یاد گرامی ِ استاد خلیلی

یکی از دوستان گرامی و دانشمند، با محبت به این بنده مژده دادند که نشریۀ وزینی با نام راه نیستان،  در روم دیروز و ترکیۀ امروز، به همت کارکنان محترم  سفارت کبرای  افغانستان در آنکارا، به تعبیری که از قدیم در زبان گفتار هراتیان رواج داشته، رونمایی شده است. این دوست عزیز در ضمن یاد آور شدند که گویا  نام نگارنده هم  نقطه یی از این نشریۀ وزین را تیره ساخته است. این خبر مرا به یاد روزهای روشنی  انداخت که با مسعود جان ِ روزگار جوانی، جلالتمآب سفیر کبیر امروز افغانستان مقیم آنکارا،  در کابل و دهلی گذراندیم و به همّت ایشان باری به زیارت  پدر بزرگوار شان، شادروان استاد خلیل الله خلیلی ملک الشعراء رسیدیم. 

به باور من، هرکس که زبان فارسی دری را خوب بداند، یا شعر خوب فارسی  خوشش آید و آنگاه شعر استاد خلیلی را بخواند یا بشنود، و آن را دریابد، چنان است که گویا  خلیلی را دیده است. دلش را دریافته و سخن دلش را دانسته است.

هنوز  کودک بودم که نه تنها از شعر استاد خلیلی خوشم می آمد، بلکه کتابهایش را دست می کشیدم و لذت می بردم و با احساس کودکانه نازشان می دادم. هنوز دستم را  بر پشتیهای دیوان چاب کابل، پیوند دلها و برگهای خزانی چاپ تهران حس می کنم. این دو کتاب را، آن روزها، شادروان حاج محمد هاشم امیدوار کتابفروش هراتی وارد کرده بود.  امید وار چندی بعد به چاپ و نشر دیوان استاد همت گماشت. استاد خلیلی  نه تنها نزد شعردوستان و شعرشناسان افغانستان گرامی  بزرگ و گرامی بود، بلکه  ادبا و بزرگان زبان و ادب ِ ایران نیز  او را از دل و جان دوست می داشتند. این سخن شادروان استاد حبیب یغمایی  به گفتۀ هرویان گپ مفتی نیست و بار سنگین معنوی و فرهنگی دارد:

پرسند گر امروز که استاد سخن کیست

گوییم هماواز که اســــــــــــــتاد خلیلی

قصاید و غزلهای متعددی در ستایش استاد خلیلی به قلم افاضل طراز اول ایران، از جمله شادروانان استاد بدیع الزمان فروزانفر، صادق سرمد ملک الشعراء، دکتر لطفعلی صورتگر و دیگر بزرگان شعر و ادب انشاد شده است که در جای دیگر، زیر عنوان استاد خلیلی و سخنوران ایران، به تفصیل در این مورد سخن گفته ام.  اهل معنی و صاحبدلان را دیدار در آیینۀ دل وعالم معنی باشد.  اما در عالم ظاهر، با استاد دو دیدار داشتم. یکی گذرا بود و احوالپرسی  کوتاهی،  و دومی نشستی بود که در آن حظ ّ بیشتری از حظور استاد بردم.

 حـُسن ِ اتفاق را،  در جریان تحریر این کلمات بودم  که  دانشمند گرامی،  جناب جلالتمآب مسعود خلیلی از آنکارا زنگ محبت نواختند و گفتند: مرا بشناس و من به تأمّل فرو رفتم. ایشان افزود  که  سی سال است که با  هم سخن نگفته ایم، ولی چند نشانی خواهم گفت و انتظار دارم که از روی آن نشانیها مرا بشناسی.  آقای خلیلی،  برای  نخستین نشانی، این مصراع از مطلع یک غزل حافظ را خواند:

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

نیازی به  نشانی ِ دیگر نبود و شناسا شدیم  و شناسا سخن گفتیم  که این بیت حافظ:

