عبارات موزون عروضی

 درترجمهء سورۀ  یوسف از یك نسخۀ كهن

 

چندی پیش توفیق زیارت تصویر ترجمه‏ای كهن از قرآن مجید میسر گردید، كه نسخه آن در كتابخانه مركزی و مركز اسناد دانشگاه تهران به شماره 9680 نگهداری می‏شود و به خط حسن‏بن علی‏بن حسین كوفی است كه در نیمه رمضان 555 كتابت آن را به پایان رسانیده است و نسخه از آغاز سوره بقره تا آخر سوره كهف را دارد و 285 برگ هفت‏سطری (هر صفحه 7 سطر با ترجمه زیرنویس به صورت منكسر یا چلیپایی) است. در فهرست دانشگاه (ص‏449-450) آمده است كه این ترجمه «فارسی كهن نزدیك به ترجمه طبری - بی‏داستانها - و باید تحریر دیگری از آن باشد».  صحیح است و می‏توان هر ترجمه یك متن را كه متعلق به مرحله معینی از زمان و مكان باشد تحریری از ترجمه دیگر آن متن در همان مرحله دانست. و چون این ترجمه با ترجمه طبری و اختلاف نسخه‏های آن مقایسه شد دیدیم كه گاهی - ولی نه بسیار - عباراتی مشترك و شباهتها در آنها هست; اما این ترجمه را رنگی و آهنگی خاص است و چون متن كامل ترجمه سوره مباركه یوسف در این مقاله نقل می‏شود عجالة برای پرهیز از دراز شدن سخن، از شرح ویژگیهای لغوی و دستوری آن می‏گذریم.

اما ویژگی بسیار مهم این ترجمه وزن و آهنگ آن است. گاهی ترجمه آیت‏یا آیاتی، برحسب اقتضای موضوع، تركیب و آهنگی خاص یافته‏اند (مثلا ترجمه آیات 33 و 43 و 101 همین سوره)، كه در این مورد پژوهشگران پیشینه را سخنها و كتابهاست و ما به آن نمی‏پردازیم; اما از آن كه بگذریم وجود نوعی آهنگ و وزن در قالب افاعیل عروضی در تمام عبارات ترجمه است. گاه عبارتی را - به تكرار در قالب یك مصراع از بحور بلند اوزان عروضی می‏یابیم; اما عبارات موزون كوتاه را تقریبا در ترجمه هر آیت می‏بینیم. مثلا در همین ترجمه سوره یوسف، در 111 آیت‏به بیش از 50 جمله و عبارت موزون برمی‏خوریم كه شماری از آنها یك مصراع كامل و بسیاری دیگر تركیبی از افاعیل یك بحر - كمتر از یك مصراع یا بیشتر از آن - است كه در سطور زیر نقل می‏شود. شماره آخر هر جمله یا عبارت متعلق به آیه آن است; و چون خوانندگان این مقاله را بی‏گمان بر وزن شعر و عروض اشراف هست، برای پرهیز از اطناب، از برابر نهادن افاعیل در هر عبارت گذشتیم. اینك آن جملات و عبارات موزون:

