<p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 18pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman"></font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 16pt; COLOR: #993366"><font face="Times New Roman">یادی از چند دوست دانشور</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: center" align="center"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">در سال 1352 روزنامه و مجلّۀ تازه یی در کابل با نام <i><span style="COLOR: blue">جمهوریت</span></i> تأسیس گردید. رئیس این سازمان نوبنیاد مرحوم دکتر <span style="COLOR: blue">محمد آصف سهیل</span> و معاون آن مرحوم <span style="COLOR: blue">غلام شاه سرشار شمالی روشنی </span><span style="mso-spacerun: yes"> </span>بودند.<span style="mso-spacerun: yes">  </span>این بنده یکی از اعضای هیأت تحریر روزنامۀ <i><span style="COLOR: blue">جمهوریت</span></i> و در عین حال معاون <i><span style="COLOR: blue">مجلّۀ جمهوریت</span></i> بود. مدیریت مجله را شاعر و نویسندۀ<span style="mso-spacerun: yes">  </span>معروف، <span style="COLOR: blue">سید محمود فارانی</span> بر عهده داشت. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">منظور من از این نوشته یاد از گروه دوستان دانشوری است که دکتر سهیل به دور خویش گرد آورده بود تا روزنامه<span style="mso-spacerun: yes">  </span>و نشرات تابعۀ آن را صحت و رونق بخشند. برخی از این دوستان از اساتید<span style="mso-spacerun: yes">  </span>هراتی و برخی دیگر از کابل و جاهای دیگر بودند.<span style="mso-spacerun: yes">  </span>از هرات چرا؟ به دلیل این که مدیر مسؤول این روزنامه نویسندگی و ادبدوستی خود را مرهون هرات بود.<span style="mso-spacerun: yes">  </span>به گفتۀ برخی از دوستان، دکتر سهیل طبیب به هرات رفت و ادیب باز گشت. مرحوم میوندوال هم سالها پیش با نام محمد هاشم پردیس ( اگر اشتباه نکرده باشم) به هرات رفت و مدیر مطبوعات و مدیر مسؤول روزنامۀ <i><span style="COLOR: blue">اتفاق اسلام</span></i> شد و سپس میوندوال نام گرفت.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">به هر روی، در آن سال (1352) گروهی در ساختمان <span style="COLOR: blue">مطبعۀ دولتی</span> گرد آمده بودند که برای نگارنده که هنوز بسیار جوان بود، آموزگاران مجرّبی می توانستند بود. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">غلام شاه سرشار شمالی روشنی</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt">، معاون مؤسسهء نشراتی جمهوریت، یکی از روزنامه نگاران باسواد و پرسابقۀ کشور بود که نثر درست می نوشت و شعر<span style="mso-spacerun: yes">  </span>نغز می سرود. با آن که از پروان بود، و زبانش فارسی دری، <span style="mso-spacerun: yes"> </span>زبان پشتو را خوب می دانست هم به صورت علمی عالم به زبان پشتو بود و هم <span style="mso-spacerun: yes"> </span>نغز به آن زبان گپ می زد. اما در زبان و ادب دری بسیار صاحب صلاحیت بود. او سالها در مقامهای مختلف وزارت اطلاعات و کلتور، چه در روزنامه ها و چه در رادیو موفقانه خدمت کرده بود و در هرجا که کار کرده بود، زبردستان و زیردستان، همه از او خاطرات خوشی داشتند و به همین سبب دوستان بسیاری داشت. زبان و ادب<span style="mso-spacerun: yes">  </span>را بسیار دوست می داشت و بسیار می خواند و کتابخوانی فهیم و صاحب نظر بود. </span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">دفتر