب گماشته شده است.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>حال می<span style="mso-spacerun: yes"> </span>خواهد بداند که من همان </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">دکتر صادق فطرت</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> هستم؟ گفتم: ایشان را می شناسم و با هم در رادیو همکار بودیم، بنده </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">آصف فکرت</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> هستم. آن شخص شریف<span style="mso-spacerun: yes"> </span>گفت: به هرحال اگر امر و فرمایشی باشد، به خدمت حاضرم. گفتی این تعارف را از سروشی می شنیدم. گفتم راستش که همین صدای گریه را که می شنوید، صدای فرزند ماست که شیر مخصوصش در بازار پیدا نمی شود و درمانده ایم که چه کنیم. آقای آره گفت: در اینجا یک نوع شیر روسی داریم که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>کودکان آن را به رغبت می خورند. من می فرستم و امیدوارم که طفل شما هم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>از آن روی نگرداند. فردا نامه رسان آمد و دو قوطی (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">حلب</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) بزرگ شیر خشک آورد. کودک نازک طبیعت میلی وافر به آن شیر نشان داد و با تمام شدن شیر زمستان هم به پایان رسید و راهها باز شد.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و باور ما قوی تر شد که نه تنها " </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">هرآنکس که دندان دهد نان دهد</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">" بلکه دیدیم که "</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">هرآنکس که دندان ندهد شیر دهد</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">".</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">محبت فاریابیان بافرهنگ و مردمدوست به نویسندۀ این سطور، دشواریها را آسان و ناهمواریها را هموار می ساخت. در کار روزنامه و مطبوعات توفیقاتی دست داد که محبت آنان را روزبه روز به نگارنده بیشتر ساخت. <span style="mso-spacerun: yes"> </span>کارمندان مطبوعات، که همه از من کلانسالتر بودند، چه کارکنان اداری و چه کسانی که در بخشهای طبع و نشر روزنامه خدمت می کردند با کمال خلوص نیت و ایثار وظایفشان را پیش می بردند. آقای کلنی مدیر تبلیغات (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">ارشاد</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) بود و همیشه<span style="mso-spacerun: yes"> </span>مرا در بهترشناختن باریکیهای فرهنگی و مدنی فاریاب یاری می کرد و با مشورتهای<span style="mso-spacerun: yes"> </span>امینانه اش خدمات مطبوعات و روزنامه را مفید تر و اطمینان مردم را روز به روز افزون تر می ساخت. آقای محمد الله خان مسؤول بخش اداری ، آقای محمد اسلم وفا مسؤول حسابداری و آقای عبدالشکور مدیر چاپخانه بودند. شخص محترمی <span style="mso-spacerun: yes"> </span>که تصور می کنم در اصل بخارایی بود و افندی می خواندندش، مدیر موزیم (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">موزه</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) بود و شرمنده ام که نام مدیر کتابخانه را با همۀ خوبیهایش فراموش کرده ام. <span style="mso-spacerun: yes"> </span>سرمرتبی به نام محمد علی داشتیم که وظیفۀ حروفچینی را به بهترین وجهی انجام می داد. آقای عبیدالله تحویلدار مطبوعات و آقای سخیداد تحویلدار چاپخانه بودند. جوانی به نام محمد عظیم همچون فرزند وفاداری در خانۀ مطبوعات خدمت می کرد.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>خوانندۀ گرامی ملاحظه می فرماید که محبت و بزرگواری این دوستان و همکاران خوب<span style="mso-spacerun: yes"> </span>نامهایشان را با گذشت سی و هفت سال در یاد نگارنده نگهداشته است. از سویی همکاران قلمی مطبوعات فاریاب بدون چشمداشت حق الزحمه بدون وقفه صفحات روزنامه را با مطالب مفید خویش آراسته می داشتند.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">والی ساده ولی خداشناس</span></b><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">دو سه ماهی بیشتر از کارم در فاریاب نگذشته بود که والی عوض شد و شخصی به نام </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">محمد گل ابراهیم خیل</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> به ولایت آمد.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>رحمت خدا بر او باد<span style="mso-spacerun: yes"> </span>که شنیدم به شهادت رسید.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>در سادگی مثل بود اما در صداقت و خداشناسی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>نمونه یی کم نظیر.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>کار من اندکی سخت تر شد، زیرا به هرجا که می رفت من بایست با او می بودم.