كی منم در كار شما ( مفتعلن مفتعلن)(آغاز سوره)  فرو فرستادیم( مفاعلن  فعلن)/2 كی مگر شما بذانید( متفاعلن فعولن) /2 یاد كن آنگه كی گفت(مفتعلن فاعلن) - یوسف پذر خویش( مفعول مفاعیل) /4 من دیذم اندر خواب( مستفعلن فعلان)  /4 گفت گوینده از پیش ایشان( فاعلاتن فعولن فعولن)/10 بفرست وی را ( مستفعلن فع) - فردا بصحرا( مستفعلن فع)  /12 پس چون ببردند وی را(مستفعلن فاعلاتن)  /15 بخورد ویرا گرگ( مفاعلن فعلن) /17 هستیم ما راست‏گویان( مستفعلن فاعلاتن) /17 شكیبایی كنم نیكو(مفاعیلن مفاعیلن) /18 پس بیامد كاروانی(فاعلاتن فاعلاتن)  /19 ای مژدگانی - اینك غلامی( مستفعلن فع مستفعلن فع)  /19 بودند برادران یوسف( مفعول مفاعلن فعولن ) /20 بفروختند او را ( مستفعلن فعلن) - درمی چند شمرده ( فعلاتن فعلاتن) /20 آنكس كی خریده بود وی را از مصر( مفعول مفاعلن مفاعیلن فاع) /21 بكرامت محل وی (فعلاتن مفاعلن) - باشذ كی سوذ دارد( مفعول فاعلاتن – یا مستفعلن فعولن) /21 خود خواند وی را( مستفعلن فع)  - آن زن كی یوسف (مستفعلن فع).../23 ببست درها را محكم (مفاعلن فعلاتن فع )- و گفت ویرا اقبال.../23 خود قصد كرد آن زن (مستفعلن فعلن).../24 گفت‏یوسف كی طلب كردست( فاعلاتن فعلاتن فع).../26 و بخواندست مرا ( فعلاتن فعلن)/26 پیراهن وی دریده از پیش( مفعول مفاعلن فعولن – یا  مفعول مفاعلن مفاعیل) - پس راست گفت آن زن (مستفعلن فعلن) /26 پیراهن وی دریده از پس(مفعول مفاعلن فعولن) /27و28 این است دین راست (مفعول فاعلات) /40 چی بود كار شما آن وقت؟( مفاعلن فعلاتن فع) /50 طلب كردید یوسف را( مفاعیلن مفاعیلن) /50 كی خذاوند من آمرزنده است( فعلاتن فعلاتن فعلن) /53 چون سخن گفت‏با وی( فاعلاتن فعولن) /54 كی من نگه دارم ( مفاعلن فعلن ) - داناام  (مفعولن)/54 من بهترین مهربانانم (مستفعلن مستفعلن فعلن)/59 گفتند می‏جوییم مكیال ملك (مستفعلن مستفعلن فاعلات)/72 همچنان ما جزا دهیم آنرا(فاعلاتن مفاعلن فعلن) /75 گفتند اگر دزدی كند( مستفعلن مستفعلن) /77 من پای برندارم( مستفعلن فعولن ، یا، مفعول فاعلاتن)  /80 واسخت اندوها ( مستفعلن فعلن) /84 اندوه به دل می‏داشت( مفعول مفاعیلات) /84

فاعلاتن فعلاتن فعلن

گفت‏یوسف - ای دانیـــــذ شما؟

كی چی كردیذ شما با یوسف؟

فاعلاتن فعلاتن فعلن

/89 چون جدا شد كاروان از شهر مصر(فاعلاتن فاعلاتن فاعلات)  /94 گفت اندر شوید اندر مصر( فاعلاتن مفاعلن فعلات)  /99 ای خداوند من عطا دادی ( فاعلاتن مفاعلن فعلن) (یا) عطا دادی این ملكت و پادشاهی (فعولن فعولن فعولن فعولن)  /101 یاد كردیم از خبرها ( فاعلاتن فاعلاتن)- آنچ از تو غایب بود ( مستفعلن فعلان)/102 آنگه كی عزم ایشان ( مفعولن فاعلاتن)- درست‏شد اندر كار ایشان /102 چند عبرتهاست اندر آسمانها و زمین؟(فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات)  /105 خود بود اندر قصص ایشان(مفتعلن مفتعلن فعلان) - پندی خداوند خردها [را] (مستفعلن مستفعلن فعلن)/111 .

پیش از نقل ترجمه سوره یوسف به اختصار اشاره‏ای در مورد رسم‏الخط آن می‏شود: رسم‏الخط ترجمه اختلاف عمده‏ای با رسم‏الخط دیگر ترجمه‏های فارسی سده‏های 5-6 ق ندارد و مشخصات عمده آن از این قرار است:

الف: ممدود بدون مد، گاف با یك سركش; پ، چ و ژ غالبا دارای سه نقطه; «كه و چه‏» بیشتر به صورت «كی و چی‏» و «آنكه و آنچه‏» به صورت «انك وانج‏»; یاء مفرد گاه منقوط- با دو نقطه در بالا - و گاه معكوس، بدون آن كه هر یك در موردی خاص به كار رود. هر جا كلمه‏ای یا كلماتی و تركیبی یكجا نوشته شده بود یا جدا از هم; ما هم به همان گونه نقل كردیم.

متاسفانه نادرستیهایی در استنساخ هست كه در پانوشتها به پاره‏ای از آنها اشاره شده است:

اینك ترجمه سورۀ مباركه یوسف:

بنام خدای مهربان بخشاینده ‏منم خدای كی منم در كار شما

آنست آیتهای كتاب ظاهر.

كی ما فرو فرستادیم، آن قرآن عربی، كی مگر شما بذانیذ.

ما می‏خواهیم (1) بر تو یا محمد، نیكوترین قصها، یعنی قصه یوسف، بآنچ وحی كردیم فریشته بتو این قرآن، و اگر بودی تو از پیش آن وحی از غافلان.

یاذ كن آنگه كی گفت‏یوسف پذر خویش را: ای پذر من، من دیذم اندر خواب، یازده ستاره، یعنی كوكب و آفتاب و ماه را دیذم ایشان را كی مرا سجود می‏كردند.