هیأت تحریر در طبقۀ پنجم و دفتر معاون ( <span style="COLOR: blue">مرحوم سرشار شمالی</span>) در طبقۀ چهارم بود. گاهی که برای کارهای روزنامه به دفترش می رفتم، دخترک نوجوان، محجوبه و لاغر اندامی را می دیدم که باجامهء سیاه و<span style="mso-spacerun: yes">  </span>چادر (روسری) سپید معارف ، بر چوکی (صندلی) کنار در نشسته بود. بار دوم یا سوم گویا مرحوم سرشار دریافت که می خواهم بدانم که این دختر کیست که بیشتر روزها در همین وقت که مدارس تعطیل می شود، اینجا نشسته است،<span style="mso-spacerun: yes">  </span>گفت: <span style="COLOR: blue">دخترم لیلا</span>! و توضیح داد که<span style="COLOR: blue"> لیلا</span> بسیار به شعر و ادبیات علاقمند است. بیست و سه یا چهار سال بعد از آن روزها، هنگامی<span style="mso-spacerun: yes">  </span>که من در<span style="mso-spacerun: yes">  </span>استان خراسان ایران اقامت داشتم روزی در منزل به دیدار تنی چند از ادیبان و شاعران افغانستان توفیق یافتم که یکی از آنان<span style="mso-spacerun: yes">  </span>دخترک محجوبهء سال 1352، اما شاعرهء شیرین کلام و نام آور آن روز، <span style="COLOR: blue">لیلا صراحت روشنی</span>، بود. خانم روشنی که در آن روزها شاعره یی بلند آوازه بود، به تن اندکی فربه و به روح اندکی افسرده و خسته می نمود. من آن افسردگی و خستگی را به دلیل شاعر بودن و در نتیجه حساس بودنش پنداشتم. از پدر شهید و دانشمندش و از خاطرات شیرینی که ازمرحوم سرشار و از محبتهایش در دوران همکاری روزنامه نگاری داشتم یاد کردم و دریافتم که بسیار از شنیدن یادهای شیرین پدر گرامی اش شادمان شد. دریغا که بعد ها شنیدم که این شاعره بیمار است و اندکی بعد شنیدم که به پدر مهربانش پیوسته است. روح پدر و دختر شاد باد. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">گویند که از سخن سخن شکافد. خاطره یی<span style="mso-spacerun: yes">  </span>در هنگام نوشتن به یادم آمد و نوشتم بهترشد تا <span style="mso-spacerun: yes"> </span>این که نمی نوشتم. منظور که بر آوردن<span style="mso-spacerun: yes">  </span>چنین فرزانه فرزندی، نشانه یی<span style="mso-spacerun: yes">  </span>از اهتمام<span style="mso-spacerun: yes">  </span>مهر آمیز چنان پدری است. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">مرحوم سرشار شمالی (روشنی) در کنار این محاسن بسیار خوش سخن و لطیفه گوی نیز بود. یکی از این موارد را یاد آوری می کنم:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">یکی از همکاران ما در روزنامۀ جمهوریت آقای <span style="COLOR: blue">نادر جلالی</span> بود که مدیریت بخش پشتوی روزنامه را بر عهده داشت. جلالی روزنامه نگاری لایق، دقیق و پرکار و در عین حال بسیار آرام بود. هنگام صرف نان چاشت ( صرف نهار)<span style="mso-spacerun: yes">  </span>دوستان خسته و مانده از کار اخبار، فکاهی می گفتند و می خندیدند. آقای <span style="COLOR: blue">جلالی</span> که همکار بسیار خوب ما بود، بر اثر صرف انتی بیوتیک که برایش هنگام<span style="mso-spacerun: yes">  </span>بیماری در روسیه<span style="mso-spacerun: yes">  </span>داده بودند، شنوایی اش را از دست داده بود<span style="mso-spacerun: yes">  </span>و دریافت سمعی مطالب برایش دشوار بود. یک بار که فکاهیی را می شنید به احترام و اتفاق دیگران می خندید. بعد مرحوم سرشار نزدیکش می نشست و بسیار به نرمی و آهستگی، به گونه یی که ما نمی شنیدیم، آن فکاهی را به آقای جلالی می گفت. آن هنگام بود که جلالی به قهقهه می خندید؛ چنان خنده یی که<span style="mso-spacerun: yes">  </span>همکاران یکبار دیگر دل به خنده می سپردند. دوستان می گفتند که آقای سرشار فرِکونسی آقای جلالی را می داند و نیازی ندارد که بلند بگوید.