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>این سختگیری در همراهی والی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>برای من توفیق اجباری آشنایی با<span style="mso-spacerun: yes"> </span>شهرها و شهرستانهای ولایت فاریاب را به همراه داشت. بخصوص آن شهرها و شهرکهایی که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>از راه<span style="mso-spacerun: yes"> </span>متون تاریخ و جغرافیای تاریخی در ذهن و ضمیر من جای گرفته بودند. پیش از رسیدن ابراهیم خیل به فاریاب من </span><b><i><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">معجم البلدان</span></i></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">یاقوت</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> را سرتا پا مرور کرده<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و بخشهایی را<span style="mso-spacerun: yes"> </span>که امروز<span style="mso-spacerun: yes"> </span>در قلمرو افغانستان قرار دارد، برگه نویسی و ترجمه کرده بودم ( </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">این ترجمه بعداً، حدود سالهای 1354-1355 خورشیدی، در مجلۀ <b><i>آریانا</i></b> ی انجمن تاریخ افغانستان، با عنوان "شهرها و روستاهای افغانستان در معجم البلدان" چاپ شد</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">). اکنون به هربوم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و بری که می درآمدم در اندیشۀ یاقوت حموی بودم که هشتصد سال پیش آنجا بوده است؛ به گونۀ مثال، در معجم البلدان خوانده بودم که </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">جرزوان</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> –</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"> گرزوان</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> یا</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"> گرزیوان</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> –<span style="mso-spacerun: yes"> </span>را دیدم که همانند ترین شهرها به </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">مکّه</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> است. زیرا همانند مکه در میان دو کوه، بین الجبلین، واقع شده است. شب و روزی که در گرزیوان بودم، گفتی یکی به من می گوید همین اکنون روح یاقوت حموی مؤلف معجم البلدان<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بر فراز همین درختانی که تو در سایۀ آنها گذر داری،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>در پرواز است. آنک، آن بلبلی که بر شاخسار خوش می خواند، روان<span style="mso-spacerun: yes"> </span>شیفتۀ یکی از گذریان روزگار باستان است که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>این شهر و دیار خوشش می آمده.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">خرج اگر از کیسۀ مهمان بود ...</span></b><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">از صداقت ابراهیم خیل والی گفتم و باز از گرزیوان یاد کردم، بد نیست به خاطره ای که از این شهر دارم، اشاره یی شود تا خوانندگان دریابند که در همین نزدیکیها بوده اند کسانی که گزارش کارهایشان به قهرمانان تاریخ همانند است:</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">شبی که با والی فاریاب<span style="mso-spacerun: yes"> </span>در گرزیوان بودیم، از سوی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>حاکم آنجا دسترخانی رنگین گسترده شده بود. والی سخت در اندیشه فرورفت و رنگ رخساره اش برافروخت و گفت که این کار جناب حاکم اسراف است و چرا چنین کرده است. اما بیشتر چیزی نگفت و خود چنانکه عادت داشت اندکی خورد و دیده بر زمین دوخت. صبحانۀ فردا مفصل تر بود. والی سخت برآشفت و گفت من دیشب هم نتوانستم نان درستی بخورم و امروز سخت گرسنه ام، اما به شرطی صبحانه می خورم که جناب حاکم بل (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">صورت حساب</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) <span style="mso-spacerun: yes"> </span>تمام غذای دیشب و امروز را قلم به قلم بنویسد که چه چیزهایی خریده شده و چه مبلغی خرج کرده اند، وگرنه من آزرده و گرسنه باز می گردم.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>هرچند که حاکم تعارف و عذرخواهی می کرد، والی برافروخته تر می شد، تا سرانجام صورت حساب، بعینها مانند مهمانخانه(</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">رستوران، رستورانت</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) پیش روی والی نهاده شد و والی نقداً بهای شام دیشب و صبحانۀ امروز را پرداخت و سپس به حاضران گفت که حالا بفرمایید و نوش جان کنید.