<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="COLOR: blue"><font size="3"><font face="Times New Roman"></font></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 20pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">جناب حکیم</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 10pt; COLOR: green"><font face="Times New Roman">برخی از دوستان عزیز و خوانندگان گرامی با محبت <span style="mso-spacerun: yes"> </span>از من می خواهند که در باب روزگار کودکی و نوجوانی چیزهایی بنویسم. روش من این است که اگر از خویش هم چیزی می نویسم، باید به نکته هایی بپردازم که به نوعی پیوندی با فرهنگ و محیط <span style="mso-spacerun: yes"> </span>زمان<span style="mso-spacerun: yes"> </span>رخدادها داشته باشد. این سطور را درپاسخ به خواهش دوستان عزیز می نگارم و اگر مقبول طبایع واقع شد، باز هم فصولی درپی خواهد داشت.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">ستارۀ آبی</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt">ستارۀ آبی (<span style="COLOR: blue">مینای آبی</span>)، گل بردبار و باوفاییست که تا واپسین روزهای خزان بر روی چمن می خندد. همه گلها را دوست می دارم، اما این گل و چند تا گل <span style="mso-spacerun: yes"> </span>خاطره انگیز دیگر را بیشتر، و شادمانم که درین بوم و بر هم پیدا می شوند. سپاس خدای را، همه گلها و گیاهان و درختان زادگاه من درینجا هم هستند و نمی گذارند خاطرات کودکی و جوانی من کمرنگ یا محو گردند. آن روزها، این گل از نظر باغبانان هرات گلی نسبة ً خود رو بود. در کنار جویهای باغ، کنار باغچه ها<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و هرجایی که امکان ریشه گرفتن آن باشد رشد می کند. در شهر ما چندین رنگ از این گل هست. در انگلیسی به آن استر </span><span dir="ltr" style="FONT-SIZE: 14pt">Aster</span><span dir="rtl"></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><span dir="rtl"></span> می گویند. برخی از رنگهای ستاره چنان زیبا و گیراست که گاهی از پشت شاخۀ درختان و از میان بوته ها چشمک می زنند و صدایم می کنند. می ایستم و لحظاتی به این گل زیبا خیره می شوم. هم از دیدن گل ستاره لذت می برم و هم از یاد آوری خاطرات شهر گرامی و زادگاه خویش، هرات عزیز که این گل هم جایی در آن خاطره ها دارد.</span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>آدینه های تابستان، شامگاهان که از <b><span style="COLOR: blue">باغ شادمانه</span></b><span style="mso-spacerun: yes"> </span>برمی گشتیم، دسته یی از ستاره های آبی را می چیدم؛ به خانه می آوردم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و در گلدان می نهادم. این دسته گل بسا که تا آدینۀ دیگر می ماند. آدینۀ دیگر و دسته گلی دیگر.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>یاد این گلها، یاد آدینه های کودکی و نوجوانی و یاد<b><span style="COLOR: blue"> باغ شادمانه </span></b>همه با یاد شیرین شخصیتی با فرهنگ و مهربان<span style="mso-spacerun: yes"> </span>همراه است که در روشن کردن شمع معرفت و ادب در ذهن و ضمیر من نقش اساسی داشت. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">مادر مهربان و اندیشۀ آموزش فرزند</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>بهار سال 1332 خورشیدی بود. مادر مهربان من که بانویی کتابخوان، با فرهنگ و آگاه بود، می خواست مرا به مکتب دولتی بگذارد. کاری که در آن روزها عمومیت نداشت. پدرنامورم سالها پیش، آنگاه که هنوز دو سالم تمام نشده بود، سایه از سرم برگرفته، به جهان باقی شتافته بود و نیایم (<span style="COLOR: #33cccc">جدّ یا پدرکلانم</span>) جناب <span style="COLOR: blue">منشی صاحب</span> سالمند بود و این کار برایش دشوار.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>آن روزها شش سالم تمام شده بود و، به گفتۀ هراتیان، پا به هفت نهاده بودم. مادر گرامی، با مدادی مرا به مطب پسرعمّ خویش <span style="COLOR: blue">جناب حکیم</span> برد تا مرا به مکتب ببرند. گویا پیشتر با <span style="COLOR: blue">جناب حکیم</span> در این باب صحبت شده بود، زیرا ایشان گفت که بنشینم تا<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بیماران را ببینند و بعد خواهیم رفت. مادر رفت و من نشستم.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">مطب جناب حکیم </font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>مطبّ جناب حکیم دکانی بود، پهلوی <span style="COLOR: blue">کوچۀ زالخان</span>، در <span style="COLOR: blue">بازار خوش</span>، که <span style="mso-spacerun: yes"> </span>با دکانهای دیگر کاملا َ فرق داشت. در دو سوی دو کان دو نیم کت برای بیماران و مراجعین نهاده شده بود و بر دیوارهای دو سوی، خزه ها (<span style="COLOR: #33cccc">کشوها، جعبه ها</span>) ی داروهای گیاهی نصب شده بود که شمار آن به ده ها و شاید دویست یا بیشتر خزه می رسید، و بر یک گوشۀ هر خزه، کاغذی گرد چسپانده شده بود که بر روی آن نام دارو را به خطّ خوش نوشته بودند، مانند پر سیاوشان، اصل السوس، عنب الثعلب، جوز هندی، و صدها نام دیگر. بر طاقهای دیوار صدرِ دکان، مرتبانها و شیشه های اطریفلها، جوارشها، شربتها، عرقها و مفرّحها نهاده شده بود؛ مانند اطریفل زمانی، مفرّح یاقوتی، عرق کاسنی، جوارش کمونی و مانند آن. بر صدر دکان میز بزرگی نهاده شده بود که بر یک سوی آن ترازویی بود و در قسمت دیگر میز به قول قدیمیها <span style="COLOR: blue">هزاربیشه</span> یی بود که دری چوبی و لولاداربر روی آن قرار داشت و چون در را روبه بالا می گشودند،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بر پایه یی استوار می شد. در خانه گکهای<span style="mso-spacerun: yes"> </span>این هزاربیشه داروهای ضروری و عمومی برای نسخه پیچی قرار داشت که شاگرد جناب حکیم، از روی نسخه یی که حکیم می نوشت، دا رو ها را <span style="mso-spacerun: yes"> </span>می پیچید و چگونگی جوشاندن یا ترکیب و استفادۀ دارو را به بیمار یا<span style="mso-spacerun: yes"> </span>کسی که همراه بیمار بود شرح می داد. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>حکیم بر صدر نسخه می نوشت:<b><span style="COLOR: blue"> هوالشافی</span></b>. پس از آن دارو ها را به ترتیب، در هر سطر سه قلم دارو، می نوشت. در زیرنام هر دارو مقدار آن، غالباً به مثقال، نوشته می شد. طرز ترکیب دارو گاهی در پایان نسخه نوشته می شد و گاهی زبانی شرح داده می شد. چنانکه یاد من است، چند قلم دارو در همۀ نسخه ها عمومیت داشت: <span style="COLOR: blue">گل بنفشه، گل گاوزبان، ، عنب الثعلب،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>گل زوفا، سناء مکّی، عنّاب، سپستان، و ...</span></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><span style="mso-spacerun: yes"> </span><span style="mso-spacerun: yes"> </span>ایشان طبیب قدیمی بود و طبیبان قدیم را طبیب یونانی، حکیم، حکیمجی و حکیم باشی نیز</span><span dir="ltr"></span><span lang="FA" dir="ltr" style="FONT-SIZE: 14pt"><span dir="ltr"></span> </span><span dir="rtl"></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><span dir="rtl"></span><span style="mso-spacerun: yes"> </span>می خوانند. کاربرد واژۀ حکیم به معنای طبیب، کاربرد دیرینه یی در زبان فارسی دارد؛ مولوی جلال الدین بلخی فرماید:</span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">حکیمیم، طبیبیم، زبغداد رسیدیم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بسی علّتیان را ز غم باز خریدیم</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">نیز مولوی فرماید:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">طبیبم، حکیمیم، طبیبان قدیمیم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>شرابیم و کبابیم و سهیلیم و ادیمیم</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">اما اصطلاح <span style="COLOR: blue">حکیمجی</span> در سده های اخیر از هند آمده<span style="mso-spacerun: yes"> </span>که به معنای جناب حکیم است. این حکیمان و طبیبان مشتریان ومراجعین بسیار داشتند.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>بسیاری از بیماران از روی اعتقاد تردیدی در تأثیر درمان آنان، که هم طبیبان نامور و هم سادات معروف هرات بودند، نداشتند. <span style="mso-spacerun: yes"> </span>طبابت، افزون بر ادب و عرفان و برخی ویژگیهای دیگر، در این خانواده، سابقۀ هزارساله داشت. وقتی بر مزار شخصیتهای بزرگ خانواده، که در چند قرن پیش می زیسته اند می رفتیم، پیوستگی بیشتری<span style="mso-spacerun: yes"> </span>با تاریخ احساس می کردیم. شخصیتهایی مانند <span style="COLOR: blue">اصیل الدین واعظ، برهان الدین فضل الله و جمال الدین عطاؤالله</span> که آرامگاههایشان متعلق به خانواده بود و کتابها و آثارشان متعلق به همۀ جهان علم و ادب و عرفان. گویا<span style="mso-spacerun: yes"> </span>دانش پزشکی آسانترین هنر آنان بود که تا عصر ما در خانواده<span style="mso-spacerun: yes"> </span>مانده بود. و به این دلیل بود که به این خانواده " <span style="COLOR: blue">اولادۀ حکیمان</span>" می گفتند. جدّ ِ خانواده که در سدۀ 19 میلادی می زیست <span style="COLOR: blue">میر علی حسینی طبیب</span> نام داشت که در عرف خانواده <span style="COLOR: blue">حاجی سید علی حکیم</span> خوانده می شد؛ به همین دلیل این خانواده را اولادۀ<span style="mso-spacerun: yes"> </span>حاجی سید علی نیز می گفتند و تا کنون نیز می گویند. محلّه یی نیز که چند خانهء درون به درون ( <span style="COLOR: #33cccc">که هریکی راه به دیگری داشت و در نتیجه این خانه ها از چند کوچه راه آمد و شد داشتند</span>) متعلق به فرزندان و نواده های مرحوم حاجی سید علی حکیم بود و هنوز در تملک اخلاف اوست به <span style="COLOR: blue">محلّۀ حاجی سید علی</span> معروف بود. گویا خانۀ آن مرحوم به رسم آن روزگار خاکریز و خندقی هم داشته و آن خندق را هم که از استحکامات خانه بوده است <span style="COLOR: blue">خندق حاجی سید علی حکیم </span>می گفته اند. از حاجی سید علی حکیم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>چند فرزند، بیشتر آنان پسر مانده بود که نامور ترین آنان میر اسماعیل الحسینی ( <span style="COLOR: #33cccc">جد اعلای نگارنده و پدر سیده معصومه بیگم جدۀ نگارنده</span>) که در جوانی درگذشته بوده است ، سید محمد حسینی طبیب، سید عبدالله حسینی طبیب، سید محمد رحیم حسینی طبیب و دیگران بوده اند. در میان اخلاف آنان نیز شخصیتهای نامور و فاضلی بودند که افزون بر طبابت به فنون دیگر نیز آراسته بودند.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>جناب حکیم که در این نوشتار از ایشان یاد می شود، پسر محمد رحیم حسینی و نوادۀ مرحوم حاجی سید علی حسینی طبیب بود. و خود نام و شهرت خویش را<span style="mso-spacerun: yes"> </span>چنین می نوشت : <span style="COLOR: blue">میرکاظم طبیب زاده. </span></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>به هر حال، مطب <span style="COLOR: blue">جناب حکیم</span>، از یک سو محل آمد و شد بیماران و بیمارداران بود و از سویی هم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>دیدارجای ( <span style="COLOR: #33cccc">محل ملاقات</span> ) اعیان و فضلای شهر. به همین سبب<span style="mso-spacerun: yes"> </span>این دکان را برخی به مطایبه "<span style="COLOR: #33cccc">کعب الاخبار</span>" می گفتند. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>من آن روز نشستم، تا همه رفتند و، جز من، بیماری نماند! جناب حکیم به شاگرد خویش <span style="COLOR: #33cccc">( که مرد خوش صحبت و مهربانی بود به نام آقا میراحمد شاه</span>) اشاره نمود تا گادیی را نگهدارد ( <span style="COLOR: #33cccc">یکی از گادیهای خالی را که می گذرد متوقف سازد</span>).</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">گادی</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-spacerun: yes"> </span><span style="COLOR: blue">گادی</span> وسیلۀ رایج<span style="mso-spacerun: yes"> </span>سواری در آن زمان بود. گادی واژۀ انگلیسی است و آن<span style="mso-spacerun: yes"> </span>را در ایران<span style="COLOR: blue"> درشکه</span> می گفتند که لفظ روسی است. در هرات <span style="COLOR: blue">تانکه</span> هم می گفتند که ظاهراً هندی است.