<span style="mso-spacerun: yes">  </span></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-spacerun: yes"> </span>نمیدانم بر سر آقای جلالی چه آمد. هرجا که هست شاد مان باد. اگر در رفتن به آن سرای هم<span style="mso-spacerun: yes">  </span>بر ما پیشی گرفته باشد روانش شاد.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">سید محمود فارانی</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"> ، مدیر <i><span style="COLOR: blue">مجلۀ جمهوریت </span></i>و عضو هیأت تحریرروزنامه ، شاعری گرانمایه و ادیبی نکته دان بود. شعر نو می سرود و شیرین می سرود و در همان حال به ادبیات کهن دری و نیز فلسفهء قدیم و جدید<span style="mso-spacerun: yes">  </span>تسلط داشت و شخصی بسیار باسواد و پرمطالعه بود. نگارنده هم در آن سازمان و هم یک سال بعد از آن در <span style="COLOR: blue">روزنامۀ ملی انیس</span> با او همکار بودم. همکاری من و فارانی در روزنامهء جمهوریت بسیار کوتاه بود و هر دو پس از دو سه ماهی ( البته هر یک به تنهایی ) آنجا را ترک کردیم. <span style="COLOR: blue">فارانی</span> به معاونت <span style="COLOR: blue">روزنامهء ملّی انیس</span> انتخاب شد و نگارندۀ این سطور به <span style="COLOR: blue">مدیریت ارتباط عامّۀ</span> آن روزنامه. شاید که<span style="mso-spacerun: yes">  </span>روزی بیشتر در باب همکاران روزنامهء انیس بنویسم. در اینجا لازم است که یاد آور شوم که<span style="mso-spacerun: yes">  </span>چند سال پیش مقاله یی مختصر در ایران در مورد سابقهء مطبوعات افغانستان نوشتم و در آن به مطالبی که در افواه بود تکیه کردم و مرتکب اشتباه بسیار بزرگی شدم و آن درگذشت و شهادت استاد فارانی بود. در حالی که بعداً در یافتم<span style="mso-spacerun: yes">  </span>که ایشان در همان حال که من<span style="mso-spacerun: yes">  </span>با اندوه و تأسف از کشته شدن ایشان<span style="mso-spacerun: yes">  </span>یاد کرده بودم، خدای را سپاس، حی و حاضر بر کرسی سفارت افغانستان در عاصمهء لیبی<span style="mso-spacerun: yes">  </span>تکیه زده بوده اند.<span style="mso-spacerun: yes">  </span>خداوند همه را از ارتکاب اشتباه مصون بدارد و به تحقیق و تدقیق مزید در مطالبی که می نویسند توفیق عطا فرماید. </span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">اما ازدفتر هیأت تحریر بگوییم و از آنان<span style="mso-spacerun: yes">  </span>که درآن دفتر بودند. بخشی بزرگ در سمت شرقی طبقهء پنجم ساختمان بود<span style="mso-spacerun: yes">  </span>که سمت راست دفتر رئیس و مدیر مسؤول، دراتاقک وسط رئیس دفتر، <span style="COLOR: blue">آقای ارشادی</span> از فارغان رشتهء ژورنالیزم دانشکدۀ ادبیات، و در سمت راست همین دوستان، با عنوان هیات تحریر بودند. یکی از این همکاران از همان آغاز نهار را با خود از خانه می آورد. دوستان در آغاز به این عادت با نوعی نا آشنایی می نگریستند اما به تدریج چنان شد که همه غذا از خانه می آوردند و چاشت هرکس غذای خویش را گرم می کرد و روی میز می نهاد و همه دوستان با هم به صرف نهار و تناول خورشهای