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">باری دیگر به شهرکی دیگر رفتیم، به نام </span><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">لولاش</span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> کوهستان که، به حساب تاریخ، شمالی ترین شهرستان غور باستانی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بحساب می آمده است. جالب است که موترهای(</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">ماشینها، خودروهای</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) ما نخستین ماشینهایی بودند که وارد آن شهرستان می شدند، و این سال 1351خورشیدی بود. در آن هنگام برنامۀ راهسازی با کمک سازمان جهانی با عنوان، کار در برابر غذا، یا نامی شبیه به آن در جریان بود که در فاریاب هم راه </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">میمنه</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> به </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">لولاش</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> با کمک همین سازمان ساخته شد.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>والی برای گشایش آن راه به لولاش رفت و چند تن دیگر و من هم با او بودیم. والی با خود گوشت و برنج و دیگر مایحتاج برده بود تا در آنجا برای ما غذا بپزند. حاکم لولاش،یا علاقه دار، به معنای بخشدار،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>هم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>به مردم بینوای آنجا دستور داده بود تا هرکس سهمی برای پذیرایی از والی و همراهان بپردازد؛ همراهان والی به او مشورت دادند که آنچه<span style="mso-spacerun: yes"> </span>با خود آورده، اگر واپس<span style="mso-spacerun: yes"> </span>نمی برد، به فقرا بدهد، اما<span style="mso-spacerun: yes"> </span>خود و همراهانش مهمان مردمی باشند که سخت از ساختن راهی که آنان را با مرکز ولایت و از آن طریق با جهان پیوند داده است، شادمانند. اما والی نپذیرفت و آن شب ما با دیگچه پزان جناب والی گذشت. اما<span style="mso-spacerun: yes"> </span>چند روز از این ماجرا گذشت و روزی والی مرا<span style="mso-spacerun: yes"> </span>فرا خواند و گفت: خوب بود من مشورت آن روز تو و دیگر همراهان را قبول می کردم. به من گزارش رسیده است که علاقه دار(</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">بخشدار</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">)<span style="mso-spacerun: yes"> </span>به کلان شوندگان (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">بزرگان، معاریف</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) لولاش، از زبان من گفته است که هریک فراخور سهم خود چیزی، از گوسفند تا روغن و برنج و غیرها،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بدهند تا<span style="mso-spacerun: yes"> </span>به مرکز ولایت فرستاده شود. والی سخت اندوهگین بود و شنیدم که علاقه دار را<span style="mso-spacerun: yes"> </span>گوشمالی داد.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">این </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">لولاش</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> که یاد کردم، از نگاه مناظر طبیعی،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>یکی از زیباترین جاهایی بود که دیده بودم و دیده ام. خزانی چنان زیبا و رنگین را<span style="mso-spacerun: yes"> </span>در کانادا دیدم و بس.</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"> لولاش</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> یازده یا سیزده،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>یا به همین حدود دهستان<span style="mso-spacerun: yes"> </span>داشت، هریکی برتپّه یا کوهپایه یی.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>در هر دهکده که می بودی، همه دهکده های دیگر را می توانستی دید، چنان که گفتی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>نگاره یی از مناظر طبیعت را می نگریستی.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">به تگاب، یا شیرین تکاب، که می رفتیم، به یاد </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">ظهیر فاریابی</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">، که گویند در اصل از آنجا بوده است، می افتادیم. نیز شهرکهای المار، قیصار، اندخوی (ا</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">ندخود</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) و درزاب. در میمنه نیز تنگسالی و خشکسالی گذشت و سال دیگر سالی فراخ نعمت شد و خوش گذشت. فاریابیان<span style="mso-spacerun: yes"> </span>مردمی بس مهربان، بافرهنگ و مهماندوست بودند. همکاران بسیار صمیمی و مهربانی در مطبوعات داشتم. از همه مهمتر کتابخانه یی بس غنی که در همان سالها یکی از فرهنگیان فاریاب به نام آقای </span><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">شهید</span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">، شخصا با<span style="mso-spacerun: yes"> </span>فهرست سنجیده ای<span style="mso-spacerun: yes"> </span>به ایران سفر کرده<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و کتابهای مفیدی را برای کتابخانۀ ملی فاریاب آورده بود. مثلاً آخرین طبع چند جلدی<span style="mso-spacerun: yes"> </span></span><b><i><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">معجم البلدان</span></i></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> را که در بالا یاد کردم و به آن زیبایی در کابل هم ندیده بودم، یا کتابهای مرحوم </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">محمد علی جمال</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> زاده را با چنان قطع و صحافتی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بار اول بود که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>می دیدم.