<span style="COLOR: blue"> کالسکه</span><span style="mso-spacerun: yes"> </span>گونۀ مجللی از گادی بود که گاهی دو اسب آن را می کشیدند و چهار چرخ(<span style="COLOR: #33cccc">ارّابه</span>) <span style="mso-spacerun: yes"> </span>داشت و جای مسافران هم در آن<span style="mso-spacerun: yes"> </span>وسیعتر و آرامتر بود. در آن روزها یکی دو کالسکه بیشتر در هرات نبود. یکی از این کالسکه ها به یکی از تاجران معروف آن زمان که حاجی محمد شریف نام داشت متعلق بود. موتر<span style="COLOR: #33cccc">(خود رو، ماشین شخصی)</span> فقط در اختیار بازرگانان درجه یک و ثروتمندان بود. به گونه یی که هر موتری که می گذشت، شهریان و کسبه آن را می شناختند که آن موتر در اختیار کیست یا صاحب آن ماشین کیست. گادی بسیار بود. بسیاری از ثروتمندان و بزرگان گادی شخصی داشتند که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>هنگام ضرورت از آن در آمد و شد استفاده می کردند و برخی از این گادیها منبع عایدی برای مالکین به حساب می آمد و<span style="COLOR: blue"> گادیوان </span>یا <span style="COLOR: blue">درشکه چی </span>مسافران را با گرفتن <span style="mso-spacerun: yes"> </span>کرایه به مقصد می رسانید. گادی آن قدر بود که کارخانه هایی برای ساختن گادی و بازاری مخصوص ساختن و فروش یراق اسب و گادی در هرات وجود داشت.این بازار که در نزدیکی <span style="COLOR: blue">چارسوی</span> هرات بود، <span style="COLOR: blue">بازار سرّاجها</span> خوانده می شد. <span style="COLOR: blue">سرّاج</span> یعنی <span style="COLOR: blue">زین ساز</span>. برخی هم گادی را از خارج هرات وارد می کردند</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">ورود به مکتب دولتی</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>آن روز من احساس بخصوصی داشتم. به خاطر من گادی گرفته می شد! که ما را به مکتبی که نمی دانستم کجا بود، برساند. خیابانها هنوز اسفالت نشده بود. هنگامی که گادیوان (درشکه چی) تسمه های جلو را می کشید و اسب متوقف می شد، صدای خاصی که ترکیبی از صدای برخورد نعل با سنگ و ریگ زمین و صدای ارابه ها (<span style="COLOR: #33cccc">عرابه ها، چرخها</span>)<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و زنگ و زنگوله ها بود، تولید می کرد. هرقدر گادی نوتر می بود این صدای مرکب خوشایند تر بود. گادی دو صندلی (<span style="COLOR: #33cccc">سیت</span>) داشت.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>یکی در پیش، که بر نیمی از آن گادیوان نشسته بود و برای یک نفر دیگر جا داشت و یک صندلی هم در عقب، که لژ شمرده می شد. نشستن در صندلی عقب (<span style="COLOR: #33cccc">سیت پشت</span>) مخصوصاً هنگامی که گادی سرعت داشت، هنری بود، هنری که فراگرفتن آن برای مسافر ضعیف البنیه و<span style="mso-spacerun: yes"> </span>لاغری مانند من ناممکن می نمود و هروقت که در صندلی عقب می نشستم، با دو دست دیوارۀ سیت را محکم می گرفتم وگرنه روان شدن همان بود و پرت شدن به سویی همان. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>گادی رفت و رفت تا به محل زیبا و سرسبزی رسید که آن را <span style="COLOR: blue">پارک سینما</span> می گفتند. این پارک زیبا که آن روز غرق گل بود درست در بیرون بارۀ هرات واقع شده بود. مکتبی که گادی در برابر درِ ورودی آن<span style="mso-spacerun: yes"> </span>ایستاد، <span style="COLOR: blue">مکتب موفق</span> نام داشت و من آن روز با آن که می خواستم تازه<span style="mso-spacerun: yes"> </span>داخل مکتب و درس و تعلیم شوم، تابلو را می توانستم بخوانم. زیرا<span style="mso-spacerun: yes"> </span>از پنج سالگی در مدارس خانگی و مسجد دروس مختلف را از الفبا گرفته تا سی پاره، قرآن شریف، پنج کتاب. دیوان حافظ<span style="mso-spacerun: yes"> </span>گلستان سعدی و صرف بهایی وصرف میر آموخته بودم.<span style="mso-spacerun: yes"> </span></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>به این ترتیب پسرعم گرامی، جناب حکیم،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>زحمت نام نویسی مرا در <span style="COLOR: blue">مکتب ابتدایی موفق</span> آن روز به عهده گرفت و من از همان سال تا سال 1343 که سال دوازدهم <span style="COLOR: blue"><span style="mso-spacerun: yes"> </span>لیسۀ (</span><span style="COLOR: #33cccc">دبیرستان</span><span style="COLOR: blue">) سلطان غیاث الدین غوری </span>را با کسب افتخار شاگرد اول ( <span style="COLOR: #33cccc">اول نمره</span>)<span style="mso-spacerun: yes"> </span>شدن به پایان رسانیدم، با خوشحالی اطّلاعنامه (<span style="COLOR: #33cccc">کارنامه</span>) های خویش را به خدمت جناب حکیم می بردم و ایشان به صفت ولی (<span style="COLOR: #33cccc">قیّم</span>) آن را امضاء می فرمود.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">خانۀ کهن و کتابخانۀ نو </span></b><b><span dir="ltr" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"></span></b></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><span dir="ltr" style="FONT-SIZE: 14pt"><span style="mso-tab-count: 1"> </span></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt">آن روزها که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>به همت جناب حکیم، مکتبی شدم، خانۀ ما چندان به هم نزدیک نبود، اما جناب حکیم به صورت منظم به خانۀ ما می آمد، زیرا جدّه ام سالمند ترین نوادۀ مرحوم حاجی سیدعلی حکیم، و مورد احترام ایشان و همۀ خانواده بود. چند سال بعد که سالهای آخر مکتب موفق را می گذراندم و جدم <span style="COLOR: blue">منشی محمد رحیم خان</span> هم درگذشت، ما دو باره به مجتمع خانوادگی، یعنی همان محلّۀ حاجی سید علی کوچیدیم؛ جایی که خان و مان <span style="mso-spacerun: yes"> </span>چند صد ساله داشتیم. اکنون دیگر دسترس من به کتاب و کتابخانه بیشتر شده بود. کتابهایی را که در کتابخانۀ کوچک ما بود، به باوری که آن روزها داشتم، تمام کرده بودم. آن روزها نمی دانستم که دیوان حافظ و سعدی وچند شاعر دیگر، کتابهای انشاء و چند متن دیگر، که من "خلاص" کرده بودم، تا پایان عمر انیس من خواهند بود و باز هم تمام و "خلاص" نخواهند شد. حال دیگر به کتابخانۀ جناب حکیم دستم باز بود و کتابهایی در دسترسم قرار