گوناگون<span style="mso-spacerun: yes">  </span>می پرداختند و این کار الفتی شیرین به میان آورده بود، چنان که گاهی رئیس نیز خوشش می آمد و با کاسۀ ماستش می آمد و در حلقهء دوستان می نشست ( نهار دکتر سهیل همیشه نان با<span style="mso-spacerun: yes">  </span>ماست<span style="mso-spacerun: yes">  </span>بود). </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><b><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">از دوستان هراتی این کسان بودند:</font></span></b></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">استاد <span style="COLOR: blue">عبدالواحد نافذ</span>، دوست قدیمی سهیل، که یکی از هراتیان فاضل و دانشمند و مدیر باسابقهء <i><span style="COLOR: blue">روزنامهء اتفاق اسلام</span></i><span style="mso-spacerun: yes">  </span>و آمر اطلاعات و کلتور هرات بود. مرحوم نافذ مرد دانشمند و نکته دان و<span style="mso-spacerun: yes">  </span>خوش مشرب بود.<span style="mso-spacerun: yes">  </span>هنگامی که نگارندهء این سطور با تنی چند از دوستان<span style="mso-spacerun: yes">  </span>شاگرد مکتب بودیم و تازه به جرگۀ شاعران پیوسته بودیم و خیال می کردیم که شعر می گوییم، مرحوم نافذ<span style="mso-spacerun: yes">  </span>با چاپ<span style="mso-spacerun: yes">  </span>آثار (!) ما در <i><span style="COLOR: blue">روزنامهء اتفاق اسلام</span></i> باعث تشویق و دلگرمی ما می شد. وظیفهء<span style="mso-spacerun: yes">  </span>استاد نافذ، در روزنامۀ جمهوریت، دشوارتر از دیگران بود، چون در آن سن و سال با بینایی<span style="mso-spacerun: yes">  </span>نسبةَ ضعیف به پروفخوانی (نمونه خوانی) گماشته شده بود؛ هرچند که دیگران نیز چنین وظایفی داشتند؛ یا پروف می خواندند و یا مقالات را ادت (ویرایش) و اصلاح می کردند.<span style="mso-spacerun: yes">  </span>دو سال بعد که نگارنده در هند به تحصیلات عالی مصروف بود مرحوم نافذ به دهلی نو آمد و چند روزی با هم اینسو و آنسو رفتیم و از هر دری سخنی گفتیم. بسیار خوش سخن بود و به نرمی و آهستگی سخن می گفت. سالها گذشت و 11 سال پس از آن،<span style="mso-spacerun: yes">  </span>هنگامی که استاد نافذ در <span style="COLOR: blue">مدینهء<span style="mso-spacerun: yes">  </span>منوّره</span> اقامت داشت و با خبر شد که به فیض زیارت نایل شده ایم، با محبت شبی ما را (<span style="mso-spacerun: yes">  </span>شاعر دانشور هروی جناب <span style="COLOR: blue">نورالله وثوق </span>و بنده را) به<span style="mso-spacerun: yes">  </span>خانهء خویش، در <span style="COLOR: blue">محلّۀ قـُبا</span>، پذیرایی فرمود. خوش خوردیم و خوش گفتیم و خوش شنیدیم. <span style="mso-spacerun: yes"> </span>لذت آن شب، در آن خانه و در آن محله و در آن مقام، تا هنوز که بیست سال از آن می گذرد، باقی است. استاد نافذ هم به رحمت حق پیوست. روانش شاد باد. از استاد فرزندان برومند و لایقی<span style="mso-spacerun: yes">  </span>مانده است. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-spacerun: yes"> </span>شخصیت دیگر، استاد <span style="COLOR: blue">عبدالحسین توفیق</span>، از دوستان صمیمی و قدیمی سهیل بود. استاد توفیق شاعر شیرین کلام و ادیب<span style="mso-spacerun: yes">  </span>دانشور که سروده های دلنشینش <span style="mso-spacerun: yes"> </span>دهان به دهان نقل می شد و مجموعه های متعددی از اشعارش به چاپ رسیده بود که همه خریدار و طرفدار داشت. بسیار افسوس می خورم که دیوان این سخنور بزرگ را ندارم تا از خواندن آن بازهم بهره می بردم و هم با گشودن صفحه یی در انترنت دوستان شعر دری را با شعر این<span style="mso-spacerun: yes">  </span>شاعر شیرین سخن آشنا<span style="mso-spacerun: yes">  </span>و از آن بهره مند می ساختم. <span style="mso-spacerun: yes"> </span>از استاد فرزندان برومندی مانده است و امید که به حفظ و نشر بیشتر آثار پدر نامور و خردمند خویش همت گماشته باشند.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-spacerun: yes"> </span>از محضر استاد <span style="COLOR: blue">توفیق</span><span style="mso-spacerun: yes">  </span>در روزنامهء جمهوریت و هم در انجمن تاریخ افغانستان استفاده بردم که در آنجا نیزهمکار بودیم. <span style="mso-spacerun: yes"> </span>سخنی شیرین، تخیلی نازک و احساسی لطیف<span style="mso-spacerun: yes">  </span>داشت.<span style="mso-spacerun: yes">  </span>خاطرات بسیار شیرینی از گذشته حکایت می کرد؛ مخصوصاً خاطراتی که از پدرم داشت برایم همیشه نو و شنیدنی بود. مجموعۀ<span style="mso-spacerun: yes">  </span>اشعار<span style="mso-spacerun: yes">  </span>خویش به نام <b><i><span style="COLOR: blue">قطرات اشک</span></i></b> را برایم بخشیده بود که<span style="mso-spacerun: yes">  </span>با دیگر کتب کتابخانه ام و با همه هستی و یادهای شیرینم در کابل ماند. توفیق نمونۀ کاملی از یک شاعر دانشور، نازکخیال و در عین حال حســّاس بود.<span style="mso-spacerun: yes">  </span>روحش شاد.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">دیگر استاد <span style="COLOR: blue">علی اصغر بشیر هروی</span> بود.<span style="mso-spacerun: yes">  </span>استاد بشیر دانشمندی بود که هم در علوم قدیمه تسلط و تبحر <span style="mso-spacerun: yes"> </span>داشت و هم در روش جدید تحقیق. او در روزگار جوانی مدتی در ایران اقامت گزیده بود و با برخی از نویسندگان و پژوهشگران آن روز ایران مناظراتی داشته است ؛ از نقد و پاسخ نقد کارهای <span style="COLOR: blue">سید احمد کسروی</span> حکایت می کرد و از دیدار<span style="mso-spacerun: yes">  </span>برخی از رجال نامور از جمله سید <span style="COLOR: blue">اشرف الدین نسیم شمال</span>. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">استاد <span style="COLOR: blue">بشیر</span> انسانی والا ولی بسیار حساس بود. بسیار مناعت نفس داشت و آزاده مرد بود. کارهای ادبی او نمونه های گویایی از نیروی عظیم پژوهشی او می دهد.<span style="mso-spacerun: yes">  </span>تصحیح <i><span style="COLOR: blue">کلیات سنایی</span></i><span style="mso-spacerun: yes">  </span>از تبحر او در این کار حکایت دارد. شعر هم بسیار نغز می سرود. آهسته<span style="mso-spacerun: yes">  </span>و با متانت سخن می گفت. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">در طنز نویسی بسیارزبردست بود. چند سال در کابل مدیریت مسؤول روزنامهء فکاهی و طنز آمیز <i><span style="COLOR: blue">ترجمان</span></i> را بر عهده داشت. این روزنامه که صاحب امتیاز آن <span style="COLOR: blue">دکتر نوین</span> بود با مدیریت مسؤول استاد <span style="COLOR: blue">بشیر</span> دورۀ موفقی را گذرانید. دکتر نوین کارتون نگار زبردستی بود و کارتون های سیاسی، اجتماعی و انتقادی او در ترجمان، بینندگان و هواداران بسیاری داشت. از سویی نوین پروفسوردر طب بود. <span style="mso-spacerun: yes"> </span>نوین، در حکومتی که یادداشتهای نگارنده<span style="mso-spacerun: yes">  </span>به آن دوره مربوط می گردد، وزیر اطلاعات و کلتور بود. او همکارش استاد بشیر را بسیار دوست می داشت و بشیر را همه دوست می داشتند. </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><font face="Times New Roman"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue">بشیر</span><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"> در <span style="COLOR: blue">علوم غریبه</span> نیز تسلط داشت. <span style="COLOR: blue">جفر</span> را نیک می دانست و در <span style="COLOR: blue">علم<span style="mso-spacerun: yes">  </span>نجوم</span> نیز متبحر بود. پس از آن که مرحوم <span style="COLOR: blue">محمد ابراهیم کندهاری</span> منجم رسمی افغانستان دست از کار تدوین و استخراج تقویم کشید، استاد بشیر به<span style="mso-spacerun: yes">  </span><span style="COLOR: blue">استخراج تقویم</span> همت گماشت و چند سال این کار را با موفقیت انجام داد. </span></font></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">از دیگر کارهای خوب بشیر مجموعۀ شیرین و خواندنی <i><span style="COLOR: blue">هزار و یک حکایت</span></i> است که نمیدانم به اتمام و طبع چند مجلد آن موفق گردید. استاد بشیر را بار اول در هرات دیدم زمانی که در یک موسسۀ بازرگانی در بازار ملک با استاد<span style="COLOR: blue"> توفیق</span> در امور اداری آن موسسه<span style="mso-spacerun: yes">  </span>اشتغال داشت. همان روز بود که دفتر یادبودم را دادم و در آن غزلی نوشت با این مطلع:</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">غم مخور بلبل بیدل که بهار آمدنیست</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">لاله بشکفتنی و غنچه به بار آمدنیست..</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">استاد بشیر در <span style="COLOR: blue">نسخه شناسی</span> نیز دستی قوی داشت و مدتی به فهرست نگاری در <span style="COLOR: blue">آرشیف ملی افغانستان</span> مشغول کار <span style="COLOR: blue">نسخه شناسی و فهرست نگاری</span> بود.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><span style="mso-spacerun: yes"> </span>سال 1360 بود که استاد بشیر را، برای آخرین بار، در خیابانی در برابر ساختمان وزارت معارف دیدم. کمی گپ زدیم و خداحافظی کردیم، اما اندکی که از هم دور شدیم استاد صدایم کرد و به آرامی و نجواگونه گفت که او فردا از کابل و از کشور خواهد رفت و در میان نهادن <span style="mso-spacerun: yes"> </span>این راز با نگارنده حکایت ازاعتماد و دوستی واقعی او داشت؛ چون در آن روزگار این سخنی نبود که می توانستی با هر کسی در میان بگذاری. من بسیار برآشفتم <span style="mso-spacerun: yes"> </span>و به شوخی گفتم که این راز را افشا می کنم که شما نتوانید بروید، اما او گفت که تو هم یک روز خواهی آمد و چنان شد؛ من هم در سال 1361 خانه و کاشانه و شهر و دیار را ترک کردم. اما دریغا که استاد بشیر با آن روح حساس و طبع نازک رنج غربت را برنتابیده و درشهر قم، رخت از این جهان برکشیده بود. روانش شاد.