</span><b><i><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"> سر و ته یک کرباس </span></i></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">جمال زاده را بارها در فاریاب خواندم و حس می کردم که به گونه یی خود زیستنامۀ جمال زاده<span style="mso-spacerun: yes"> </span>باشد. </span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">مسایلی پیش آمد که ناگزیر از انتقال شدم.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>مرحوم عباسی در اندیشۀ تأسیس روزنامه در یک ولایت دیگر بود و قرعۀ فال به نام من زده شد.</span></font></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"></span></font></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">نخستین مدیر مطبوعات و مدیر مسؤول روزنامۀ کندز</span></b><span dir="ltr" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">شهر کندز نیز یکی از شهرهای شمالی افغانستان است. می نویسند که </span><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">کندز</span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> گونه یی از تلفظ</span><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"> کهندژ</span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> است: دژ کهن که در شهرسازی های باستان بخش مرکزی و دژ یا قلعۀ اصلی هر شهر بوده است و بخشهای دیگر ربض و شارستان و باره و حصار بوده است . برخی می نویسند که کندز </span><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">ولوالج</span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> یا حدود ولوالج قدیم بوده است. به هرحال همزمان با دورانی که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>مربوط به این نگارش می شود، کندز از ولایات و شهرهای نسبةً پیشرفته و صنعتی کشور بود.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>مرکز کشت پنبه بود و شرکت اسپین زر اختیار بسیاری از بخشهای صنعتی آن ولایت را در دست داشت. </span><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">اسپین زر</span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> به معنای زر سپید، طلای سپید<span style="mso-spacerun: yes"> </span>است؛ لقبی که به پنبه داده شده بود، به خاطر ارزش صنعتی و اقتصادی آن. همین شرکت جریده و چاپخانه ای هم داشت، اما روزنامۀ دولتی هنوز در کندز نبود در حالی که بسیار دورتر از آن، در شمال شرق کشور، ولایت و شهر بدخشان از خود روزنامه یی با نام </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">بدخشان</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> داشت. البته در مجاورت کندز در </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">بغلان</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> روزنامه ای با نام </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">اتحاد</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> چاپ و نشر می شد.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">به هرروی قرار شد کندز هم روزنامه ای داشته باشد و نگارنده در مقام<span style="mso-spacerun: yes"> </span>نخستین مدیر اطلاعات و کلتور و نخستین مدیر مسؤول روزنامۀ کندز منصوب شدم.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>تشکیلات این ادارۀ نوتأسیس<span style="mso-spacerun: yes"> </span>از دیگر مراکز اطلاعات و کلتور فرق داشت. ادارۀ آن به صورت تصدی و زیر فرمان مطابع دولتی با ریاست مرحوم </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">محمد ابراهیم کندهاری</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> منجم نامور بود. از خوشیهای من این بود که والی کندز یک شخصیت فاضل و دانشمند و خلیق به نام </span><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">پروفسور محمد صدیق</span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> از اساتید نامور دانشگاه<span style="mso-spacerun: yes"> </span>کابل بود. مجالست و مصاحبت با استاد محمد صدیق خان بسیار آموزنده و اخلاق و اطوار او همراه با آرامش، وقار و آهستگی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بود. استاد می گفت که داشتن مطبوعات<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و بخصوص روزنامه در ولایت کندز یکی از آرزوهای او بوده است؛ به همین دلیل شخصاً توانگران کندز را به کمک تشویق می کرد و در محفل گشایش مطبوعات که نخستین شمارۀ روزنامه به نام </span><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">کندز</span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> توزیع گردید مبلغ قابل توجهی از طرف بازرگانان با مطبوعات مساعدت شد. با این کمک نه تنها<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بنای ساختمان تکمیل شد، بلکه<span style="mso-spacerun: yes"> </span>قالی، مبلمان وسایل گرما و سرما، همه از مرکز کشور خریداری و به آن شهر منتقل شد. شهر برق قوی و 24 ساعته داشت.