لهجهء بلخ و دریافت بهتر سخن مولانا

(قسمت چارم)

ساده دل مردی که دل بر وعدۀ مستان نهاد

مثلی است معروف. امروز هم اگر وعده ای از کسی در نظر عجیب آید، پرسند: چیزی ننوشیده ای؟

شاد شد جانم که چشمت وعدۀ احسان نهاد 

ساده دل مردی که دل بر وعدۀ مستان نهاد

(غ750)

ساران

دربرابر پایان

می گشته ام بیهوش من تا روز روشن دوش من

یک ساعتی ساران کو یک ساعتی پایان کو

(غ2139)

ساطور دوسر

ساطور را به همین صورت و نیز به صورت ساطول تلفظ کنند و آن نوعی کارد قوی و ضخیم استخوان شکن است.

زان سر مستانش رست از خنجر قصاب مرگ

که نبودند اندرین سودا چو ساطوری دوسر

(غ1068)

سبد

مرادف زنبیل که گذشت و در کابل معمولاً سبد را برای ظرف بافتنی از خمچه (ترکه) برای نهادن میوه استفاده کنند. در هرات سبد را برای صاف کردن برنج استفاده کنند و سبد بزرگ را که سرنگون برروی خوراکی ها برای حفظ آن از آلودگی می نهادند، گاوسبد گویند. نیز انواع سبدها مانندسبد گوشت، سبد میوه، سبد گل.

نیک بدست آنکه او، شد تلف نیک و بد

دل سبد آمد مکن، هرسقطی درسبد

(غ893)

سبلت مالیدن

کنایه از غرور و خودبینی. نیز گویند سبیل یا بروتش را تاب می دهد.

بمشو همره مرغان که چنین بی پر و بالی

چو نه میری  نه وزیری بن سبلت بچه مالی

(غ 2815)

سبل چشم

بیماری چشم که به صورت رگها و پاره های سرخ در چشم ظاهر شود.

شادی و فرح بخشد دل را که دژم باشد

تیزی نظر بخشد گر چشم سبل دارد

(غ 600)

سجاف

تریشه یی که بر کنار یا حاشیۀ جامه یی دوزند

چون دامن در پیش دوانید

گر همچو سجاف بر کنارید

(غ 718)

سختیان

چرم نازک از پوست گوسفند. ساختیان نیز گویند.

سهیل شمس تبریزی نتابد دریمن ورنه

ادیم طایفی گشتی بهرجا سختیانستی

(غ 2519)

سخن در پوست گفتن

کنایه از پوشیده و به کنایه گفتن و جالب است که اکنون مورد معکوس آن به کار می رود و آن پوست کنده : صریح است برخی هم می گویند که صاف و پوست کنده.

سخن در پوست می گویم که جان این سخن غیب است

نه در اندیشه می گنجد نه آن را گفتن امکانست

(غ 325)

سر بازار

 مانند چشم بازار. گویند او ازهمه سر است یعنی بالاتر و مهمتر از همه است.

دلدار من تویی سر بازار من تویی

این جمله جور بر من مسکین روا مدار

(غ1118)

سر باشد کلاه بسیار است

کنایه از بی تفاوتی در برابر ازدست رفتن مال است. تندرستی مهم است نه متاع و کالا.

چو تو باشی دل و جان کم نیاید

چو سر باشد بیاید نیز دستار

(غ1038)

سربالا

 سوی بالا مانند کوه یا تپه ای که از پایین به بالا روند. در برابر آن سراشیب و سرآشیبی است که در هرات سرشیوه گویند.

به سربالای هستی روی آرید

 چو مرغان خلیلی از نشیمن

(غ2120)

سرپزان

کله پز و کله پزان نیز گویند. کسی که به اصطلاح امروز رستوران دارد و کارش تنها  پختن سر گوسفند و برخی جوارح دیگر است. در تهران صاحب این شغل را سیرابی گویند.

چون دکان سرپزان سرها و دلها پیش او

هست بی پایان درآن سرها سری را یافتم

(غ1600)

سر خر معدۀ سگ

مثل مناسبت دو چیز ناخوشایند. نیز گویند: گوشت خر دندان سگ.