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">استاد بشیر به گمانم که چهار فرزند داشت: فرزند<span style="mso-spacerun: yes">  </span>بزرگش خانم<span style="COLOR: blue"> پروین</span> تایپست (ماشین نویس) بسیار ورزیده و پرکار و تندنگاری بود که در <span style="COLOR: blue">انجمن تاریخ افغانستان</span> مدتی بسیار موفقانه خدمت کرد. فرزند میانی اش آقای <span style="COLOR: blue">مهدی بشیر</span> جوانی بسیار فعال و پرکار بود و در کار چاپ و طباعت مهارتی قابل ستایش داشت. زحمت چاپ <span style="COLOR: blue">روزنامهء ملی انیس</span>، که من در آن موسسه خدمت می کردم و هم اتاق بودیم، <span style="mso-spacerun: yes"> </span>سالها بر دوش او بود و این کار را با موفقیت انجام می داد. فرزند دیگر استاد، آقای <span style="COLOR: blue">رضا بشیر</span> بود که به گمانم <span style="COLOR: blue">مؤدب</span> تخلص داشت و تصور می کنم که خرد ترین فرزندش <span style="COLOR: blue">قیوم</span> نام داشت. </font></span></p><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman"><font color="#cc0000">(دوست گرامی جناب آقای مهدی بشیر، در مورد فرزندان استاد، سطور بالا را چنین تصحیح فرموده اند که با تشکر از مرحمت ایشان عیناً نقل می شود)</font>:</font><font face="Tahoma"> <font color="#000099">استاد بشیر هفت فرزند داشتند، چهار دختر وسه پسر که خانم  پروین فرزند دومی بوده و رضا بشیری فرزند چهارمی و برادر بزرگ بنده و من هم فرزند پنجمی استاد بشیر هستم. (<font face="times new roman,times,serif"><font color="#cc0000">نقل نوشتهء آقای مهدی بشیر تمام شد</font>)</font></font></font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">دیگر از کسانی که در هیات تحریر <i><span style="COLOR: blue">روزنامهء جمهوریت</span></i><span style="mso-spacerun: yes">  </span>بودند، شادروان استاد <span style="COLOR: blue">حبیب الرحمن جدیر</span> بود. جدیر از مردمان پنجشیر بود و<span style="mso-spacerun: yes">  </span>دانش و سواد روزنامه نگاریش بسیار خوب بود ازسویی عربی را هم خوب می دانست و به گمانم که در مصر درس خوانده بود و از آن کشور ماستری داشت. استاد جدیر سالها مدیر کـُلّ نشرات وزارت اطلاعات و کلتوربود و مدتی هم در هرات، رئیس اطلاعات و کلتور و مدیر مسؤول <span style="COLOR: blue">روزنامۀ اتفاق اسلام</span> بود. در دیگر ولایات ( استانها) هم<span style="mso-spacerun: yes">  </span>در مقام مدیریت کـُل مطبوعات خدمت کرده بود و از خود در همه جا نام نیک بر جای مانده بود. تصور می کنم که مرحوم استاد جدیر نیز در شمار شهیدان <span style="mso-spacerun: yes"> </span>سالهای بعد از ان تاریخ است. روحش شاد باد.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt"><font face="Times New Roman">این بود یادی از دفتر هیأت تحریر. اینها کسانی بودند که من از نزدیک می شناختمشان و شاید که بوده اند کسانی که نام شریفشان از قلم افتاده باشد. از آن تاریخ 33 سال می گذرد و من در آن دفتر مدتی کوتاه خدمت کردم بعید نیست که در یادداشت من نام یا نامهایی افتاده باشد.</font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">شهر اتاوا، 8 بهمن (دلو) 1385/ 28 جنوری 2007 </font></span></p><p /><p class="MsoNormal" dir="rtl" style="MARGIN: 0in 0in 0pt; DIRECTION: rtl; TEXT-INDENT: 0.5in; unicode-bidi: embed; TEXT-ALIGN: justify"><span lang="FA" style="FONT-SIZE: 14pt; COLOR: blue"><font face="Times New Roman">آصف فکرت </font></span></p>
دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵ ساعت ۱۷:۵۴