گفت‏بذو یعقوب (2) (ع):

ای پسر من، برمخوان خواب خویش را بر برادران خویش، كی  اگر حسد كنند ترا  حسد كردنی، كی شیطان  مردم را  دشمنی است  پیدا و ترا و ایشانرا از راه بب[رد].

و همچنان كی ترا این نموذ، اختیار كنذ ترا خذای تو، و بیاموزد ترا از تعبیر خوابها، و تمام بكنذ نعمت‏خود بر تو و بر قوم یعقوب، چنان كی تمام كرد نعمت‏بر پذران تو از پیش آن، بایمان ابراهیم و اسحق، چنین گفت كی خدای تو دانا است و حكیم.

خود بوذ اندر یوسف و براذران وی عبرتها، آنكسان را كی پرسند ترا از قصه یوسف.

یاذ كن آنگه كی گفتند: خود یوسف و براذر وی دوسترست نزد پذر ما از ما، و ما جماعتی‏ایم ده تن، و پذر ما اندر خطاست  ظاهر.

بكشیذ یوسف را، یا بیفكنید. وی را بزمین دیگر، تا حاصل گردد شما را روی  پذر شما، و باشیذ از پس او گروهی  بسامانان.

گفت گویند[ه] از پیش ایشان: مكشیذ یوسف را و اندر افكنیذ ویرا اندر بن چاه، تا برچینند ویرا برخی از راه گذریان، اگر هستید  كنندگان.

گفتند: ای پدر ما چی بود ست ترا؟ كی ایمن نداری ما را بر یوسف، و ما وی را ناصحی باشیم.

بفرست وی را بما فردا بصحرا، تا فراخ بزییم و بازی كنیم، و ماوی را نگاه داریم.

گفت‏خود اندهگن كنند (3) مرا كی ببریذ شما او را و من می‏ترسم كی بخورد ویرا گرگ و شما از وی غافل باشیذ.

گفتند اگر بخورد وی را گرگ و ما ده مرداییم (كذا) آنگه ما سخت عاجز باشیم.

پس چون ببردند وی را، و دل بر نهادند كی بیفكنند وی را اندر بن چاه، و وحی كردیم ما بیوسف كی تو خبر دهی ایشانرا بكار ایشان این كی می‏كنند و ایشان همی ندانند.

و آمذند بپذر خویش شبانگاه همی گرستند.

گفتند ای پدر ما، ما رفته بوذیم تا با یك دیگر تك دهیم و تیراندازیم، و بگذاشتیم یوسف را بنزدیك كالای ما، پس بخورد ویرا گرگ، و نیستی تو باور دارنده، و اگر چه هستیم، ما راست‏گویان.

و آوردند بر پیراهن وی خونی دروغ، گفت‏یعقوب: بل مزین گردانیذست‏شما را تنهای شما، شكیبای كنم نیكو، و از خدای یاری خواهم بر آنچ صفت می‏كنیذ بر دروغ، بر دروغهاء تمام.

پس بیامد كاروانی، بفرستادند پیش رو ایشان را بآب، پس فرو گذاشت دلو خویش اندر چاه، گفت: ای مزدكانی مرا، اینك غلامی، و بپوشیدند آن نام بضاعت (4) نهاذند، و خدا داناترست‏بآنچ می‏كردند.

و بفروختند او را ببهای ناقص، درمی چند شمرده، و بوذند برادران یوسف، اندر وی از زاهدان.

و گفت، آنكس كی خریذه بوذ وی را از مصر، زن خویش را: گرامی كن بكرامت محل وی، باشذ كی سوذ دارذ ما را جای، یا بگیریم او را بفرزندی، و همچنان ممكن گردانیذیم یوسف را اندر زمین مصر، و تا بیاموزیم وی را از تعبیر خوابها، و خدای غالب است‏بر امر وی، و لیكن بیشترین مردمان ندانند.

و چون رسید به وقت قوت و جوانی، داذیم او را حكمت دانای و علم، و همچنان جزا دهیم نیكوكاران را.

و خوذ خواند وی را آن زن كی یوسف(ع) اندر خانه او بود از تن وی، و ببست درها را محكم و گفت ویرا اقبال باذا ترا، ترا [گفت]: پناه كنم با خذای، كی خذای نیكو گردانذ محل من، و خود فلاح نكند آنكسان كی ظالم باشند.

و خود قصد كرد آن زن، و قصد كرده بوذ یوسف بذان، اگر نه را (كذا) بوذی كی بدیذ علامت و نشان خذاوند او، همچنان كردیم، تا بگردانیدیم از وی انچ بذی بذی و فعل زشت كی وی از بندگان ما بوذ كی ایشان مخلص باشند.