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

وجود نازکت آزردۀ گزند مباد

درآمدِ برنامۀ ادبی سرود هستی  با صدای  ژورنالیست نامور محترمه  شکریه رعد بود که  نگارنده تهیه کنندۀ آن بود و هر شام دوشنبه از رادیو کابل، گاهی  با صدای مسعود خلیلی،  نشر می شد.  اما تاریخ سی ساله متعلق به  سرود هستی  نمی شود، که از آن تاریخ، به گفتۀ هراتیان،  چهل سال آزگار می گذرد.  سی سال به سال 1356 می رسد که، ما هردو در هند، باز هم درس می خواندیم. آدینه ها ( که  آدینه در هند هم یکشنبه است)   بر خان نعمت خانواده یی از اهل فضل و دانش، یعنی خانوادۀ مهمان نواز ِ رعد، نشسته  و از موائد  مداوم  برخوردار بودیم. شادروان عظیم رعد  نویسنده یی فاضل و بسیار مهمان دوست بود.  و همسرش یکی از موفقترین روزنامه نگاران آن روز بود که سابقه یی درخشان در رادیو و مطبوعات داشت و آن روزها هم مسؤول برنامه های زبان فارسی دری در رادیو دهلی بود. امروز هم که با ما در این سوی زمین کارو زندگی دارد همچنان پیروزمندانه در عرصۀ دانش در تکاپوست.  مسعود خلیلی از همان عنفوان شباب به آهنگ و شیوۀ سخن گفتن پدر نامور خویش، استاد خلیل الله خلیلی، خوشاهنگ بود و  دل سپردن به سخن او آموزنده و فرح بخش.

سخن گفتن با مسعود خلیلی  قصیده یی را به یادم آورد که به سال 1365 در رثای آن سخنسرای بزرگ ِ  پهنۀ زبان فارسی دری سروده بودم. این قصیده  را  در مجموعۀ  نکهت خاک ره یار آورده ام ولی در جای دیگری چاپ نشده است.  و اکنون بر سر آنم که این قصیده گونه را به روان استاد و نیز به فرزند  گرامی ایشان  جناب مسعود خلیلی که در راه  میهن فداکاریهای بی بدیلی را بردبارانه پذیرفته است، تقدیم نمایم ( آقای مسعود خلیلی در میدان شهادت زنده یاد احمد شاه مسعود حضور داشت و هر چند که خود  برایم  شکوه یی نکرد و از آن رخداد یا  پیامدهای آن نیز قصه یی نگفت، اکنون می شنوم که  هنوز هم  دردهای جسمی  و رنجهای درونی  وی التیام نپذیرفته است). 

نوشتم که دو بار استاد را از نزدیک دیدم. یک بار در یک روز معین و هنگامی بود که از  کشور محل مأموریت شان برای تفریح یا انجام کاری به کابل آمده بود و همه ادبدوستان و ارادتمندان شعر و سخن ایشان، افزون بر آنان که ایشان را از نزدیک می شناختند، به دیدن استاد می رفتند.  آن روز استاد مرحوم رحیم الهام، که استاد زبانشناسی ما بود،و  من، چون صدها تن دیگر، به دیدار استاد رفتیم و مختصر سلامی و کلامی مبادله شد.

بار دیگر هنگامی بود که آقای مسعود خلیلی در رادیو گویندۀ برنامه های ادبی و بخصوص برنامۀ سرود هستی بود و روزی  با عنایت ایشان به خانۀ ایشان و به خدمت استاد رسیدیم.  پس از دقایقی که با خلیلی جوان نشستیم، ایشان فرمود که پدرم در کتابخانه منتظر دیدن توست.

