<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 18pt; COLOR: #3366ff; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">این قلمدان را دوات از لعل و مرجان لایق است</font></span></b><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 18pt; COLOR: #3366ff; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman"> </font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><b><span lang="FA" style="COLOR: #003300"><font size="3"><font face="Times New Roman" color="#009933">تقدیم به جوانانی که با محبت از من خواسته اند تا بازهم از روزگاران کودکی بنویسم</font></font></span></b><span lang="FA"><font face="Times New Roman" size="3"> </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">یادگارهای فراوان از او در ذهنم هست. یادگارهای خوب. خوب، به این معنی که بار بار می آیند و هر بار، با آمدنشان یاد او را، که همیشه در ذهن و ضمیرم هست،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>نیرومی بخشند و برجسته تر می سازند. بهار، شکوفه،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>سنبل، نرگس، پاکی و آراستگی،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>شیرینی، سوغات، مهمانی، ایمان، قلم، کاغذ، خوش سخنی، وارستگی، مهمانداری، آداب دانی، بهره مندی از نعمتهای خداوندی،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و دهها یادگار دیگر از او دارم که هنوز، حتی در خزان زندگی در راه<span style="mso-spacerun: yes"> </span>فراگرفتن آنها هستم. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">این یادگار ها از کیست؟<span style="mso-spacerun: yes"> </span>از منشی صاحب می نویسم. از او که من بابه جان<span style="mso-spacerun: yes"> </span>می خواندمش. و<span style="mso-spacerun: yes"> </span>با خوشایندی کودکانه شادمان می شدم از این که کسی را جان می گفتم؛ به گونه یی دیگر بگویم، شادمان بودم کسی را داشتم که نیم نامش را کلمۀ «جان» می ساخت. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman"><span style="mso-spacerun: yes"> </span>سنبل و نرگس گلهای خاطره انگیز منند.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>آن روزها<span style="mso-spacerun: yes"> </span>دسته هایی از این<span style="mso-spacerun: yes"> </span>گلها، در شمار پیام آوران زیبا و باشکوه بهار بودند. نمی توانستم شکوه و زیبایی آنها را بستایم، ولی دریافت کودکانه یی هم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>که ازآنها داشتم، برایم زیبا و دلنشین بود. از ترکیب آبیهای سنبل با پرتو آفتاب که از شیشه های سه رنگ ارسیها می تابید، درگوش جانم گفت وگویی را می شنیدم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و نیمروز، هنگامی که به اصطلاح آفتاب از اتاق نشیمن می گشت، تصور می کردم نرگس به گونه یی جای<span style="mso-spacerun: yes"> </span>آفتاب را پرمی کند. چند سال بعد که در یکی از صنوف (<font color="#0066cc">کلاسهای</font>) ابتدایی این بیت را مجبور بودم بخوانم و معنای آن را آنگونه که معلم درس می داد یاد بگیرم، دلم می گرفت و غصه می خوردم:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: #ff6600; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">نرگس از باغ دسته دسته کشند --- زانکه ماناست رنگ او به خزان</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">تصور می کردم شاعر بر این گل زیبا ستم روا داشته که چنین آن را وصف کرده است.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>حتی سالها بعد وقتی برای بیان حسن تعلیل این شعر مثال آورده می شد:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: #ff6600; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">نرگس از چشم تو دم زد بردهانش زد صبا</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><font face="Times New Roman"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: #ff6600; LINE-HEIGHT: 150%">درد دندان دارد اکنون می خورد آب از قلم</span></b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">باز هم برای من ناخوشایند بود که چرا شاعر تصور می کند نرگس با<span style="mso-spacerun: yes"> </span>این بوی خوش و شیرین درد دندان دارد؟ </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%">آن روزها، به گفتۀ هراتیان، «هرکس هرکس» پول به گل نمی داد، اما منشی صاحب گل را"خیلی خوش داشت" یا به تعبیری که بعد ها توانستم داشته باشم، عاشق سنبل و نرگس بود. امروز هم وقتی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>در گلفروشیها و یا در باغ و بستان به سنبل و نرگس برمی خورم می ایستم و با تخیل این که این گلها هم با آن گلها که منشی صاحب از بازار به خانه می آورد نسبتی و پیوندی دارند لحظاتی می بویمشان؛ در عین شادمانی وبا گلویی از غصه گرفته، به زبان حال و بیان نگاه با آنها سخن می گویم. </span><span dir="ltr" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">هرگاه سخن از تحفه و سوغات به میان می آمد، نام منشی صاحب در صدر قرار می گرفت.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>او چیزهایی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>به<span style="mso-spacerun: yes"> </span>دوستان می برد که آنان را شگفت زده می ساخت.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>مثلاً نُقل جوزی (<font color="#0066cc">چارمغزی، گردویی</font>) یا جوز شکری. کسانی که خود به دلایلی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>چند سال یکبارهم نقل جوزی نمی خریدند، هنگامی که <span style="mso-spacerun: yes"> </span>بستۀ نقل تازه را، که هنوز گرم و ملایم بود، از دست منشی صاحب می گرفتند، نمی توانستند به آسانی این محبت را فراموش کنند. یا اینکه یک پگاه سرد، که آدم مانند بید می لرزید، ناگهان یکی حلقه به در می زد و چون دررا می گشودند، <span style="mso-spacerun: yes"> </span>جناب منشی بود که کاسه یی بزرگ چینی را که در سینی نهاده و روی آن با پارچه یی سپید بوشیده شده بود، <span style="mso-spacerun: yes"> </span>به دست گشایندۀ در می داد و به امان خدا گفته به سرعت باز می گشت. چنان که یکی از حقشناسان سالها بعد حکایت می کرد، سر ظرف را که برمی داشتند، بوی خوش هلیم شیرین و قیمه دار چنان خیال انگیز بود که گفتی رؤیایی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>تعبیر می شد. می گویند منشی سلیقۀ خاصی در اهدای هدیه و تحفه، که بیشتر خوردنیها و شیرینیها بود، داشت. همیشه چیزی را<span style="mso-spacerun: yes"> </span>هدیه می داد که دست یافتن به آن به صورتی که او می بخشید، به آسانی میسر نبود. <span style="mso-spacerun: yes"> </span>سالها پیش که نگارنده جوان بود، یکی از جوانان قدیم ، در پیری حکایت می کرد که هروقت جوانان در باغی و یا ضیافتی جمع می شدیم و هوای<span style="mso-spacerun: yes"> </span>شیرینی و چیزهای خوب داشتیم، دست به دعا برمی داشتیم که: خدایا منشی صاحب را به این سو سرگردان کن <span style="COLOR: #3366ff">( عین کلمات نقل شد</span>). او که از سادات جلیل القدر است،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>سوگند یاد کرد که باری در باغ بودیم و بی بضاعت. باز به همان دعا دست برداشتیم؛ باغبان آمد و ران گوسفندی با مقداری نقل و شیرینی آورد و گفت: <span style="mso-spacerun: yes"> </span>اینها را منشی صاحب به شما آوردند. خواستیم به استقبال برویم گفت ایشان به خواجه سرمه ( <span style="COLOR: #3366ff">= خواجه سرمق، روستایی در هرات</span> ) مهمان بودند و رفتند.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman"><span style="mso-spacerun: yes"> </span>او در هدیه دادن نیز، چون کارهای دیگر منطق خاص خویش را داشت. روایت کردند که باری منشی وارد منزل می شود و می بیند که<span style="mso-spacerun: yes"> </span><span style="mso-spacerun: yes"> </span>همسرش کوارۀ (<span style="COLOR: #3366ff">ظرف سبد مانند</span>) انگور را<span style="mso-spacerun: yes"> </span>خالی می کند و بزگری که انگور را آورده منتظراست <span style="mso-spacerun: yes"> </span>تا ظرف خالی شود و ببرد. برخی از خوشه های انگور در تهِ ظرف، کهنه ترو نامرغوب <span style="mso-spacerun: yes"> </span>بوده اند.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>منشی می ایستد؛ نگاه می کند و می پرسد که انگورها از کجاست؟ <span style="mso-spacerun: yes"> </span>نام یکی از اقوام باغدار را می گیرند که ایشان فرستاده اند. منشی چیزی نمی گوید و به آن شخص می گوید ظرف را بعداً می فرستیم. روز بعد، بهترین و مرغوبترین انگور را از میوه فروشی می خرد و در ظرف می نهد و می فرستد (<span style="COLOR: #3366ff">یعنی که هدیۀ باغداران باید که چنین باشد</span>). </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">نکته های<span style="mso-spacerun: yes"> </span>جالب دیگری نیز از آن شادروان روایت می شد که برخی از آنها برای<span style="mso-spacerun: yes"> </span>نگارنده بسیار جالب و آموزنده بود و روایتهای مکرّر نشان می دهد که برای دیگران نیز جالب بوده است.