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">شخص دوم ولایت یعنی مستوفی نیز شخصیت خوشنام، معروف و دوست داشتنی بود. او که از محاسبان نامور کشور بود </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">حفیظ الله خان الیم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>غوریانی</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> نام داشت. ادیب و شاعر نیز بود و بیشتر وقت ما در خارج از وقت اداری با هم و درخانۀ او می گذشت. او در کندز تنها بود و خانواده اش در هرات بودند. مرحوم </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">حفیظ الله الیم</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>از مستوفیان بنام کشور بود محبت و عنایتی فراوان به من داشت. او باری با حقشناسی و بزرگواری یاد کرد که همه اصول<span style="mso-spacerun: yes"> </span>محاسبه و مدیریت را از مرحوم میرزا نظرمحمد خان پدر نگارنده در هرات فراگرفته بوده است. دریغا که آن همه گفت و گوهای سودمند و آموزنده را که با مرحوم استاد الیم غوریانی در شبهای دراز زمستان در کندز و نیز در رفت و آمدهای مکرر راه دراز کابل-<span style="mso-spacerun: yes"> </span>کندز داشتیم، یادداشت نکرده ام و جز اندکی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>مرا به یاد نمانده است. </span><i><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">دیوان اشعار مرحوم الیم غوریانی</span></i><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> به وسیلۀ یکی از استادان خوشنویسی و ادب<span style="mso-spacerun: yes"> </span>که در کانادا زندگی می کنند، خوشنویسی و چاپ شده است. همینجا مناسب است از این شخصیت محترم و قابل قدر که خدمات با ارزشی به<span style="mso-spacerun: yes"> </span>زبان و ادب فارسی دری و اخلاق مدنی و اجتماعی نموده و در سن هشتاد و هفت سالگی نیز همچنان فعال است یادی شود:</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">یاد خوشنویس و ادیب کرخی جناب وزیر اخی</span></b><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: #003300">سال سوم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>اقامت من در کانادا بود. در محافل و مجامع نام استاد<span style="mso-spacerun: yes"> </span>حاجی وزیر اخی کروخی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>را می شنیدم. گاهی به مناسبتهایی در شهر </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">تورانتو</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: #003300"> ایشان<span style="mso-spacerun: yes"> </span>اشعار و مقالاتی می خواند که بسیار مورد توجه واقع می شد و خبر آن به<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بنده در اتاوا می رسید. اما چیز بیشتری از ایشان نمی دانستم. باری<span style="mso-spacerun: yes"> </span>فرصت<span style="mso-spacerun: yes"> </span>عرض احترامی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>با تلفن دست داد. صدای مهربان و آشنای ایشان سامعه نواز شد. فرمودند که با نام و آثار تو آشنایم، ولی می خواهم بدانم که از کدام خانواده یی! گفتم: شما که کروخی هستید، بایست<span style="mso-spacerun: yes"> </span>نام پدرم را، که با کروخ پیوندی سخت استوار داشت،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>شنیده باشید.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>من فرزند مرحوم میرزا نظرمحمدخان هستم. استاد اخی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>پرسید: یک چشمشان اندکی تاب نداشت. گفتم هرچند که من سیمای پدر را جز در یک سالگی خویش<span style="mso-spacerun: yes"> </span>ندیدم، اما تصویرشان را که دیده ام، چنین بود که می فرمایید. ایشان با محبت و قدردانی به ستایش پدرم پرداختند و گفتند که خوش سخن و لطیف و مهربان بود و گفتند که بارها در کروخ، هنگامی که به سیر و تفرج می رفتیم ایشان جوانان را از سخنان و لطایف نکته ها بهره مند می ساختند. جناب اخی حتی یکی از لطایفی را که از پدرم شنیده بود، نقل کرد، و آن مربوط می شد به زندگی برخی از مردم در یکی از مناطق کروخ در زیر زمین. از این<span style="mso-spacerun: yes"> </span>لطیفه بی درنگ به یاد یاقوت حموی و <b><i>معجم البلدان</i></b> افتادم که می نویسد در شهر ری و در حدود تهران امروز<span style="mso-spacerun: yes"> </span>دیده که خانه های<span style="mso-spacerun: yes"> </span>مردم عموماً در زیر زمین بوده است.