استاد با محبت مرا پذیرفت و هنگامی که پدرم، مرحوم میرزا نظرمحمد خان، را شناخت محبتی دوچندان به من نمود.  در همین حال یکی  دیگر از فرزندان  از برابر کتابخانه می گذشت استاد آن فرزند را به نام  خواند و فرمود: بیا که خویشاوندت آمده است. استاد با محبت از من خواستند که از اشعار خود بخوانم و من غزلی خواندم، که اکنون مسودۀ آن را ندارم، که از آن تاریخ چهل سال می گذرد و آن غزل هم  از غزلهای اوراق ِ شـُسته است، با این مطلع:

به صبر آخر رها شد دامن از دستم تحمّل را

ندانم تا بکی خار رهم ســـــــــازی تغافل را

و چون به این دو بیت رسیدم:

درین گلشن که از هر گوشه تیر فتنه می بارد

رگ گل در نظر نشـــــــتر نماید چشم بلبل را

بسر دارم هوای باغ و بستان هری لیــــــــکن

نیارم داد از کف دلفریبـــــــــــــــیهای کابل را

استاد نام یکی از شاعران سدۀ یازدۀ هرات را بردند و فرمودند که  این غزل، ایشان را به یاد غزلهای او انداخته است. با حوصلۀ  وافر آن غزل را تا آخر شنیدند.   این سه بیت هم با یاد خوشیهای آن روز به یادم مانده است.  در پایان آن دیدار استاد با بزرگواری تعارف فرمود که همیشه کتابخانۀ شان بر رخم گشوده است و هروقتی که  نیازی باشد می توانم از آن استفاده نمایم.  پس از سالها حکایت  این دیدار و ماجرای آن روز را دو سه روز پیش، از روزن امواج، و از این سوی زمین بدانسوی با فرزند دانشور استاد، جناب مسعود خلیلی سفیرکبیر  مقیم آنکارا، دوباره به یاد آوردیم، و نقل بزم سخن خویش ساختیم.

آنچه در بالا عرض شد مقدمه یی بود برای قصیده ای که در سال 1365 به مناسبت رحلت شادروان استاد خلیل الله خلیلی ملک الشّعرا سروده بودم  و اکنون در اینجا باز می نگارم (20 سپتامبر 2007 ):

در رثای استاد خلیلی ملک الشّعراء

مراست هردم از آسیب آســـــمان فریاد

که ساخت نوحه گرم در مصیبت استاد

سخنوری که چـنو غزنه در قلمرو  شعر

ز بعــد عنصری و فرّخی ندارد یـــــــاد

خلیلی آنکه بدو زنده گــشــت شعر دری

خلیلی آنکه ازو کـــــاخ نظــم شــــد آباد

مرا هنوز سخنهــــــاش لوح تعلیم ا ست

کزآن به هر نظری نکتــه یی بگیرم یاد

رســــــــــالتش بردم سوی عهد ابن عمید

کتـــــــابتـــش دهـــدم یاد خط ّ میر عماد

قصایدش همه ابیـــــات آن پـُر از ابداع

رسـائلش همه الـــــــفاظ آن پـُر از ایجاد

چنان به پیـکر احساس جان همی بخشید

که هر قصیـدۀ او هست نقــشی از بهزاد

به شــــعر او بوَد از هر گل زمین وطن

نشــانه ها ز هریرود تا جلال آبـــــــــاد

به مشت خار وطن بســـته بود دامن دل

اگر به دامن ِگل بود یــــــــا برِ شمـــشاد

دل و زبان و قلم در هوای میهــن داشت

اگر به جد ّه نشــــیمن گـــــــزید یا بغداد

کند ملائک هفت آسمـــــان ســــتایش او

که شد مجاهــــد فی الله از پس هفتـــــاد

دریغ و درد که شد خیل عشق، بی سرور

فغان و آه که شد کاخ شعر، بی بنیـــــــاد

بگو به دشمن اگر میر شاعران بگذشت

به سوگ او نکند دل خوش و نگردد شاد

که زنده است خلیلی، به جاست تا که سخن

که زنده است خلیلی، به پاست تا که جهاد

مشهد-   خـُرداد (جوزا) ۱۳۶۵ - آصف فکرت

يكشنبه ۱ مهر ۱۳۸۶ ساعت ۴:۱۰