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman"><span style="mso-spacerun: yes"> </span>از آن جمله می گویند روز آدینه یی، منشی صاحب، در باغی در بیرون شهر مهمان بوده است. هنگامی که از گادی(<span style="COLOR: blue">درشکه</span>) پیاده می شود، هنوز وارد مهمانسرا نشده <span style="mso-spacerun: yes"> </span>که سگ<span style="mso-spacerun: yes"> </span>میزبان حمله ور می شود و پای شهرنشین را می گزد. در این حال آنان که در مهمانسرا بوده اند بیرون می آیند. اما منشی ، با همه اصرارها، به درون نمی رود. کنار جوی می نشیند. قدری از دستار(<span style="COLOR: #3366ff">عمامه</span>) اش را پاره می کند و به اصطلاح هراتیان<span style="mso-spacerun: yes"> </span>چنان که از کمکهای اولیۀ آن روزگار بوده است، پای خویش را «<b><span style="COLOR: blue">تربند</span></b>»<span style="mso-spacerun: yes"> </span>می کند. و درشکۀ دیگری گرفته عازم شهر می شود. منشی صاحب، در جواب تعارف و اصرارِ مهماندار که این مهمانی به<span style="mso-spacerun: yes"> </span>خاطر شخص شما ترتیب داده شده و شما گرسنه و تشنه به شهر باز می گردید، می گوید: <span style="mso-spacerun: yes"> </span>برای آن می روم که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>از این پس، روزی که مهمان داشتید، بدانید که نخست باید <span style="mso-spacerun: yes"> </span>سگ را ببندید. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">داستان دیگری <span style="mso-spacerun: yes"> </span>از وقت شناسی و نظام کار او و مربوط به سال 1330 خورشیدی، دو سه سال پیش از درگذشت منشی صاحب می شود ، که منشی صاحب برای آخرین بار به دیدن برادرزاده هایش که مقیم مشهد بوده اند می رود. این داستان را بار ها در سالهای 1361-1380 خورشیدی، از نواسۀ برادر منشی، یعنی مرحوم حاج حیدرآقا منشی زاده شنیدم. مرحوم منشی زاده با شیرین زبانی قصّه می کرد که ما نمی دانستیم عمو جان این قدر به برنامۀ خویش پایبندند. روزی که عموجان وارد مشهد شدند گفتند که من در فلان تاریخ باید برگردم. یکی دو بار دیگر هم یاد کردند که کار مرا مشکل مسازید و برای همان تاریخی که گفتم بلیط تهیه کنید؛<span style="mso-spacerun: yes"> </span>اما هر بار خدابیامرز پدرم که عموجان را خیلی دوست داشت، می گفت که عموجان! آمدن شما دست خودتان بود دیگر بلیط آن طرف دست ماست. مرحوم منشی زاده با تبسمی ادامه می داد: یک شب دیدیم که عموجان (<span style="COLOR: #3366ff">منشی صاحب</span>) به خانه نیامدند. دلواپس (<span style="COLOR: #3366ff">پریشان</span>) شدیم و هر یک به سویی در پی عموجان به جست و جو روان گشتیم.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>درین وقت، در حالی که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>تبسم مرحوم منشی زاده به خندۀ تمام عیارتبدیل می شد، ادامه می داد: ای بابا! نصف شب عمو جان از کاریز <span style="COLOR: #3366ff">( شهر مرزی میان ایران و افغانستان</span>) زنگ زدند که من بر اساس پروگرام (<span style="COLOR: #3366ff">برنامۀ</span>) خویش که به شما گفته بودم، اکنون از مرز خارج <span style="mso-spacerun: yes"> </span>و به ملک خود داخل شده ام. شما خاطرجمع باشید.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>از این قبیل روایات دیگری هم هست که به دلایلی از تحریر آنها می پرهیزم. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>بیشتر رفتار و کردار منشی صاحب، یا چنانکه من خطاب می نمودم، <b><span style="COLOR: #3366ff">بابه جان</span></b>، در مقایسه با دیگر مردان، به خصوص دیگر مردان کهنسال، حیرت آور و تفکر برانگیز بود. </span><span dir="ltr"></span><span lang="FA" dir="ltr" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"><span dir="ltr"></span><span style="mso-spacerun: yes"> </span></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%">دیگر مردان کهنسال را می دیدم که چون می خواستند جایی بروند، بدون مقدّمه بالا پوش(<span style="COLOR: blue">پالتو</span>) را که در هرات به آن دبَل کُت ( <span style="COLOR: blue">انگلیسی</span>) و چوغه، یا چوخه نیز می گفتند، از سر میخ برمی داشتند و به سوی مقصدی که داشتند، روان می شدند. اما در مورد بابه جان چنین نبود. او ساعتی پیش از بیرون شدن از خانه، با اصلاح مختصری و شست و شوی مجدد و تنظیم لباس و معاینۀ دقیق در آینه، با معطّر ساختن خویش و آویختن عصا از بند دست، روان می شد. و در راه رفتن همیشه یک مسیر مستقیم را می پیمود و کمتر به این سو و آن سو می نگریست. نگارنده را نیز توصیه به راستروی می نمود که توصیه هایش چون ترانه های شیرین آویزۀ گوشِ جان من است. باری <span style="mso-spacerun: yes"> </span>پرسیدم که بابه جان کجا می خواهند بروند که "فیشن می کنند"؟