و از پیش یكدیگر شتاب كردند بدر، و بدرید پیراهن وی از پس، و یافتند خذاوند وی را نزدیك در، گفت آن زن: نیست پاداش آنكسی كی خواهد باهل تو بذی، مگر آنك وی را حبس كنذ، یا عذاب كنذ ویرا عذابی دردناك.

گفت‏یوسف كی طلب كردست مرا، و بخواندست مرا، و گواهی داد گواهی از اهل آن زن: اگر هست پیراهن وی دریذه از پیش، پس راست گفت زن، و مرد از دروغ گویانست.

و اگر هست پیراهن مرد دریده از پس، دروغ می‏گویذ زن و مرد از جمله راست‏گویانست.

پس چون بدیذ پیراهن وی دریذه از پس، گفت: این از كید شما زنانست. كی كید شما زنان عظیم بزرگ بود.

ای یوسف، روی بگردان ازین كار; و استغفار كن ای (5) زن از گناه خویش، كی تو هستی از جمله خطاكنندگان.

و گفتند زنانی اندر شهر، كی: زن ملك عزیز مصر همی بجوید بنده خویش را از تن وی، خود اندر میان دل دوستی او، و ما می‏بینیم وی را اندر بی‏راه ظاهر.

پس چون بشنید زلیخا بمكر ایشان، بفرستاذ، ایشانرا بخواند، و بنشاند ایشانرا محلی گرامی، و فرا داد هر یكی را از ایشان كاردی، و گفت‏یوسف را: بیرون آی بر ایشان، پس چون بدیذند، بزرگ یافتند وی را، و ببریذند دستهای خویش، و گفتند: معاذالله، نیست این آدمی و، نیست این مگر فریشته گرامی.

گفت زلیخان آن كی آنست كی شما ملامت كردید مرا اندر باب وی، و خوذ خواندم او را من بر تن وی، و امتناع كرد، و اگر نكند انچ من او را بفرمایم، اندر زندان كنند وی را، و باشد از جمله ذلیلان.

گفت‏یوسف: ای خدا من زندان دوست‏تر دارم نزدیك من از انچ می‏خوانند مرا بذان، و اگر نگردانی از من مكر ایشان میل كنم با ایشان و باشم از جمله جاهلان.

پس اجابت كرد وی را خذای و بگردانیذ از وی مكر ایشان كی اوست‏شنوا دعوت داناست.

آنگه رای اوفتاد ایشانرا پس آنك بدیذند آیتها یعنی علامتها، كی وی را اندر زندان كنند با بهنگامی.

واندر شذ با وی اندر زندان دو غلام ملك، بگفت (اصل: بگو) ازین دو [یكی] كی من دیذم خویشتن را كی همی خوردمی (6) (كذا) انگور و گفت (7) دیگر كی من دیدم خویش را، كی برگرمی از زبر سر خویش نان، كی همی خوردندی مرغان از آن خوردنیها [خبر ده ما را] از تفسیر آن كی ما می‏بینیم ترا از نیكوكاران.

گفت‏یوسف [نیاید به شما] هیچ طعامی كی روزی كرده باشیذ، كی نه من خبر دهم مر شما را بتفسیر آن، پیش از آن كی آیذ بشما، و آن آن را نیست (كذا) كی آموختست مرا خذای من، و من بگذاشتم ملت قومی كه نه گرویذند به خذای و ایشانند كی بقیامت ایشان كافرانند.

و متابعت كردند (كذا) بذان شریعت پدران خویش را ابراهیم و اسحاق و یعقوب، و نباشذ و نشایذ ما را كی شرك آریم بخدای هیچ چیز را، این از فضل خذایست‏بر ما (8) و بر همه مردمان و لیكن بیشترین مردمان شكر نكنند (9) بذان خدای را.

[ای] كی یاران ایذ اندر زندان ای (كذا) خذایان متفرق كی از (كذا) بهتر یا خذای یگانه كی همه خلق را قهر كرده است.

همی نپرستیذ از غیر خذای مگر نامها را، كی نام نهاذیذ شما بشما و پذران شما، نفرستیذست‏خذای بذان هیچ حجتی و برهانی، نیست‏حكمت (10) الا مگر خذای را، فرموذ كی مپرستیذ مگر او را، اینست دین راست و لیكن بیشترین از مردمان همی ندانند.

ای یاران من همی زندانی، اما یكی از شما ساقی كنذ مهتر خویش، و خمر دهد وی را، و اما دیگر را بردار كنند تا همی خورد مرغ از سروی، برفت قضا بر او از انچ جواب همی خواهیذ.