گنده پیراست جهان چادر نو پوشیده

از برون شیوه و غنج و ز درون رسوایی

چو بدان پیر روی بخت جوانت گوید

سرخر معدۀ سگ رو که همان را شایی

(غ 2866)

سرخر و پالیز

رسمی است کهن که برای پرهیز از چشم زخم جمجمۀ خری بر سر پالیز نصب کنند.

اندرین منزل هردم حشری گاوآرد

چاره نبود ز سر خر چو درین پالیزیم

(غ1643)

یاد تو شراب و یاد ما آب

ما چون سرخر تو همچو پالیز

(غ1192)

سرخوانی

اصطلاحی در موسیقی و آوازخوانی.

ای مطرب داوددم آتش بزن در رخت غم

بردار بانگ زیر و بم کین وقت سرخوانیست این

 (غ1792)

ساخت بغراقان به رسم عید بغراقانیی

زهره آمد زاسمان و می زند سرخوانیی

 (غ2809)

سرخ و سپید

کنایه از خوشروی و تندرست.

ای سرخ و سپید بی تو ماندم

 من زرد و شبم سیاه چرده

 (غ2348)

سردستی

چیز ناقابلی که برای استفادۀ روزمره باشد.

چو گرد راه هین برجه هلا پادار و گردن نه

که مردن پیش دلبر به تو را زین عمر سردستی

(غ2518)

رستن ز جهان شک هرگز نبود اندک

خاک کف پای شه کی باشد سردستی

(غ 2561)

سردسیر

مناطقی که هوا و اقلیم آنها سرد است. در برابر آن گرمسیراست که اکنون مناطقی به نام گرمسیر موجود است.

زانکه تو  درسردسیرداشته ای رخت خشک

-خشک لب و چشم تر بوده ای از خشک و تر

(غ1128)

سردلب و سردچانه

آنکه سخنش ناخوشایند و نامطبوع است. اکنون دهن خنک  و خنک دهن نیز گویند.

مشنو غم عشق را ز هشیار

کو سردلبست و سردچانه

(غ2351)

 سر بی درد را چرا می بندید

کنایه از کار بیهوده کردن. کنایه از شگون بد زدن.

چو مه روی نباشید ز مه روی متابید

چو رنجور نباشید سر خویش مبندید

 (غ 638)

سرسری

بدون توجه، بدون دقت.

آن ذرّه ای که گر قدمش بوسد آفتاب

خود ننگرد به تابش او جز که سرسری

(غ2990)

سرشش گوش(؟)

می او خور همه اوشوسرشش گوش مباش

 مطلب که دوسه خرگوش کشان تو بود

(غ799)

سرکا – سرکای نه ساله

کسی کو درشکرخانه شکرنوشد به پیمانه

بدین سرکای نه ساله نداند کرد خرسندی

(غ2554)

سرکۀ هفت ساله

کنایه از ترشی و ترشرویی.

سرکۀ هفت ساله را از لب او حلاوتی

خاربنان خشک را از گل او طراوتی

(غ2477)

سرکه و آتش

سرکه فشانی چه کنی کاتش مارا بکشی

کاتشم از سرکه ات افزون شود افزون شررم

(غ1394

سر ماه و دیوانه

مثل است که سرماه شور دیوانه افزون شود.

سر ماهست و من مجنون مجنبانید زنجیرم

مرا هردم سر مه شد چو مه بر خوان من باشد

(غ578)

سرمه چوب 

 چوبکی که با آن سرمه در چشم کشند. در هرات میل چوب  گویند.

دست عیسی را بگیر و سرمه چوب از وی مدزد

 تا ببینی کار دست و تا ببینی دست کار

( غ1061)

سره

خوب و عالی.

من چو درگور درون خفته همی فرسایم

چو بیایی به زیارت سره بیرون آیم

(غ1641)

سری که درد ندارد چراش می بندی

مثل معروف.