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: #003300">آقای اخی چند روز بعد با محبت </span><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">دیوان استاد مشعل غوری هروی</span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: #003300"> را که به خط زیبای ایشان خوشنویسی و چاپ شده بود، برای من فرستادند. زحمات این مرد دانشور و هنرمند کهنسال که همتی بس والا<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و سعیی نیک پویا دارد، درین بخش از جهان برای جوانان و فرهنگیان بسیار مهم و مغتنم است. ایشان در شهر </span><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">لندن</span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: #003300"> و در همین ایالت </span><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">انتاریو</span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: #003300"> زندگی می کنند. یک ماه پیش که در برلینگتن<span style="mso-spacerun: yes"> </span>تورانتو بودم، به لطف جوانان خانواده، به لندن رفتم تا دست و دیدگان اخی را ببوسم که روی پدرم را دیده و دست او را گرفته بوده است، اما آقای اخی برای<span style="mso-spacerun: yes"> </span>شرکت در مراسم تدفین یکی از همشهریان به کشور همسایه رفته بود. هرچند ایشان اخیراً اندکی از دردهای جسمی شکایت دارد اما روحی بس قوی دارد که باید سرمشقی برای جوانان ا مروز باشد.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">برخی از آثاری که به خط زیبای نستعلیق<span style="mso-spacerun: yes"> </span>این ادیب و خوشنویس هشتاد و هفت ساله<span style="mso-spacerun: yes"> </span>کتابت شده است:</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: #003300"><span style="mso-spacerun: yes"> </span><i>دیوان شهیر هروی</i>، <i>کلیات حاجی اسماعیل سیاه</i>، <i>اشعار و شرح حال جنید الله حاذق</i> کرخی هروی، <i>شرح حال و اشعار مخفی بدخشی</i>، <i>زندگینامۀ عدیم شغنانی</i> بدخشانی، <i>قهرمان کوهستان</i> نائب عبدالرحیم خان اثر استاد خلیلی، کلیات مشعل غوری، <i>منتخبات اشعار حفیظ الله خان الیم</i> غوریانی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>هروی، <i>تاریخ پسته و جنگلات پستۀ بادغیس هرات</i>، <i>زندگینامۀ استاد عبدالرشید لطیفی</i>، <i>زندگینامۀ منشی ملا احمد خان و برادرش</i> [</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: #33cccc">کاکا(عم) و پدر ایشان</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: #003300">]، <i>راز و نیاز</i> اثر متین سلجوقی، <i>سخنوران پرده نشین</i> اثر عاطفه عثمانی . تازه ترین اثر خط<span style="mso-spacerun: yes"> </span>ایشان <i>آیین زمامداری</i> از دانشمند و جامعه شناس نامور استاد غلام علی آیین است. خداوند<span style="mso-spacerun: yes"> </span>ایشان را زنده و تندرست بداراد.</span><span dir="ltr" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: #003300"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><span dir="ltr" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: #003300"><span style="mso-tab-count: 1"> </span></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt">با آنکه روزنامه و ادارۀ مطبوعات <span style="mso-spacerun: yes"> </span>کندز تازه کار و نوپا بود،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>داشتن کارکنان لایق و ورزیده باعث شده بود تا کارها به احسن وجوه پیش رود. البته<span style="mso-spacerun: yes"> </span>نمایندگی آژانس (<span style="COLOR: blue">خبرگزاری</span>) باختر و کتابخانه از سابق فعال بودند. نمایندۀ خبرگزاری یک شخصیت باسواد و فرهنگی ترکزبان به نام آقای محمد امین اوچقون بود. وقتی من معنای نام او را پرسیدم،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>اگر درست به یادم مانده باشد، اوچقون را اخگر و آتش پاره ( <span style="COLOR: blue">در کابل آتش پرچه</span>) ترجمه کرد. او برای<span style="mso-spacerun: yes"> </span>دو فرزندش هم <span style="mso-spacerun: yes"> </span>نامهای آتسز و آیدین را انتخاب کرده بود. آقای اوچقون<span style="mso-spacerun: yes"> </span>که علاقۀ فراوانی به زبان مادری<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و<span style="mso-spacerun: yes"> </span>فرهنگ خویش داشت، زبان فارسی دری را نیز دوست می داشت و در ادبیات فارسی صاحبنظر بود.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>او به مطبوعات عموماً<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و در جهت تأسیس مطبوعات کندز خصوصاً علاقمند بود. با محبت و اصرار بخشی از خانۀ خویش را، بدون دریافت کرایه (<span style="COLOR: blue">اجاره</span>)<span style="mso-spacerun: yes"> </span>در اختیار مدیر گذاشت. علاقۀ او به زبان و ادبیات فارسی باعث شده بود که بسیاری از سخنوران ایران را از نزدیک ببیند. از جمله به شیراز رفته بود و مرحوم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>فریدون توللی را دیده بود. توللی چند مجموعه از اشعارش را با نوشتن هدیه نامه و امضا به آقای اوچقون تقدیم کرده بود.