و گفت‏یوسف آنكس را كی دانست كی او رستگاری یابذ از ایشان هر دو: یاد كن مرا بنزدیك مهتر خویش، پس فراموش گردانیذ وی را شیطان ذكر خذای بر دل یوسف، پس بماند اندر زندان چندین سال.

و گفت ملك ایشانرا كی: من می‏بینم اندر خواب هفت گاو فربه، كی می‏خورد آنرا هفت گاو لاغر، و هفت‏خوشه گندم سبز، و خوشهای دیگر خشك. ای شما كی اشراف قومید، فتوی دهید مرا اندر خواب من، اگر چنانست كی خوابها تعبیر می‏كنید.

گفتند: این خوابهاایست‏بر یكدیگر آمیخته و نیستیم ما به تفسیر آن خوابها پیشینه عالم.

و گفت آنكس كی نجات یافته باشد از آن دو، و تا یاد آمدش از پس امت، من خبر دهم شما را بتاویل آن، بفرستیذ مرا، یعنی آمذ و گفت.

ای یوسف، ای صدیق، براست جواب ده ما را اندر هفت گاو فربه كی همی بخورذ آنرا هفت گاو لاغر، و اندر هفت خوشه سبز و دیگر خوشهاء خشك تا مگر من بازگردم سوی اهل مصر.

گفت‏یوسف میكارید (11) هفت‏سال بر عادت خویش، [پس آنچه] بدرویذ شما بگذاریذ آنرا اندر خوشه، مگر اندكی از انچ بخورید.

آنگه آیذ از پس آن، هفت ‏سال سخت، بخورند آنچه از پیش نهاده  باشند آنرا، مگر اندكی كی آن را محكم نهاده باشند.

آنگه آیذ از پس آن سالی، كه اندر ان فریاذ رسذ مردمان را، و اندران كی ایشانرا از آن [تنگی برهاند].

و گفت ملك: بیارید وی را بمن، پس چون آمذ بوی رسول گفت: بازگرد تا نزدیك (12) مهتر خویش و بپرس ویرا تا چی بود حال آن زنان كی ایشان ببریذند دستهای خویش؟ كی خذای من بكید ایشان دانا است.

گفت ملك با این زنان: چی بوذ كار شما آن وقت كی طلب كردیذ یوسف را از تن وی؟ گفت (13) معاذالله ندانیم ما بر وی هیچ جزای بدی. (14) گفت زن (15) عزیز یعنی زلیخا اكنون پیذا شذ حق، كی من جستم وی را از تن وی، و او از جمله راست گویانست.

این از بهر آنست تا بداند ملك، كی من خیانت نكردم وی را اندر پنهانی و حال وی، و بداند كی خذای راه ننماید (16) كید آنكسانی كی خاین‏اند.

و بیزار نكنم تن خویش را، كی تن فرماینده است‏ببدی، مگر آنچ ببخشایذ خذاوند من، كی خذاوند من آمرزنده است و بخشاینده.

و گفت ملك: بیاریذ [زی] من او را تا من بدوستی خالص تن خویش را، و چون سخن گفت‏با وی، گفت ملك: تو امروز بنزدیك ما ممكنی از هرچ خواهی و امینی.

گفت‏یوسفت: فرو دار مرا بر نگه داشتن خزانها (17) [ء] زمین، كی من نگه دارم، داناام.

و همكنان (18) ، ملكت داذیم یوسف را اندر زمین، تا فرود از آن آنچه خواهذ، برسانیم نعمت ما آنرا كی خواهیم [و] ضایع نكنیم مزد نیكوكاران.

و مزد و ثواب آخرت بهترست آنكسان را كی ایمان آوردند و برزیدند تقوی.

و آمدند براذران یوسف، و اندر آمذند نزدیك و شناختند (19) ایشان را و ایشان وی را منكر.

و چون بشناخت، بساخت ایشان را بارهای ایشان، گفت‏بیاریذ بمن براذری كی شما را است از پذر شما، و من بهترین مهربانانم.

مر اگر نیاریذ بمن او را، نباشذ پیمانه شما را نزدیك به من، و نه نزدیك آمذ بمن. (20) 0 گفتند ایشان: اندر خواهیم از وی پذرش را، و ما بكنیم آنچ را فرمودی.

و گفت‏یوسف غلامان وی را: بنهید بضاعت ایشان اندر میان بار ایشان، و مگر ایشان بشناسند مرایشان آنگه كی باز گردند سوی قوم خویش، تا مگر ایشان بازآیند.

و چون باز آمدند تا بنزدیك پذر خویش، گفتند: ای پذر ما، منع كردند از ما كیل، بفرست‏با ما برادر ما را تا كیل بستانیم و ما او را نگاه‏بان باشیم.