سری که درد ندارد چراش می بندی

چرا نهی تن بی رنج را به بیماری

 (غ3067)

سکبا

نوعی شوربایی که درآن سرکه افزایند. سرکه با.

هرکه ز صهبا آرد صفرا

کاسۀ سکبا پیش نهیدش

(غ1280)

سکسک

بر وزن بلبل اسب بدخوی که سوار را نارام دارد.

گرترشی داد ترا شهد و شکر داد مرا

سکسک و لنگی تو ازو من خوش و رهوارم ازو

(غ2142)

سکسک بدیم و توسن و در راه عشق لنگ

رهوار ازآن شدیم که رهوار می کشی

(غ2993)

سکلیدن

کندن، گسستن.

کند با او بهردم یک صفت یار

زجمله بسکلد در اضطرار او

(غ 2177)

سگ محله صید نگیرد

در سستی و بی کفایتی گویند

سگ محله و بازار صید کی گیرد

مقام صید سر کوه و بیشه و صحراست

( غ 483)

سلامالیک

سلامالیک = سلام علیک

اگر به تلفظ محلی سلام علیک آشنا نباشیم نمی توانیم این بیت را  مطابق وزن عروضی آن درست بخوانیم :

گفتی که سلام علیک، بگرفت همه عالم

دل سجده درافتاده، جان بسته کمر جانا

( غ 85 )

وزن  عروضی این بیت، چهار بار « مفعول ُ مفاعیلـُن» است ؛ در حالی که سلام علیک به لهجۀ معیار با این وزن برابر نمی  آید و در موسیقی هم نمی توان آن را موزون  سرود و نواخت. سخن اینجاست که مولانا سلام علیک  را بر اساس تلفظ بلخ که امروز تا کابل و غزنی هم امتداد یافته و نیز در تاجیکستان « سلامالیک»  می خوانده است و چون چنین بخوانیم ، وزن درست می شود.

گفتی که سلامالیک = مفعول ُ مفاعیلـُن

سلامالیک

ای خواجه سلامالیک از زحمت ما چونی

ای معدن زیبایی وی کان وفا چونی

 (غ2576)

ای خواجه سلامالیک، من عزم سفر دارم...

(ای خواجه سلام علیک من عزم سفردارم )

وزبام فلک پنهان من راه گذردارم

(غ1455)

برنام و نشان او رفتم بدکان او

گفتم که سلاما لیک ای سرو بلند ای جان

(گفتم که سلام علیک ای سرو بلند ای جان)

(غ 1867)

سلامالیک ای مقصود هستی

( سلام علیک ای مقصود هستی )

هم از آغاز روز امروز مستی

(غ2677)

سلامالیک ای دهقان چها داری چها داری 

(سلام علیک ای دهقان چها داری چها داری)

چنین تنها چه می گردی درین صحرا چه می کاری

  (ت3378)

سنبوسه

از خورشهای مرغوب بلخ و کابل و هندوستان. سنبوسه غذایی است که از نهادن مواد خوراکی لای دوبرگ خمیر و بریان کردن آن ساخته شود. سنبوسه بر حسب مواد داخل خمیر می تواند شور یا شیرین باشد. قطاب یزدی در واقع گونه ای سنبوسۀ شیرین است. سنبوسه ای که در بیت زیر آمده است، البته سنبوسۀ نمکین است که حشو آن گیاه است.

بس کن ای دوست که سنبوسه چوبسیارخوری

که زسنبوسه تورا بوی گیا می آید

(غ805)

سنگ زیرین آسیا

برد باری وارزش آن.

زسنگ آسیا زیرین حمولست

نه قیمت بیش دارد سنگ زیرین ؟

(غ1911)

سنگ و شانه

از وسایل شسته شو. سنگ در شستن پای و شانه در شستن سر.

گوییم امروز زارم نیت حمام دارم

می نمایی سنگ و شانه لا نسلم لانسلم

(غ1582)

سور

مهمانی شادیانه.

با روی تو سورها عزاها

بی روی تو سورها عزا شد

(غ705)

سوزن زردوز

سوزنی که با آن گلابتون وپارچۀ زری دوزند.