<span style="mso-spacerun: yes"> </span>در جواب من با طنز و کنایه، که حتی همان روز هم برای من مفهوم بود، گفتند<b><span style="COLOR: blue">: بابه جان پنجاه سال است که از دربار بیرون شده است و هنوز<span style="mso-spacerun: yes"> </span>رفتارش چنان است که گویی به دربار می رود</span></b>. من بدون اینکه معنای تقدیر و ارج نهادن را بدانم،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>این کار بابه جان را تقدیر می کردم و به زبان ساده تر از آن خوشم می آمد و بسا که دلم می خواست آن را تقلید کنم و البته پسانتر اقوام و خویشاوندان صریحاً می گفتند که بسیاری از کارها و کردارهای تو ما را به یاد منشی صاحب می اندازد.</span></font></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"> </span></font><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">من به ندرت شنیدم که بابه جان شعری بخواند، اما نخستین سرمشقی را که به خط خوش نستعلیق و با جوهر بنفش، در یک روز بهاری به من نوشت این بیت بود:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 16pt; COLOR: blue; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">چه خوش فرمـود ابونصـــر فراهی</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 16pt; COLOR: blue; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">نصاب و فقه خوان گر علم خواهی</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">البته من <b><i><span style="COLOR: #3366ff">نصاب الصبیان</span></i></b> را خواندم و آموختم ولی از فقه بی نصیب ماندم. آن سرمشق زیبا، افزون بر دیگر خوبیها زیبایی خاصّ خود را داشت که هرگز در خط<span style="mso-spacerun: yes"> </span>دیگر کسانی که بعد از آن روز به من سرمشق نوشتند، ندیدم.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>کناره های هر کلمه یا حرفی که می نوشت به صورت زیبایی کنگره<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و انکسار داشت. بارها می کوشیدم که من هم کنگره دار بنویسم و موفق نمی شدم، تا اینکه دانستم که این کنگره ها محصول لرزش دست منشی صاحب بود که در آن هنگام بیش از هشتاد سال از عمرش می گذشت. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">بعد از آن هم در دو مورد دو قطعه نظم که ظاهراً هردو سرودۀ<span style="mso-spacerun: yes"> </span>منشی صاحب بود دیدم و از بس مکرّر دیدم و خوشم آمد، هردو را از بر کردم. یکی بیتی بود که بر روی پوش عینک خویش به همان نستعلیق زیبا و لرزان، به هردو صورت که می آید،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>نگاشته بود:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 16pt; COLOR: blue; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">این عینک خوبیست مبارک اثر است</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 16pt; COLOR: blue; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">زیبـــــــــندۀ چشم منشـی باهنر است</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 16pt; COLOR: blue; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">*</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 16pt; COLOR: blue; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">این عینک خوبیست مبارک اثر است</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 16pt; COLOR: blue; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">زیبـــــــــــندۀ چشم افسر نامور است</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">دیگر دو بیت<span style="mso-spacerun: yes"> </span>در وصف قلمدان که به همان خط لرزان و زیبای نستعلیق بر کاغذ نباتی رنگ نوشته و بر دیوارۀ بخش داخلی قلمدان الصاق نموده بود:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 16pt; COLOR: blue; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">این قلمدان را دوات از لعل و مرجان لایق