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>اوچقون کتابخانۀ خوبی داشت و همۀ کتابهایش را با محبت برای مطالعه در اختیار من نهاد. نمی دانم که اکنون آقای اوچقون در کجاست. خدا یارش باد. مدیر کتابخانه آقای رحمت الله رحمت<span style="mso-spacerun: yes"> </span>جوانی با فرهنگ و نجیب بود که همه از محبت او و خانواده اش برخورداربودیم. آقای سید لقمان حایر مسؤولیت امور اداری و حسابداری رابر عهده داشت و به همت او عاید قابل توجهی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>با چاپ فرمها و دفاتر و کتب ادارات کندز نصیب ادارۀ مطبوعات می شد. آقای اخلاص یکی دیگر از کارکنان فعال<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و با سابقۀ مطبوعات بود. تحویلدار جوان و نجیبی داشتیم، به نام شهاب الدین که تصور می کنم اهل فرغانه بود و با ما همکوچه نیز بود. هم ما و هم شهاب الدیین و هم آقای رحمت در گذر فرغانه چی ها خانه داشتیم. این نکته برای من جالب بود که بسیاری از کسانی که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>هنگام تاخت بلشویکها از شوروی آن روز گریخته بودند به کندز نشیمن گرفته بودند و از مردمان فرغانه و بخارا و سمرقند هر تبار کویی و گذری داشتند. من در خانۀ شهاب الدین با<span style="mso-spacerun: yes"> </span>پدرش که پیری خوش سخن و خندان روی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بود و با بسیاری دیگر از فرغانه چیان و بخاراییان آشنا شدم. از روزگاران قدیم، از مهاجرتها و از جدا ماندن از خانه و خانوار خویش داستانهای غم انگیز می گفتند که معنای سخنان آنان را هنگامی به خوبی دریافتم که من هم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>از خان و مان آواره شدم. رسم و رواجشان دلپسند، سخن گفتن شان دلنشین<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و دسترخانشان رنگین و خوش بود. </span><span lang="FA"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><strong><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: #3366ff">در روزنامۀ ملّی انیس</span></strong><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">یک سال در کندز ماندم. کابینۀ نوی با نخست وزیری مرحوم </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">موسی شفیق</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> روی کار آمد که در آن استاد روزنامه نگاری من، مرحوم </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">صباح الدین کشککی</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">، به جای مرحوم عباسی وزیر اطلاعات و کلتور شد. ایشان مرا به کابل فراخواند که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>چگونگی آن را در جای دیگربه تفصیل آورده ام. اما به یک گردش چرخ نیلوفری اوضاع دگرگون شد و سردار محمد داود خان به ریاست جمهوری رسید. مدتی کوتاه در روزنامه<span style="mso-spacerun: yes"> </span></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">جمهوریت</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> به ریاست مرحوم دکتر محمد </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">آصف سهیل</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> و نیز در </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">مجلۀ جمهوریت</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> به مدیریت<span style="mso-spacerun: yes"> </span>استاد سید </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">محمود فارانی</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> کار کردم که آن را نیز به تفصیل نوشته ام ، و اینجا سخن از مرحوم عباسی است. سال 1353 <span style="mso-spacerun: yes"> </span>بود و در تهران بودم که شنیدم محمد ابراهیم عباسی مدیر مسوول </span><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">روزنامۀ ملی انیس</span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> شده و مرا به سمت مدیر ارتباط عامه( </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">روابط عمومی</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) و عضو هیأت تحریر آن روزنامه برگزیده است.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">با سابقه و تجاربی که مرحوم عباسی در کار مطبوعات داشت کوشید به روزنامۀ ملی انیس وجهه واعتبار خوبی بدهد و در این کار تا حدودی توفیق نیز یافت.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>معاونت عباسی را یکی از دانشمندان و شاعران نامی کشور، استاد </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">سید محمود فارانی</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> برعهده داشت که در ادب و فلسفه تبحر داشت و از شاعران نوسرای نامور بود. فارانی در روزهای معین مقاله یی خوب و پر محتوا در صفحۀ سرمقاله می نوشت. <span style="mso-spacerun: yes"> </span>جوانی فاضل و زباندان به نام </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">محمد رحیم رفعت</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> مسؤول اخبار و تفاسیر سیاسی جهان در روزنامۀ انیس بود.