مثال لعبتی ام در کف او

که نقش سوزن زردوز اویم

(غ1538)

سون

سوی. یک سون: یک سویه یک طرفه

زبیچون بین که چونها شد ز بی سون بین که سونها شد

زحلمی بین که خونهاشد ز حقی چندگون باطل

(غ1340)

امروز گویم چون کنم، یک باره دل را خون کنم

وین کار را یک سون کنم، چیزی بده درویش را

(غ 15)

من گوش کشان گشتم، از لیلی و از مجنون

آن می کشدم زان سو، وین می کشدم زین سون

(غ1878)

سه پایه

دیگدان، اجاق. سه پایه معمولاً اجاقی سیار و عبارت از ابزاری فلزی است که سه پایه دارد و دیگ بر روی آن و آتش در زیر آن قرار دارد.

دیگ خیال عشق دلارام خام پز

سه پایۀ دماغ پزیدن گرفت باز

(غ1198)

سیب خوردن می روم

 با حذف اضافۀ به. نظایر اینگونه حذف فراوان است؛ مانند خانه می روم، شهر رفتم، خانۀ ما آمد.

بوی سیب آمد مرا از باغ جان

مست گشتم سیب خوردن می روم

(غ1668)

سیلاب بردن 

کنایه از تمام شدن و  گم شدن – مانند آنچه تو دیدی آب  برده. یعنی دیگر نیست.

مروت را مگر سیلاب بردست

که پیدانیست گرد او بمیدان

(غ1901)

سیه سینه

اشاره به رسمی کهن در خراسان است که چون هنگام آن می رسد که طفل را از شیر بگیرند، یا به اصطلاح هرات،از شیر واکنند، مادرپارۀ نمدی سیاه در گریبان می نهد تا کودک از شیر گریزان گردد.

طفل دلم می نخورد شیر ازین دایۀ شب

سینه سیه یافت مگر سینۀ شب را دل من

 (غ1817)

شاباش

احسنت، آفرین. در کابل و بلخ تلفظ کلمه به همین صورت است، اما در هرات تلفظ دگرگون شده و غالباً شهباز ( بدون تلفظ هاء) می گویند.

ای چرخ تو را بنده، وی خلق ز تو زنده

احسنت زهی خوبی، شاباش زهی زیبا

( غ 86)

احسنت زهی یار او شاخ گل بی خار او

شاباش زهی دارو دلهای کبابی را

( غ 91)

چون دیده پر شود ز خیالش ندا رسد

احسنت ای پیاله و شاباش ای شراب

( غ 310)

بی پا شد و بی سر شد تا مرد قلندر شد

شاباش زهی ارزان یعنی بنمی ارزد

(غ607)

شاباش زهی نوری برکوری هرکوری

کو روی نپوشاند زان پس که برآرد سر

(1027)

گر زانکه جنس مفخر تبریز گشت جان

احسنت این ولایت و شاباش کاروبار

(غ1116)

شاباش که پای غم ببستی

صدگونه در طرب گشادی

(غ2744)

شاه پریان

اصطلاح شاه پریان در بلخ و کابل بسیار آشنا و خواستنی است تا جایی که شاه پری و شاپری نامی محبوب و رایج برای دختران است. در پشتو این نام را شاپیری ( به فتح راء) تلفظ می کنند.

شاه پریان بین ز سلیمان پیمبر

اندر طلب هدهد طیار رسیده

(غ2333)

شبّان

 مقایسه شود با چپّان  که به تشدید پ در زبان گفتار تلفظ می شود. در ضمن ایهامی دارد برای شب بان، در ارتباط با طور.

ای موسی جان شبّان شده ای

برطور برو ترک گله کن

(غ2095)

شب بازی

سایه بازی که نوعی تآتر قدیمی بوده است.

منگر تو به خلخالش ساق سیهش را بین

خوش آید شب بازی لیک از سپس پرده

(غ 2303)

شبچره

اصطلاح شبچره هنوز معممول است و معمولاً بر میوه و آجیل اطلاق می شود که در شب نشینی های زمستانی صرف می شود.