گفت‏یعقوب: ای ایمن دارم شما را بر وی مگر چنانك امین داشتم شما را بر براذر وی؟ از پیش، و خذای بهتر نگاه دارد از شما. و او رحیم‏تر است از جمله آنكسان. (21) و چون بگشادند بار خویش، و یافتند بضاعت‏خویش باز داده، بایشان، گفتند ای پذر ما چی خواهیم پس ازین، بضاعتهای ما باز دادند با ما، و ما طعام خوریم دیگر بار، و نگه داریم براذر ما را و بیفزاییم كیل شترباری و آن كیل است كی بآسانی ما را حاصل آیذ.

گفت‏یعقوب: هرگز نه فرستم او را با شما، تا آنگه كی بدهند شما را عهدی از خدای، كه بیاریذ بمن او را، مگر فرو گیرند و غلبه كنند بر شما، پس چون بدادند او را عهد خویشتن، گفت‏یعقوب خذای برآنچ می‏گوییم گواهست.

و گفت‏یعقوب: ای پسران من، اندر مشویذ از یك در و اندر شویذ از درهای پراكنده، و هیچ چیز كفایت نتوانم كرد از شما آنچ خذای خواسته باشذ، نیست‏حكمی مگر خذای (22) را و بروی توكل كندا آنكسان كی توكل كنند.

و چون اندر شدند از آنجا كی فرموذ ایشانرا پذر ایشان، هیچ چیزی كفایت نكرد ازیشان آنچ خذای خواسته باشد و لیكن آن همت اندر تن یعقوب بوذ بجا آورد، و یعقوب خذاوند علم بود، و آنچ بیاموختیم وی را، و لیكن بیشترین مردمان ندانند آنچ وی دانست.

و چون اندر شدند نزدیك یوسف، با خود گرفت‏برادر خویش را گفت من هستم برادر تو اندهگن مباش بانچ ایشان می‏كردند.

پس چون بساخت ایشانرا بار ایشان، بنهاد مشربه زرین اندر بار براذر خویش، آنگه منادی كرد ندا كننده: ای اهل كاروان، شما خود دزدانیذ.

گفتند بایشان: چی می‏جویید شما؟ گفتند و چمی طلبید. از ما؟

گفتند می‏جوییم مكیال ملك، و آنكسرا كی بیارد بآن بار یك شتر و من بدان پابندان باشم.

گفتند بخذای خوذ دانستیذ كی بیامذیم بما تا فساد كنیم اندر زمین؟ و نبودیم ما دزد.

گفتند: پس چیست جزاء این فعل اگر باشیذ دروغ زنان؟

گفتند: جزای آنك آنكسی كی یابند اندر بار او، آنست پاداش او، همچنان ما جزا دهیم آنرا، یعنی دزدان را.

پس ابتدا كرد ببارهای برادران، پیشین از بار براذر خویش، آنگه بیرون آورد آن را از بار براذران (23) خویش، چنان بلطف كردیم كید از بهر یوسف، نبایست‏یوسف را كی فرا گیرد برادر خویش را، اندر سبب دین ملك، مگر آنك خواسته باشذ خذای، برداریم درجات آنكسی كی خواهیم، و زبر هر خذاوند علمی عالمی دیگرست.

گفتند: اگر دزدی كند ابن یامین، خود دزدی كند براذر او از پیش وی، پنهان كرد آنرا یوسف اندر دل خویش، و پیدا نكرد آنرا برایشان. گفت‏یوسف شما بترید اندر منزلت، و خذا داناترست‏بذانچ صفت می‏كنیذ.

گفتند یوسف را ای ملك عزیز، خوذ او را پذری است پیر بزرگ شذه، فراگیر یكی از ما بدل وی، كی ما می‏بینیم ترا از جمله نیكوكاران.

گفت‏یوسف: بازداشت‏خواهم از خذای كی ما فراگریم مگر آنكسی را كی ما یافتیم متاع ما بنزدیك وی، كی ما آنگه ظالم باشیم.

پس چون نومیذ شذند ازو، خالی كردند و مناجات كردند. گفت مهتر ایشان: ای ندانیذ؟ كی پذر شما برگرفتست‏بر شما بحكم عهدی از خذا و از پیش من بود كی تفریط كردیذ اندر حق یوسف، هرگز من پای برندارم از زمین مصر، تا آنگه كی دستوری دهد ما را پذر من، یا حكم كنذ خذای، كی خذای بهترین حكم كنندگان است.

باز شویذ تا نزدیك پذر خویش، و گوییذ: ای پذر ما خوذ پسر تو دزدی كرد، و ما آنرا كی از ما پنهان بوذ نگه داشتن نتوانستیم، و ما هیچ گواهی ندهیم الا بآنچ دانستیم.