می گرفتند که برای من تازگی داشتند. دیوانهای نو و متنهای نو و داستانهای نو. حال به<span style="mso-spacerun: yes"> </span>دیوان عارف قزوینی، دیوان ایرج میرزا، دیوان میرزادۀ عشقی و کتابهایی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>مانند بینوایان ویکتور هوگو، دورۀ چند جلدی نامۀ دانشوران و<span style="mso-spacerun: yes"> </span>چندین کتاب دیگر رسیده بودم. ایشان حتی کتابهای<span style="mso-spacerun: yes"> </span>فارسی طبی خویش را با گشاده دستی به دسترس من گذاشت و من در همان نوجوانی کتابهای قانون، طب اکبر، مخزن الادویه و قرابادین را خواندم. </span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">در عالم مطبوعات</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">از همه مهمتر به هفته نامه ها و ماهنامه ها دسترسی بیشتر یافتم. نشریه هایی که در آنها سرمقاله ها، تحلیلها، صفحات شعر و ادب، داستانهای دنباله دار(<span style="COLOR: #33cccc">پاورقیها</span>)، فانتزیها، و صدها مطلب دیگر چشمه های همیشه روانی بودند که من تشنه را، سیراب می ساختند. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>در بالا، در همین مقاله در مورد مطب یا دکان جناب حکیم نوشتم. یکی از برکات این محل، رفت و آمد چند تن از مطبوعاتیان و مطبوعات دوستان بود. یکی از سرآمدان این شخصیتها شادروان <span style="COLOR: blue">شیخ محسن نجومی</span> فرزند حاج <span style="COLOR: blue">عبدالحسین منجم باشی</span><span style="mso-spacerun: yes"> </span>بود که علاقۀ فراوانی به کتاب و مطبوعات داشت.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>از خدمات مرحوم نجومی آوردن کتابها و مجلات به هرات و گذاشتن آنها به دسترس اهل مطالعه بود. از آنجایی که ایشان از دوستان نزدیک جناب حکیم بود، همیشه یک شماره از همۀ انتشارات و گاهنامه ها<span style="mso-spacerun: yes"> </span>( نشریات ادواری یا موقوته) را به ایشان به امانت می داد. در نتیجه من و دیگر نوجوانان و جوانان خانواده هم از مطالعۀ آن مجلات و انتشارات به صورت منظم، برای چند سال بهره مند می شدیم. و گفتنی است که این خود در رشد سطح علمی و گسترش اطلاعات عمومی ما بسیار موثر بود. ازسوی دیگر فرزندان جناب حکیم هم که خود اهل مطالعه بودند چند نشریۀ دیگر را از کتابفروشی مرحوم <span style="COLOR: blue">حاج محمد هاشم امیدوار هراتی،</span> هر هفته، می آوردند و صف طویلی از علاقمندان، انتظار خواندن<span style="mso-spacerun: yes"> </span>این مجلات را می کشیدند، ولی به هر حال مجله ها به همه می رسید و همه از مطالب<span style="mso-spacerun: yes"> </span>آن بهره مند می شدیم.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">مجله خواندن در برابر چای و شیرینی</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">در خانواده بانویی سالمند و کدبانوبود که هرچند سواد خواندن و نوشتن نداشت، معلومات و اطلاعات فرهنگی و تاریخی او از بسیاری باسوادان بمراتب بیشتر بود. این بانو به پاورقیهای مجله ها علاقۀ خاصی داشت و در هر وقت روز که کارش کمتر بود و مجله هم خواننده ای نداشت، او با شیرین زبانی و خوشامدگویی از یکی از ما نوجوانان می خواست که برایش مجله بخوانیم. به یاد دارم که من چندین پاورقی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>مجله های تهران مصور و اطلاعات هفتگی را برای این بانو که مشتاقانه می شنید، خواندم. از آن جمله بود داستانهای دنباله دار <span style="COLOR: blue">شیرها و شمشیرها</span>، تابوت حسد و ...<span style="mso-spacerun: yes"> </span>تصویری که از قلمرو خوارزمشاهیان، شجاعت سلطان جلال الدین و حملۀ مغول در ذهنم، از پاورقی شیرها و شمشیرها، در آن روزها کشیده شد، هنوز باقی است. همچنان از هریک از داستانهای دنباله دار دیگر مطالبی نو و اطلاعاتی تازه می آموختیم. خواندن این پاورقیها، همیشه با صرف چای و شیرینی که این بانوی مهربان در برابر خوانده می نهاد همراه بود.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">رادیو و فرهنگ شنیدن رادیو</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>نکتۀ دیگری که در همان کودکی، توسط جناب حکیم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>به ما تلقین شد، فرهنگ شنیدن رادیو بود.</span><span dir="ltr"></span><span lang="FA" dir="ltr" style="FONT-SIZE: 14pt"><span dir="ltr"></span> </span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt">تا آن روز درنیافته بودیم که از میان برنامه های رادیو، باید بر اساس نیازهای اطلاعاتی و فرهنگی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>برنامه هایی را برگزینیم، نه آنکه خود را موظف بدانیم که از لحظه یی که نشرات رادیو آغاز می گردد، تا وقتی که برق می رود(<span style="COLOR: #33cccc">چون بسیاری از مناطق تنها شب، تا 11 یا 12 شب برق داشتند</span>) یا رادیو خاموش می شود، باید دستگاه رادیو روشن باشد، بدون آنکه، آگاهانه و برطبق انتظار، از برنامه های مفید نفعی به ما برسد. آن روزها رادیو عمومیت نداشت. گویا پیش از تاسیس فرستنده درکابل، چندین دستگاه رادیو به هرات وارد شده بود. پدر مرحومم نیز یکی از این رادیو ها را خریده بود. رادیو صندوقی چوبی و مقاوم داشت. لامپهای(<span style="COLOR: #33cccc">گروپها=گلوبها</span>) داخل صندوق رادیو به بزرگی لامپهای پانصد شمع امروزی بود. از دو سه جانب روزنه های کوچک <span style="mso-spacerun: yes"> </span>مربع و مستطیل، بدون آینه و شیشه یا عایق دیگری، رو به داخل باز بود.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>شماره هایی که فرستنده ها را نشان میداد، بر روی نوار یا فیته یی نصب شده بود که به دور محوری می چرخید. به صورت عموم این دستگاه به اتاقکی یا کارخانه یی می مانست. در منزل جناب حکیم اتاقی بود، خاص شنیدن رادیو و بخصوص اخبار؛ آن اتاق را <span style="COLOR: blue">خانۀ رادیو</span> می گفتند. این مربوط به سالهای پیش از آن تاریخ بود. اکنون که دستگاههای رادیو به چند اتاق دیگر هم راه یافته بود، باز هم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>آن اتاق نام خویش را نباخته بود و آن را همچنان <span style="COLOR: blue">خانۀ رادیو</span> می گفتند.</span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>پسانترگیرنده ها یا دستگاههایی با کیفیت بهتر و حجم خُردتر آمد.