دل می گوید که نقد این باغ دریم

امروز چریدیم و به شب هم بچریم

(ر1232)

شپشناک

اکنون صفت شبشناک بیشتر با پوستین آید.

دلق شپشناک درانداختی

جان برهنه شده خود خوشتری

(غ3297)

شتردل

شتردلی کینه وری و نا مهربانی همچنان که اکنون اصطلاح گاومهر نیز در هرات به همین معنی است. نیز به کسی که بسیار کینه توز است، گویند: کینۀ شتر دارد.

شتروار

یک بار شتر نظیر خروار. شتربار نیز گویند.

تو نیز شتردلی رهاکن

 اشترواری فرست شکّر

(غ1056)

شستن

نشستن. در هرات شیشتن تلفظ کنند.

بی او نتوان رفتن بی او نتوان گفتن

بی او نتوان شستن بی او نتوان خفتن

(غ1883)

 شسته

نشسته، در بسیاری از گویشهای دری و تاجیکی اکنون شـیشته با دو شین گویند

هم ناظر روی تو هم مست سبوی تو

هم شسته به نظّاره بر طارم تو جانا

( غ 90)

باز ِ جانی شسته ای بر ساعد خسرو به ناز

پای بندت با ویست ارچه پریدستی دلا

(غ 147)

هی که بسی جانها موه به مو بسته اند

چون مگسان شسته اند بر سر چربویها

( غ 210)

دل به میان چو پیر دین، حلقۀ تن به گرد او

شاد تنی ک پیر دل شسته در آن میان بود

 (غ557)

چونکه درجان منی شسته به چشمان منی

شمس تبریز خداوند تو چونی به سفر

(غ 1088)

بیا که در بر تو شسته اند مشتاقان

ز بام خویش فروکن تو نردبان سماع

(غ1296)

آتش خوران ره به سر کوی منتظر

با مردمان زیرک ابله چه شسته ای

(غ 3002)

او یار دگر کرده و فارغ شسته

 من شسته چو ابلهان که او یار من است

(ر312)

شش

در بلخ و کابل شش به فتح اول تلفظ می شود. درهرات با کسر اول و در گفتار هرات به جای کسره (ی) می آید و شیش تلفظ می شود.

آنکه در سر داری از سودای یار

چه عجب گر تو مشوش می روی

شه صلاح الدین برآ زین شش جهت

گرچه ظاهر اندرین شش می روی

(غ2926)

من تا قیامت گویمش ای تاجدار پنج و شش

حیرت همی حیران شود در مبعث و انشار من

(غ1791)

عسلی جوشد ازان خم که نه در شش جهت است

پنج انگشت بلیسند کنون هر شش ازو

آن چه آبست کزو عاشق پرآتش و باد

از هوس همچو زمین خاک شد و مفرش ازو

(غ2222)

عشق تو اندرخور ما شوق تو اندر برما

دست بنه برسر ما دست مکش دست مکش

ای شب خوبی و بهی جان بجهد گر بجهی

گر سه عدد برسه نهی گردد شش گردد شش

(غ1218)

جزما و تو و جامی دریا کف خوش نامی

چون دیگ مجوش از غم چون ریگ بیا درکش

زان سوی چو بگذشتم شش پنج زنش گشتم

یارب که چها دارد زان جانب پنج و شش

(غ1231)

شفاخانه

بیمارستان، دارالشفا . البته شفا خانه در شعر حافظ هم در ردیف انداز آمده است

در کف عقل نهد شمع که بستان و بیا

تا در من که شقاخانهء هر ممتحن است

(غ 410)

شکربرف

تقریباً بستنی در تهران و شیریخ در کابل و یخماس (یخ ماست) در تاجیکستان.

درین برف آن لبان او ببوسم

 که دل را تازه دارد برف و شکر

(غ1047)

شکربوره

اصطلاح شکرپاره و شیر پره ( در کابل شیرپیره) هنوز رایج است. نیز قابل یادآوری است که در کابل و بلخ، شکر را بوره می گویند.