آقای رفعت که بسیار جوان بود و جثه یی کوچک نیز داشت، در زباندانی و مسائل دنیای خبر و تفاسیر سیاسی شخصی بسیار پرمایه بود. با همت او بود که روزنامۀ انیس تازه ترین اخبار و تفاسیر را بسیار پیشتر از رادیوها نشر می کرد. شنیدم که این جوان دانشمند چند سال پیش درسقوط طیاره (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">هواپیما</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) در بامیان کشته شد. همکار دیگر، سید محمد حسین هدی بود که وظیفۀ تدقیق (</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">ویرایش</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">) را برعهده داشت؛ پژوهشگری باسابقه و روزنامه نگاری دانشور بود و مدتی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>مسؤولیت نشرات و مدیرت مجلۀ فاکولتۀ<span style="mso-spacerun: yes"> </span>ساینس ( </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">دانشکدۀ<span style="mso-spacerun: yes"> </span>علوم</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> ) را برعهده داشت. هدی نیز گاه به گاه مقاله یی می نوشت که در همان صفحۀ ادیتوریال چاپ می شد. <span style="mso-spacerun: yes"> </span>شنیده ام که استاد هدی اخیراً در اتریش به رحمت حق پیوسته است. روان هردو شاد باد. آقای </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">صدیق رهپو</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> وظیفه ریاست دفتر عباسی را بردوش داشت و با دانشی که در زبان داشت مقالات ارزندۀ انگلیسی را به فارسی ترجمه می کرد. یکی از ادیبان و شاعران پشتو،آقای </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">محمد امین متین خوگیانی</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> مدیر بخش پشتو بود. بخش خبرنگاران را آقای </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">صدیق نویر</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> بر دوش داشت.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>خانم </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">پروین علی</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">، خواهر فیلسوف شهیر و شهید استاد سید بهاؤالدین مجروح مدیر مسؤول </span><b><i><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">انیس اطفال</span></i></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> بود. آقای </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">مهدی بشیر هروی</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> مدیر چاپ بود آقای </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">عبد الرشید آشتی</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black"> از خبرنگاران فعال آن روزها بشمار می رفت و عزیزان دیگری هم بودند که با شرمساری حافظه یاری نمی کند تا نامهای گرامیشان عموماً یاد شود.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">هرروز در صفحۀ سرمقاله، مقالۀ اصلی به قلم یکی از افاضل آن دیار بود و روزنامه برابر با معیارهای روزنامه نگاری، ستون نویسهای معین داشت. افزون بر آن روزنامه<span style="mso-spacerun: yes"> </span>به چاپ پاورقیهایی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>آغاز کرد که خوانندگان بسیار داشت.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>یکی از این پاورقیها ترجمۀ<span style="mso-spacerun: yes"> </span>ژورنال یا گزارش بود از دوران انگلیسیها، که خاطرات لیدی سیل، یا اثری به همان روال را متضمن بود. متاسفانه نام مترجم آن به یادم نیست، اما تصور می کنم از کسانی بود که تازه از خارج باز گشته بودند. </span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">من از دوران خدمت با عباسی مخصوصاً در روزنامۀ انیس خاطرات نیکی دارم. گاه بگاه از خاطرات خویش، از سختکوشیهایش و از دشواریهایی روزگار جوانی داستانها می گفت که شنیدن آنها برای من آرامشبخش و جالب بود که "درطفلی پدر از<span style="mso-spacerun: yes"> </span>سر برفته بودش ". دیگران نیز این موضوع را که عباسی مردی خودساخته بود، و سختیهای زندگی از او چنان شخصیتی به وجود آورده بود، تصدیق می کردند.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: black">سال 1354 من به انجمن تاریخ منتقل شدم، و اندکی بعد، برای ادامۀ تحصیلات عالی، به هند رفتم. سالهای 1359-1361 که در اکادمی علوم خدمت می کردم، مرحوم عباسی خانه نشین بود. گاهی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>همدیگر را در راه می دیدیم و صحبتی داشتیم. مقیم ایران بودم که شنیدم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>عباسی در هند به رحمت ایزدی پیوسته است. روانش شاد باد.</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">اتاوا، 16 می 2008</span><span lang="FA" style="COLOR: black"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 15pt; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">آصف فکرت</span><span lang="FA" style="COLOR: black"><font size="3"> </font></span></font></p>
شنبه ۴ خرداد ۱۳۸۷ ساعت ۷:۱۴