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>رادیوهای تلفنکن، زیمنس، گروندیک و فیلیپس در بازار و در خانه ها دیده می شدند. رادیوهای باتری دار به روستاها و دهات که از هنوز از نعمت برق بهره مند نشده بودند، نیز راه یافت. باتریهایی که وزن و حجم آنها نیم وزن و حجم رادیو یا بیشتر ازآن بود. مردم در ساعات معینی به اتاقی که در آن رادیو، توسط دارندۀ آن روشن می شد می شتافتند. و با صرف چای و شبچره به اخبار و موسیقی گوش می دادند.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>نوشتم که جناب حکیم به ما فرهنگ<span style="mso-spacerun: yes"> </span>استفاده از رادیو را آموخت. ایشان هنگام نشر اخبار همه را به شنیدن فرا می خواند و صدای رادیو را بلند تر می ساخت و خود با دقتی که تماشای آن برای ما آموزنده بود، به رادیو گوش می داد و ما هم این کار را پیروی می کردیم. نتیجه این بود که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>هر بامداد در ذهن ما مقدار قابل توجهی از اخبار جهان باقی می ماند؛ چیزی که در آن روزها عادی نبود و یک امتیاز بشمار می رفت. آن ایام در شبه قاره و در منطقه اختلافاتی وجود داشت<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و گاه احتمال نبردهایی می رفت. رادیوهای فارسی در این مورد خبرهای دست اول و تبصره هایی به نشر می سپردند که امکان شنیدن و خواندن از طریق مطبوعات و رادیوهای منطقه میسر نبود و مردم می خواستند از طریق رادیوهایی که از ماورای بحار سخن پراکنی می نمودند، مطلع شوند، اما مراکزی وجود داشتند که با پخش پارازیت مانع از شنیدن اخبار می شدند، زیرا در مدت زمان پخش بخشی از اخبار به جای صدای گوینده صدای دلخراشی، که تحمل شنیدن آن آسان نبود، پخش می شد. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>بجز اخبار و تبصره ها برنامه های ادبی و فرهنگی نیز از رادیوهای فارسی زبان پخش می شد که جناب حکیم ما را به شنیدن آن فرا می خواند و خود نیز به آن برنامه ها گوش می داد و گاه پس از پایان برنامه در مورد چگونگی برنامه توضیحاتی می داد و نظر جوانان را می پرسید و اگر نظری برایش جالب بود توضیحات بیشتری می داد و به تشویق توضیح دهنده می پرداخت. یکی از این برنامه ها <span style="COLOR: blue">مشاعرۀ امشب ما</span> نام داشت که مجری آن <span style="COLOR: blue">مهدی سهیلی</span> شاعر نامور بود. ما در آن روزها<span style="mso-spacerun: yes"> </span>سهیلی را به صفت شاعر نمی شناختیم بلکه او را شخصیتی می دانستیم که گفتی بر تمام دنیای شعر فارسی تسلط داشت؛ همۀ شاعران زبان فارسی را می شناخت و صورت درست قرائت اشعار فارسی را می دانست. در هر برنامه سه تن شرکت کننده بودند که می بایست شعر خوب بخوانند و شعر خوب را خوب بخوانند. اگر شعری می خواندند که در سطحی پایین تر از متوسط قرار داشت، سهیلی آن را نمی پذیرفت و دلیل نپذیرفتن را با عیب و قصور آن بیت یا ابیات توضیح می داد و از شرکت کننده می خواست که بیت یا ابیات دیگری به جای آن بخواند.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>از سوی دیگر هرگاه شعر خوبی خوانده می شد به تشویق خواننده می پرداخت و از او می خواست که آن را تکرار کند. تکرار ابیات دلنشین که گاهی سهیلی خود نیز آن را به آهستگی می خواند ما را فرصت می داد تا ابیات خوب را یادداشت کنیم. برخی از این ابیات تا امروز که 46 سال یا بیشتر از آن تاریخ می گذرد، به یاد نگارنده است؛ به گونۀ مثال:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">دل شیشه و چشمان تو هرجا که برندش – مستند مبادا که به شوخی شکنندش</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">یا:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">دیشب ای دوست به کوی تو دلی آوردم – غرق خون کردمش از حسرت و با خود بردم</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">یا:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">می روی و گریه می گیرد مرا— ساعتی بنشین که باران بگذرد</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">یا:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">یار من بسکه نازکست تنش – مانده جای نگاه بربدنش</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">و ....</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">هنگامی که برنامه به نیمه می رسید، یعنی در حدود بیست دقیقه از آغاز برنامۀ مشاعره می گذشت، سهیلی اعلام می کرد که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>کدام خواننده، در چه مقام یا دستگاهی، ابیاتی از کدام شاعررا <span style="mso-spacerun: yes"> </span>می خواند و هم این که کدام نوازنده با چه سازی او را همراهی می کند. جناب حکیم که مقامها و دستگاههای موسیقی قدیم را می شناخت، این بخش را خوش می داشت. البته من هم دانسته<span style="mso-spacerun: yes"> </span>یا ندانسته نشان می دادم که خوشم می آید. مخصوصاً اگر خواننده ابیاتی را می خواند که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>تناسبی با اوضاع و احوال داشت بسیار خوشم می آمد. به یاد دارم که شبی خواننده یی که فکر می کنم روحبخش نام داشت، این دو بیت را، که اکنون به یاد ندارم که از کیست، خواند و بسیار خوشم آمد و هنوز هم آن را به یاد دارم:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">ای اشک هرچه ریزمت از دیده زیر پای</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">بینم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>که باز بر ســــر مژگان نشسته ای</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">وی غم اگرچه عهد تو بشکسته ام به می</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">نازم تو را که برسر پیمان نشسته ای</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">این برنامه چنان بر ما اثر نهاد که یکی دو سال بعد (<span style="COLOR: #33cccc">حدود سالهای 1340 – 1342 خورشیدی)</span> در دبیرستانی که درس می خواندیم و گاهی روزهای پنجشنبه کنفرانس داشتیم، بخشی از وقت کنفرانس را به مشاعره اختصاص دادیم و مدتها این برنامه ادامه یافت.