است</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 16pt; COLOR: blue; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">لیقه از گیســــــــوی عنبربوی جانان لایق است</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 16pt; COLOR: blue; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">کاغذش از پردۀ دلهای پاک عاشــــــــــــــــقان </font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 16pt; COLOR: blue; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">خامه اش از شهپر مرغ نوا خوان لایق اســت</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">هروقت که بابه جان قلمدان را می گشود، من پیش از همه، درحالی که آن دوبیت را از بر کرده بودم، باز هم آن را از روی آن خط زیبا می خواندم و پسانترها هم، چه در هرات و چه درکابل، آن قلمدان، همیشه<span style="mso-spacerun: yes"> </span>الهام بخش و زینت میزدرس و مطالعۀ من بود.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>از ویژگیهای منشی صاحب سخن گفتن فصیح و کتابی او، و به گفتۀ هراتیان، لفظ قلمش بود. باری من جرأت کردم و پرسیدم: <b><span style="COLOR: #3366ff">چرا بابه جان کابلی گپ می زنند</span></b>؟<span style="mso-spacerun: yes"> </span>پاسخ این بود که <b><span style="COLOR: #3366ff">بابه جان رسمی و درباری گپ می زنند</span></b>. </span><span dir="ltr" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"></span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span dir="ltr" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"><span style="mso-tab-count: 1"> </span></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%">آن روزها، منشی صاحب، چنانکه خود در گفت و گو با مهمانان یاد می کرد، سالهای هشتاد زندگی را می گذرانید. بیشتر وقت او صرف قرائت قرآن کریم می شد و گاهی هم قلمدان را می گشود و با دست لرزان چیزهایی می نوشت، اما چون دستش بسیار می لرزید زود بساط کتابت و انشاء را برمی چید. </span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>نیمروزی درِ صندوقی چوبی را گشوده بود و مقدار بسیاری کاغذ و لفافه (<span style="COLOR: blue"> پاکت</span>) را گسترده بود و آنها را تنظیم و تصنیف می کرد. شماری از پاکتها را، که جزو چیزهای بیکاره جدا کرده بود، به سوی من که دم در نشسته بودم و مشتاقانه بابه جان و کارهایش را نظاره گر بودم لغزاند و گفت:<span style="mso-spacerun: yes"> </span><b><span style="COLOR: blue">نگاه کن! اگر آدم درستی بشوی، بزرگان این قدر نامه برایت می فرستند</span></b>.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">آن روزشش سالم بود و سی سال بعد که ترک شهر و دیارمی گفتم وشماربسیاری ازچنان نامه ها و لفافه های بزرگان را به آتش می سپردم، اندیشیدم که راه درازی است تا آدم درستی شدن، آنهم به شرطی که توفیق نیز رفیق باشد. اما سرمشق و پند بابه جان هنوز هم دل و جانم را روشنی می بخشد.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman"><span style="mso-spacerun: yes"> </span><span style="mso-tab-count: 1"> </span>با آنکه او را همه منشی خطاب می کردند و خود نیز در همه نامه ها و یادداشتهایش «<b><span style="COLOR: blue">منشی محمد رحیم</span></b>»<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و «<span style="COLOR: blue">محمد رحیم منشی</span>» امضا می کرد، سالها پیش، و در جوانی،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>از دربار و دارالانشاء کناره گرفته بود؛ اما واژۀ منشی به صورت نام دوم خانواده درآمده بود. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">پدرش <b><span style="COLOR: blue">حاجی منشی محمد عظیم خان</span></b>، که رتبۀ <b><span style="COLOR: #3366ff">خان</span></b> نیز رسماً از طرف دربار به نامش افزوده شده بود، تمام عمر در دربار هرات منشی بود و خوشبختانه اندکی از یادداشتهای او هنوز باقی است که امیدوارم بتوانم، درهمین صفحه (<font color="#0099ff">وبلاگ آن روزها</font>) تقدیم پژوهشگران تاریخ نمایم. از یادداشت مختصر تصدیق (<span style="COLOR: blue">گواهی</span>) زنده بودن او ، برای دریافت حقوق تقاعد (<span style="COLOR: blue">بازنشستگی</span>) معلوم می شد که <b><span style="COLOR: blue">منشی محمد عظیم</span></b> تا سال 1332 قمری در قید حیات بوده است. نیایش(<span style="COLOR: blue">جدش</span>) <b><span style="COLOR: blue">منشی محمد اسماعیل</span></b> معروف به <b><span style="COLOR: blue">منشی باشی</span></b>، در انشاء شاگرد <b><span style="COLOR: blue">منشی باشی صفی خان قرائی</span></b><span style="mso-spacerun: yes"> </span>بوده است. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman"><span style="mso-spacerun: yes"> </span>دلیل کناره گیری منشی محمدرحیم از کارِ دربار، غالباً حساسیت، زودرنجی و وارستگی او بوده است. آنچه از برخی از یادداشتها و روایات خانواده بر می آید، منشی در جوانی و در حیات پدر در یک<span style="mso-spacerun: yes"> </span>رخداد دربار با دو نفر دیگر از درباریان به زندان می افتند.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>آن دونفر به وسیلۀ برخی از همدستانی که دردربار داشته اند، با ایجاد رخنه یی در اتاقی که درآن زندانی بوده اند، می گریزند و به منشی می گویند که شما هم می توانید با ما فرار کنید، اما منشی با بیان این که من بی موجب به زندان افتاده ام در اتاق رخنه گشادۀ زندان می ماند و فردا که فرار زندانیان فاش می شود، منشی آزاد می شود، اما در مدتی که او در زندان بوده، یگانه پسرش، محمد قاسم، که حدود ده سال، یا کمتر، داشته با افتادن در حوض صحن خانه غرق و جوانمرگ می شود. هنگامی که نائب الحکومۀ وقت، نائب محمد سرورخان، منشی را به حضور می خواهد، او را مورد لطف و نوازش قرار می دهد و از او می خواهد که دوباره در دارالانشاء به کارش ادامه دهد، منشی عذر می خواهد<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و، به عبارت خودش، عاجزانه استدعا می کند که او را معاف کنند و می گوید سوگند خورده است که دیگر کار دولتی نکند. از دربار بیرون می شود و با شرکت یکی از دوستانش دکان بالاپوش فروشی (<span style="COLOR: blue">پالتوفروشی</span>) باز می کند. این رخداد تخمیناَ در حدود سال 1325 هجری قمری بوده است، زیرا یادداشتی مربوط به همان حدود، به خط پدرش منشی محمد عظیم خان بر پشت پاکتی خواندم که در عمارت <b><span style="COLOR: blue">نمکدان</span></b> گازرگاه منتظر مرحوم فضیلت مآب<b><span style="COLOR: blue"> میرگازرگاه، خادم پیرهرات </span></b>نشسته بوده تا میر را شفیع آزادی فرزند قرار دهد. <span style="mso-spacerun: yes"> </span>چندین سال بعد هنگامی که <b><span style="COLOR: blue">نائب سلیمان خان</span></b> نائب الحکومۀ هرات می شود او شخصاً از منشی می خواهد دوباره به دربار بیاید.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بر طبق یادداشتی به قلم خودش، منشی می گوید که تصمیم گرفته دیگر داخل کار دولت نشود، نائب الحکومه از او می خواهد که به کارهای انشاء شخصی اش بپردازد. تا نائب سلیمان خان در هرات بوده منشی مسؤول کارهای انشاء او بوده است.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>همچنان، در سالهای آخر عمر، مدتی به سرکتابت <b>شرکت پیله وری</b> (<span style="COLOR: #3366ff">تولید ابریشم</span>) هرات پرداخته است و دلیل پرداختنش به این کار وفات دامادش میرزا نظرمحمد خان (<span style="COLOR: #3366ff">پدر نگارنده</span>) بوده است که پس از تقاعد(<span style="COLOR: #3366ff">بازنشستگی</span>)<span style="mso-spacerun: yes"> </span>از کار در مستوفیت و بلدیّۀ هرات<span style="mso-spacerun: yes"> </span>سرکاتب شرکت پیله وری بوده و مرحوم منشی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>مدتی کارهای ناتمام <span style="mso-spacerun: yes"> </span>داماد مرحومش را ادامه داده است. منشی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>در اواخر زمستان سال 1333 خورشیدی پس از بیماری طولانی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و در حالی که چند روز بدون اکل و شرب فقط به تلاوت قرآن مجید می پرداخت درگذشت و درهمان هشت سالگی هم با دل و جان دریافتم که چه شخصیت عزیز و گرامیی را از دست داده ام. تا در هرات بودم هر آدینه، چنانکه به دربار حاضر شوم به مزار او می شتافتم.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>روانش شاد باد.</font></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; LINE-HEIGHT: 150%; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; LINE-HEIGHT: 150%"></span><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: #3366ff; LINE-HEIGHT: 150%"><font face="Times New Roman">اتاوا، اوّل مارچ 2008 – آصف فکرت</font></span></b></p>
يكشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۶ ساعت ۴:۵۲