و بپرس از مردمان دیه - آنكه بودیم ما اندران - و از مردم كاروان - آنك بیامدیم ما اندر میان ایشان - و ما خود راست گویانیم.

گفت‏یعقوب بل مزین نكردست‏شما را تنهای شما كاری، و مرا شكیباییست‏بران، نیكو باشذ كی خذای بیارد بمن ایشان را همه، كی او خذای است داناء، و حكیم است.

آن روز كی بگردانیذ (24) ازیشان، و گفت: واسخت اندوها بر یوسف، و سفید شده بود چشمهای وی از اندوه، و او اندوه به دل می‏داشت.

گفتند پسران وی و بخذای كی سست نگردی و همی وی را یاد می‏كنی، تا آنگه كی باشی تباه اندر عقل، تا باشی از هلاك كنندگان.

گفت‏یعقوب: كی همی نالم اندوه من و تیمار من با خذای، و دانم از خذای آنچ شما نذانیذ.

ای پسران من، برویذ و خبر جویید از یوسف، و از براذر وی، و نومیذ مگردیذ از رحمت‏خذای، كی نومیذ نگرداند از رحمت‏خذای، مگر گروهی را كی كافرانند.

و چون اندر آمدند بنزدیك یوسف گفتند ای ملك رسید بما و اهل ما سختی و گرسنگی و آوردیم بضاعتی كاسد و كاسته، تمام بده ما را كیل، و باز[ده] برادر ما، صدقه كن بر ما، كی خذای جزا دهد صدقه‏كنندگان را.

گفت‏یوسف: ای ذانیذ شما؟ كی چه كردید شما با یوسف و براذر وی؟ و شما ندانستیذ كی عاقبت كار چه خواهذ بود.

گفتند ای تو توی یوسف؟ گفت منم یوسف و این براذر من است، یعنی ابن‏یامین، خوذ منت نهاذ خذای برما، و هر كی بپرهیزذ، و صبر كند اندر بلا، خود خذای ضایع نكند ثواب نیكوكاران.

گفتند: بخذای، كی اختیار كرد ترا خذای بر ما و نبودیم ما بانچ كردیم ما خطای.

گفت‏یوسف: هیچ تغیر نیست‏بر شما امروز بیامرزد خذای شما را و او[ست] رحیم‏ترین رحیمان و بخشاینده.

ببرید پیراهن من این، و برافكنید آنرا بر روی پذر من، تا بینا گردد، و باز دهند اهل شما را بجملگی.

و چون جدا شد (25) كاروان از شهر مصر، گفت پذر ایشان: من همی یابم بوی یوسف اگر نه آنرا استی كی شما بخرفی (26) منسوب كنیذ ما را.

گفتند: بخذای كی تو اندر عشق و دوستی تو دیر یابذ (27) (كذا).

پس چون كی آمد مژده دهنده برافكند پیراهن را بر روی یعقوب (ع)، گردید بینا شذ. گفت‏یعقوب: ای گویم شما را كی من همی دانم از بهر خدای آنچ ندانیذ شما.

گفتند: ای پذر ما، آمرزش خواهیذ ما را ازین گناهان ما، كی ما بودیم مخطی و گناه‏كار.

گفت‏یعقوب زود بود كی آمرزش خواهم شما را از خذای من، اوست آمرزگار و بخشاینده.

و چون اندر آمدند نزد یوسف با خود گرفت پذر و مادر خود و گفت: اندر شویذ اندر مصر، اگر خواهذ خذای، ایمنان.

و برداشت پدر و مادر خویش را بر تخت ملك و ایشان همه او را سجود كردند و گفت: ای پذر من این است تاویل آن خواب كی من دیدم از پیش، خود بگردانید خداوند من حقیقت، و خود نیكو كرد با من، كی بیرون آورد مرا از زندان، و شما را بیاورد شما را از بادیه كنعان، از پس آن كی تباه (28) بكرد شیطان، یعنی دیو، میان من و میان براذران من، كی خداوند من باریك دانست، آنچ خواهذ، و خوذ اوست كی علیمست، هرچ كند، بدانش و حكمت كند.

ای خذاوند من، عطا داذی، این ملكت و پاذشاهی، و بیاموختی مرا از تفسیر خوابها، ای آفریذگار آسمانها و زمین، تو ناصر و حافظ منی، اندر دنیا و آخرت، تمام كن عمر من در اسلام، و اندر رسان مرا بپیشینگان و نیكان و پیغامبران، چون پدر وی(ع).

آنچ یاذ كردیم از خبرها انچ از تو غایب بود وحی می‏كنیم ترا بتو، و الا تو نشناختی بودی (كذا)، تو یا محمد نزدیك اولاد یعقوب آنگه كی عزم ایشان درست‏شذ اندر كار ایشان و ایشان مقر (29) همی كردند.