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>البته به جای <span style="COLOR: blue">دبیرستان</span> واژۀ فرانسوی «<span style="COLOR: blue">لیسه</span>» را به کار می بردیم وآن دبیرستانی که ما درس می خواندیم می گفتیم : <span style="COLOR: blue">لیسۀ سلطان غیاٍث الدین غوری</span>. البته آن روزها نمی دانستیم که ما هم می توانیم جایی را که درس می خواندیم دبیرستان بگوییم، زیرا هنوز <span style="COLOR: blue">تاریخ بیهقی</span> نخوانده بودیم تا ببینیم که بارها این کلمه در آن کتاب به کار رفته است. رجوع شود به یادداشت<span style="mso-spacerun: yes"> </span>از <span style="COLOR: blue">دبیرستان تا دانشگاه</span> در همین صفحه.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">گفتنی است که مشاعره، که در واقع یک مسابقه یا بازی ادبی است، در هرات سابقه داشت و غالباً در شبهای زمستان، در خانه هایی که به شعر و ادب انس و آشنایی داشتند، مشاعره می شد که آن را در عرف هراتیان «<span style="COLOR: blue">شعرجنگی</span>» می گفتند. این نکته نیز گفتنی است که در برنامۀ مشاعره کسانی شرکت می کردند که صاحب نام و صلاحیت در شعر و ادب بودند. پسانتر نام<span style="mso-spacerun: yes"> </span>برخی از این مشاعره کنندگان را در ردیف شاعران<span style="mso-spacerun: yes"> </span>نوظهور و بعضاً صاحب نام در مطبوعات می دیدم.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>برنامۀ دیگری که<span style="mso-spacerun: yes"> </span>ما نوجوانان آن روز به آن علاقه مند بودیم «<span style="COLOR: blue">برنامۀ بیست سؤالی</span>» نام داشت، که برای تمرین تقویت ذهن و ذکا بسیار مؤثر بود. جناب حکیم خود به این برنامه چندان علاقه یی نداشت ولی جوانان را به شنیدن آن تشویق می نمود. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>برخی از رادیوهای فارسی زبان، برنامه هایی نیز داشتند که برای مادران و مسافرداران جالب بود. از جمله برنامه یی بود که شام جمعه از یک فرستندۀ فارسی زبان شنیده می شد. برنامه در اصل برای خانواده های فارغ التحصیلانی بود که سال پس از فراغت را در روستاها در برنامه های طبی، آموزشی و آبادانی خدمت می کردند. این برنامۀ رادیویی، در آن ایام، وسیلۀ خوبی برای برقراری سریع ارتباط این جوانان و خانواده هایشان بود. در میان خانواده های ما هم برخی جوانان در کابل در پوهنتون(<span style="COLOR: #33cccc">دانشگاه</span>) درس می خواندند و برخی هم دورۀ مکلفیت عسکری (<span style="COLOR: #33cccc">نظام وظیفه</span>) را در یکی از شهرها می گذرانیدند. مادران و وابستگان این جوانان، این برنامه را که محتوای آن به گونه یی به وضعیت آنان شباهت داشت، دوست داشتند و از شنیدن آن آرامش می یافتند. مخصوصاً که در هر برنامه، نامه یی خطاب به<span style="mso-spacerun: yes"> </span><span style="COLOR: blue">گل نسا</span> (<span style="COLOR: #33cccc">مادریا همسر یکی از این خدمت کنندگان</span>) به لهجۀ محلی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>قرائت می شد. گاه می شد که از شنیدن نامه اشک بر گونۀ مادر یا همسری که مسافر داشت و آن را می شنید ، فرو می لغزید. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>شنیدن درست رادیو برای نگارنده چنان مفید و کاری بود که چند سال پس از آن هنگامی که همزبان با درس دانشگاه، برنامه های ادبی و هنری را در<span style="COLOR: blue"> رادیوکابل</span><span style="mso-spacerun: yes"> </span>تهیه می کردم، این برنامه ها از پرشنونده ترین<span style="mso-spacerun: yes"> </span>برنامه های رادیو به شمار می رفت. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">شب نشینی و شنیدن رادیو با صرف چای و میوه همراه بود، اما آجیل و شبچرۀ زمستانی، که جناب حکیم با دست خویش در برابر همه، مخصوصا َ کودکان و نوجوانان، می نهاد فراموش ناشدنی بود.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">همنشین تو از تو به باید</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>اگرچه هریک از مواردی که یاد شد برای نگارنده مهم بود، اما مصاحبت جناب حکیم از همه بیشتر برای من اهمیت داشت، در حالی که باید اذعان کنم که در آن روزها، با آنکه همنشینی با آن مرد بزرگ را دوست می داشتم، به پیمانه و درجۀ اهمیت و ارزش آن در ساخته شدن آیندۀ فرهنگی خویش آگاه نبودم. از تربیت پدر که خود اهل قلم و دفتر و دیوان و از اصحاب مطالعه بود در یک سالگی محروم شده بودم. اما روایاتی که از آن شادروان می شد سرمشق ما بود. بر طبق آن ضوابط مانده از پدرم، <span style="COLOR: blue">میرزا نظرمحمدخان</span>، نمی بایست بلند سخن می گفتیم. اجازۀ استفادۀ برخی از کلمات را، با آن که در بیرون از خانه به کار می رفتند، نداشتیم . <span style="mso-spacerun: yes"> </span>با بزرگتر از خود همیشه باید صیغۀ جمع را بکار می بردیم. و بسیار باید های دیگر. جدم مرحوم <span style="COLOR: blue">منشی محمد رحیم خان</span> با آنکه سالها می شد که خدمت دربار و دیوان را ترک گفته بود، وقتی سخن می گفت، چنان بود که گفتی در دربار هرات سخن می گوید. البته این تعبیر را در آن هنگام نمی دانستم، ولی می دانستم و می شنیدم که سخن گفتن <span style="COLOR: blue">منشی صاحب</span>، که من بابه جان می گفتم، با سخن گفتن دیگران کاملاً فرق دارد. اقوام و خویشاوندان هم می گفتند که من مانند جدم، منشی صاحب، «کتابی گپ می زنم.» اگر همصحبتی جناب حکیم نمی بود، ممکن بود که شیوۀ سخن گفتن من تغییر کند و دیگر، به قول اقوام، «<span style="COLOR: blue">کتابی گپ زدن</span>» را فراموش کنم. جناب حکیم هم شیرین سخن می گفت و هم درست و کتابی،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و هم با هر سخنش آموزشی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>همراه بود. اما کم سخن می گفت؛ گویی این شیوه را رعایت می کرد که آنچه گفتنش را نیازی نیست، چرا باید گفت؟ اما سخن گفتن جناب حکیم با من تنها به<span style="mso-spacerun: yes"> </span>خانه و برخورد های کوتاه و مختصر منحصر نماند. بلکه برنامۀ مفصل آدینه ها روح مرا تازه ساخت. آدینه ها چه برنامه یی بود؟</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">باغی از گل ومیوه و گلستانی از دانش و ادب</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>باغ و املاک جناب حکیم در روستایی به نام <b><span style="COLOR: blue">شادمانه</span></b> در جنوبغرب شهر ، در نیمه راه شهر به <b><span style="COLOR: blue">پل مالان</span></b>، موقعیت داشت. </span><span dir="ltr"></span><span lang="FA" dir="ltr" style="FONT-SIZE: 14pt"><span dir="ltr"></span><span style="mso-spacerun: yes"> </span></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt">ملک شخصی و میراثی ما، متعلق به جده ام، در همان نزدیکی پل مالان<span style="mso-spacerun: yes"> </span>واقع شده بود. آدینه ها، بامداد پگاه، جناب حکیم،<span style="mso-spacerun: yes"> </span>از پایین ارسی منظر ( <span style="COLOR: #33cccc">کلکین یا پنجرۀ بالا خانه</span>) صدایم می کرد آماده شوم که برویم. گادی(<span style="COLOR: #33cccc">درشکه</span>)، سرِ کوچه می ایستاد و ما سوار بر آن به سوی <span style="COLOR: blue">باغ ِ شادمانه</span> روان می شدیم. دشوارترین بخش این سفر، به ترتیب، گذشتن از مناطق پر ازدحام ِ <span style="COLOR: blue">بازار خوش، چهارسو، بازارقندهار و دروازۀ قندهار</span> بود. کمی بالا تر<span style="mso-spacerun: yes"> </span>از دروازۀ قندهار، دیگر از ازدحام جادّه خبری نبود. اینجا بود که دیگر من به سیر و تماشای طبیعت می پرداختم و این سیر و سیاحت من تا غروب که باز می گشتیم ادامه داشت. جویبارها، درختها، کشتها و باغها<span style="mso-spacerun: yes"> </span>هریک به گونه یی دل و دیده و حواس مرا به خود مشغول می داشتند.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>هرکشت بویی داشت و گاهی این بویها با بوی خاک و بوی دود<span style="mso-spacerun: yes"> </span>وسایل موتوری می آمیخت، اما همه با امید رسیدن به شادمانه تحمل پذیر می شد. </span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>از جادّۀ عمومی که داخل کوچه باغها می شدیم، گذار گادی دشوار می شد و با آنکه در طول چند سال هیچ اتفاقی در این مسیر برای ما نیفتاد، هر آن احساس امکان <span style="mso-spacerun: yes"> </span>فروغلتیدن اسب<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و سرنگون شدن گادی مرا آزار می داد.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>سرانجام سفر خیریت اثر پایان می یافت و فرود می آمدیم. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">در صفت باغ </font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><span style="mso-tab-count: 1"> </span><span style="COLOR: blue">باغ شادمانه</span>، <span style="mso-spacerun: yes"> </span>باغی متوسط بود و ساختمانی مانند دیگر باغهای متوسط هرات داشت. باغهای هرات، چنانکه در جای دیگری هم یاد کرده ام، ساختار بخصوصی دارد که از ساختار باغهای دیگر مناطق فرق دارد. این ساختار هم می تواند سابقۀ تاریخی داشته باشد و هم <span style="mso-spacerun: yes"> </span>به دلیل آب و هوا و باد تند چهار ماهۀ هرات باشد. این باد را باد صد و بیست روز می گویند، یعنی صد و بیست روز، که چهار ماه می شود، همیشگی می وزد؛ و اگر<span style="mso-spacerun: yes"> </span>روزی یا شبی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>باد نوزد، گرما توانفرسا می شود.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>این باد در شیرین و مرغوب و نازک پوست ساختن میوه های هرات، مخصوصاَ انگور، که به قولی <span style="COLOR: blue">یکصد و بیست نوع انگور</span> در هرات به عمل می آید، تأثیر بسزا دارد. از سوی دیگر باید نهالهای نازک، از جمله تاک را از گزند باد در امان نگه دارند، زیرا بسیاری از این نهالها همچنان بیدی اند که به بادی می لرزند. سخن کوتاه، شاید برای حفظ نهال تاک از گزند تندباد، و هم آبیاری بهتر برای تاک جویه ها ساخته اند. شماراین جویه ها به تناسب وسعت باغ، از پنجاه گاهی تا چند صد جویه می رسد. هریک از این جویه ها نیمه هرمی است که هریک از سطوح دو سوی آن که روبه خیابانهای باغ است، مثلث قائمة الزّاویه ای را می سازند. دو سطح دیگر هرم یکی مربعی قائم بر سطح زمین و دیگر مربع مایل است که در ردیف جویه ها سطح مایل یک نیمه هرم <span style="mso-spacerun: yes"> </span>رو به سطح قایم نیمه هرم دیگر دارد. ارتفاع هریک از این اهرام<span style="mso-spacerun: yes"> </span>تا حدود سه متر می رسد.<span style="mso-spacerun: yes"> </span>سطح شیبدار یا مایل، بستر رز یا تاک است. در هر جویه، چندین نهال تاک از جویه بر سطح مایل بالا می رود و چون به بالای سطح و در نقطۀ ارتفاع هرم رسید، از سطح قائم رو به زمین آویزان می شود<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و پایین می آید. آدم از تصور خوشه های آویختۀ انگور از این اهرام نیز لذت می برد، چه رسد به دیدن آنها. سطوح بیرونی هرم ها با ردیفهای خشت (<span style="COLOR: #33cccc">آجر</span>) تزیین می گردد و گاهی گچبری و سفیدکاری می شود. به این صورت برحسب سلیقه و هزینۀ باغدار، بنا و نمای <span style="mso-spacerun: yes"> </span>این جویه های تاک و انگور ( <span style="COLOR: #33cccc">= رز، تاکستان</span>)<span style="mso-spacerun: yes"> </span>برزیبایی باغ می افزاید. دیگر طرح<span style="mso-spacerun: yes"> </span>باغچه های میوه های گوناگون مانند شفتالوستان، انارستان و پالیز بود</span><span dir="ltr"></span><span dir="ltr" style="FONT-SIZE: 14pt"><span dir="ltr"></span>.</span><span dir="rtl"></span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><span dir="rtl"></span><span style="mso-spacerun: yes"> </span>همچنان طرح خیابان، جداول، جویها، آبنما، حوض، و حوضچه ها که تناسب و قرینه سازی درست آنها ترکیبی از زیبایی طبیعی و زیبایی صنعی را به وجود می آورد. </span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span><span style="COLOR: blue">خانه باغ</span> و آشپزخانه در بیشتر باغها وجود داشت، اما در بیشترباغها خانه باغها در و کلکین (<span style="COLOR: #33cccc">پنجره</span>) نداشت و سایه خانه یی بود که در تابستان پناهگاهی در برابر گرما بود. اما باغهایی هم بود که افزون بر در و کلکین، همه وسایل رفاه را در خود داشت، به نحوی که میشد در چلّۀ زمستان هم در آن جایها زیست. برای ما در آن روزها قفل و کلید در باغ بسیار جالب بود و تنها در باغ <span style="mso-spacerun: yes"> </span>بود که قفلی را می دیدیم که تماما حتی کلید آنَ از چوب<span style="mso-spacerun: yes"> </span>ساخته شده بود. و این قفلها را نجارها می ساختند. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>بخشهایی از باغ به باغچهای گل اختصاص داشت. مخصوصا َ باغچه های نزدیک <span style="COLOR: blue">خانه باغ</span> و دور و بر تختهایی که در باغ برای نشستن در صبح و عصر، که هنوز آفتاب فراگیر نشده بود ساخته بودند.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>پیش از رسیدن ما فرش ها و نالینچه ها در خانه باغ گسترده شده بود و کشتمند (<span style="COLOR: #33cccc">مباشر املاک</span>) برای خوشامد گویی و تقدیم احترام به جناب حکیم حاضر می شد. جناب حکیم غالباَ در راه و پیش از نشستن به گادی(<span style="COLOR: #33cccc">درشکه</span>) مقداری گوشت و شیرینی می خرید که مقداری از آن صرف چای و آبگوشت ما می شد و متباقی برای خانۀ کشتمند<span style="mso-spacerun: yes"> </span>می ماند. البته کشتمند یا خانواده اش همیشه تعارف می کردند که چرا زحمت می کشید؟ اینجا همه چیز هست. آبگوشت تهیه شده در روستا را همیشه بیش از آبگوشت شهر خوش می داشتم؛ همچنان ماست و مسکه<span style="COLOR: #33cccc">(کره</span>) و سرشیر، که همراه با چای بامدادی می آوردند. همه تازه تر و خوشمزه تر از خوردنیهای شهر بودند.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>سخنان، داستانها، روایات و شعر خوانیهای جناب حکیم نیز در باغ لذ ّتی مضاعف داشت. دیگر یک روز وقت داشتیم و نیازی نبود که موضوعاتی بسیار مختصر انتخاب شود. جناب حکیم از طب می گفت و از تجاربی که در طول طبابت خویش کسب کرده بود و آنها را<span style="mso-spacerun: yes"> </span>به سلیقه و فهم من می دانست. از محافل و مجامعی که در قدیم تشکیل می شد و در آن از خانوادۀ ما افرادی شرکت می نمودند و مورد تقدیر قرار می گرفتند. از این که باید، و چگونه، حفظ الصحه (<span style="COLOR: #33cccc">بهداشت</span>) را رعایت کنیم. از بهار و اینکه نسیم بهاری تا چه اندازه برای تندرستی مفید است و در این مورد همیشه این ابیات را می خواند:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">گفت پیغمبر به اصحاب کبار— تن مپوشانید از باد بهار</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">کانچه با برگ درختان می کند – نیز با جان شما آن می کند</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">یا این که در آخر تابستان و اوایل خزان باید در برابر بیماریها بسیار محتاط بود. در این مورد همیشه این بیت را می خواند:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">آخر بهار حسن، اوّل خزان خط – اختلاف فصلین است، احتیاط باید کرد </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">یا به مناسبتی این بیت مولوی را می خواند:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">از قضا سرکنگبین صفرا فزود – روغن بادام خشکی می نمود</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">نیز به مناسبتهایی از ابوعلی سینا و خیام اشعار فراوانی می خواند</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">گاهی از کتابهای بسیار با ارزشی که برخی<span style="mso-spacerun: yes"> </span>مسافران از جناب حکیم به امانت گرفته بودند اما به جای اینکه امانت را باز گردانند آن را با خود از هرات بیرون برده بودند گله می کرد. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">گاهی مطالب مهم تاریخی را که باور کردن آنها برای ما مشکل بود، روایت می کرد، مطالبی که ما چندین سال بعد با دسترسی به منابع مهم آنها را باز خواندیم. آن روزها، جناب حکیم بالاپوش (<span style="COLOR: #33cccc">پالتو</span>) و مندیل(<span style="COLOR: #33cccc">عمامه، دستار</span>) می پوشید اما عکسهای آویخته بر دیوار خانه، <span style="mso-spacerun: yes"> </span>نشان دهندۀ خوش پوشی و تجمل در جوانی ایشان بود. برخی از روزها<span style="mso-spacerun: yes"> </span>یک نواسۀ (<span style="COLOR: #33cccc">نوه، نوادۀ</span>) جناب حکیم که از من دو سه سالی کمتر داشت با ما همراه بود. از همان کودکی جناب حکیم، از میان نواده ها، به آیندۀ علمی و فرهنگی این نواده بسیار خوشبین بود و می گفت: کله و فکر خوبی دارد و البته که چنان شد و همین نواده ادیب و اندیشمند و زباندان شد و دو دانشکده را در زبانهای باستانی تمام کرد و البته پس از تحمل آن همه زحمت به کار معاملات<span style="mso-spacerun: yes"> </span>و بازار پرداخت و اکنون در همین قارّۀ ما زندگی می کند. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>شام<span style="mso-spacerun: yes"> </span>هر جمعه که شادمان از<span style="COLOR: blue"> شادمانه</span> برمی گشتم، دو چیز با خود به خانه می آوردم: یکی دسته گل ستاره یا مینای آبی، که آنرا همه می دیدند و دیگر انبوهی از آموخته هایی که از صحبتها و نصایح جناب حکیم جایگزین ذهن و ضمیرم شده بود، که این قسمت را تنها من می به چشم باطن می دیدم و لذت می بردم. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>سالها گذشتند و هرسال دو بار کارنامۀ درسی را با گرفتن نمرات خوب و گاهی عالی به امضای جناب حکیم می رسانیدم و تشویق ایشان بر دلگرمی ام می افزود. پایان<span style="mso-spacerun: yes"> </span>سال 1343 دست جناب حکیم را بوسیدم و با ایشان خداحافظی کردم. زیرا برای تحصیلات عالی به سوی کابل روان شدم.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>هرچند در کابل روح تازه یی یافتم و دوستان و آموزگارانی بس ارجمند یافتم اما همیشه و تا امروز با حقشناسی از دل و جان، محبتهای جناب حکیم<span style="mso-spacerun: yes"> </span>در ذهن و ضمیرم زنده و پایدار است. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-tab-count: 1"> </span>از روانشاد جناب حکیم اخلاف نسبی و سببی که اهل قلم و اصحاب فضل اند مانده اند که شاید آنها هم روزی سطور و صفحاتی در وصف این مرد بزرگ بنگارند.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="COLOR: blue"><font size="3"><font face="Times New Roman">شهر اتاوا – ساعت 2 بامداد اول جنوری 2008 </font></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: right"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">آصف فکرت</font></span></p>
چهارشنبه ۱۲ دي ۱۳۸۶ ساعت ۱۸:۱۲