و نیستند بیشترین مردمان مؤمن، و اگر چی حریص باشی یا محمد (30) بر ایمان ایشان.

و نمی‏خواهی تو ازیشان بر تبلیغ رسالت هیچ مزدی و نیست این قرآن مگر پندی همه خلق را.

و چند عبرتهاست اندر آسمانهای (كذا) و زمین، كی ایشان می‏گذرند بر آن، و اندر آن، و ایشان از آن همی برگردند.

و نگروند بیشترین ایشان بخدای، كه نه ایشان مشرك باشند یعنی همباز گوینده.

ای ایمن شدند كی آید بایشان پوششی از عذاب خذای، یا آیذ بایشان قیامت ناگاه، و ایشان ندانند خبر آمذن وی.

بگو یا محمد اینست راه من كی می‏خوانم با خذای برحجتی و نیتی، من و آنكس متابعت كردیم، (31) و پاكا خدایا، آنرا و نیستم من از جمله همبازگویان.

و نفرستادیم از پیش تو یا محمد مگر مردانی را كی وحی گردیذ بایشان از اهل انصار، ای همی نروند ایشان اندر زمین تا ببینند كی چون بودست آخر آنكسانی كی از پیش ایشان بوذند.

تا چون نومید شذند رسولان، و پنداشتند كی ایشان تكذیب كردند، و بذان نصرت ما، و برهانیدیمی آنرا كی خواستمی، و رد نكنیذ عذاب ما از گروه مشركان.

خود بوذ اندر قصص ایشان پندی خذاوندان خردها[را]، نبود سخنی كی از خویشتن بافته بوذ، و لیكن استوار داشتن است مر آنرا كی پیش از اوست، و پیذا كردن مر هر چیز را، و راه راستی و بخشایشی مر گروهی كی بگروند.

پی‏نوشتها

1- ظاهرا: می‏خوانیم نقص.

2- اصل: یوسف.

3- ظ. كنذ لیحزننی.

4- اصل: بساعت‏بضاعت.

5- اصل: از زن، در برابر استغفری.

6- خوردمی در برابر «اعصر» آمده و ظاهرا «فشردمی‏» بوده است.

7- اصل: كیست قال.

8- اصل: شما علینا.

9- اصل: شكر كنذ لایشكرون.

10- ظاهرا «حكم‏» درست است الحكم.

11- اصل: مكارید تزرعون.

12- اصل: با نزدیك تا نزدیك.

13- ظاهرا: گفتند قلن.

14- ظاهرا: هیچ چیز از بدی ما علمنا علیه من سوء.

15- اصل: گفت زنان قالت امرات العزیز.

16- اصل: و ندانذ كی خذای راه بنمایذ وان الله لایهدی.

17- اصل: جزانیها.

18- همكنان یا همچنان؟ كذلك.

19- ظاهرا: شناخت ایشانرا فعرفهم.

20- ظاهرا: و نه نزدیك آییذ بمن ولاتقربون.

21- ظاهرا: از همه رحیمان ارحم الراحمین.

22- ظاهرا: بدهیذ شما مرا عهدی تؤتون موثقا.

23- ظاهرا: بار برادر خویش وعاء اخیه.

24- ظاهرا: و روی بگردانیذ وتولی.

25- اصل: و چون خذا باشذ لما فصلت العیر.

26- نقطه ندارد.

27- این عبارت به همین صورت در ترجمه انك لفی ضلالك القدیم آمده است و ظاهرا كلمه آخر «پایذ» بوده باشد.

28- اصل: پناه نزغ.

29- مقر» در ترجمه مكر نوشته شده.

30- اصل: حریص باشی تا یا محمدصلی الله علیه وآله.

31- كذا: ظاهرا من و آنكی متابعتم كرد انا و من اتبعنی.

یادداشت:

اصل این مقاله را چند سال پیش برای  مجلۀ وزین مشکاة نشریۀ بنیاد پژوهشهای اسلامی  نوشته یودم که در آن مجله چاپ شد.  آنچه در اینجا می خوانید نقل آن مقاله با اضافاتی است در بخش عبارات موزون و آوردن افاعیل که ابزار پیمایش عروضی است در میان هلالین در برابر هر عبارت موزون.  باز یافتن این مقاله را در این سوی زمین مرهون سایت و صفحۀ حوزه  هستم:

 

http://www.hawzah.net/Per/Magazine/ME/045/me04502.asp

 

 

شهر اتاوا- چهارم اسفند 1385/ 23 فبروری 2007

 

آصف فکرت

شنبه ۵ اسفند ۱۳۸۵ ساعت ۵:۵۲