زشکربورۀ سلطان نه ز مهمانی شیطان

بخورم سیر براین خوان سرناهار ندارم

(غ1610)

مشکل هردوجهان آه چه حلوا شود

گر شکر تو شود مغز شکر بوره ای

(غ3017)

شکر سپید

در برابر شکر سرخ.

تلخ مکن امید من ای شکر سپید من

تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من

(غ1822)

شکمبه و دهن سگ

در موردی گویند که ناشایستی چیزی ناشایست  پسندد.

بخور تو ای سگ گرگین شکمبه و سرگین

شکمبه و دهن سگ بلی سزا بسزاست

(غ 483)

شکوفه کردن مست

بدحالی مستان و در اصطلاح تهران بالا آوردن.

کرده مستان باغ اشکوفه

کرده سیران خاک استفراغ

(غ 1300)

شکوفه هاست درختان زهد را زشراب

نه آن شراب که اشکوفه هاش قی باشد

(غ948)

هرشرابی که دوست ساقی نیست

جزخماروشکوفه نفزاید

(غ988)

ز شراب خوش بخورش نه شکوفه و نه شورش – نه به دوستان نیازی نه به دشمن انتقامی

 (غ2834)

شمال

در بلخ و کابل به جای باد و نسیم، شمال گویند.

ملک تواست تختها باغ و سرا و رختها

رقص کند درختها چونک رسد شمال تو

(غ2150)

شمله و شال

شال و سر آویختۀ دستار.

حال ز قال به تو را فقر ز مال به تو را

شمله و شال به تو را تاج و لوا چه می کنی

(غ3228)

شناس

آشنا. گویند: شما از کی با او شناس شدید؟ من با او شناس نیستم.

تا نکنی شناس او از دل او قیاس او

او دگراست و تو دگر هان که قرابه نشکنی

(غ 2482)

شناسا

 آشنا ( تاجیکان به اساس همین ترکیب  فهما نیز  گویند که به معنای مطلب ساده و زود یاب است که آسان دانسته و فهمیده شود)

چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را

به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را

( غ 68)

دیوانه کسی بود که او را نشناخت

دیوانه به نزد ما شناسا باشد

(ر710)

شوربا

آنچه در ایران آبگوشت گویند.  پسوند " با "  به چندین واژهء دیگر که نام خوراک ها و پختنی ها ست  پیوسته است ؛ مانند ماست با ( که در متون کهن آمده و اکنون در هرات آن را مستاوه = ماست آبه ---->  ماستـــبا  می گویند)، سکبا یا سرکه با، زیره با...

ما زان دغل کژبین شده، با بی گنه در کین شده

گه مست حورالعین شده ، گه مست نان و شوربا

(غ1)

قومی ببینی رقص کن در عشق نان و شوربا

قومی دگر درعشقشان نان و ابا پاکوفته

(غ2276)

تومرد دل تنکی پیش آن جگرخواران

اگرروی چوجگربند شوربات کنند

(غ912)

شوربای کلم (قس شوروای شلغم در کابل)

بروزه خوان کرم را تو منتظر می باش

ازانکه خوان کرم به زشوربای کلم

(غ1739)

شوهر مادر

 (شوی ننه) کنایه است به تحقیر کسی که خویشاوندی را نشاید. پدر ناتنی، پدر اندر.

مرا همچون پدر بنگر نه همچون شوهر مادر

پدر را نیک واقف دان ازان کژبازی مضمر

(غ1024)

شوی دگر بر

برشوی دگر، یعنی در واپسین نفسهای تو وهم او بر شوی دگر است.

بندیش ازان روز که دمهای شماری

تو می زنی و وهم زنت شوی دگر بر

(غ1035)

شه

خوب و خوش. این واژه در پشتو موجود است.

وجود چیست و عدم چیست کاه و که چه بود

شه ای عبارت ازدربرون زبام فرود

(غ950)

شه بچه (شاه بچه)

شاهزاده.   واژۀ  مقابل آن "غلام بچه"  هنوز کاربرد دارد. و تا چندی پیش یکی از واژه های مستعمل درباری بود. واژۀ شاه پسر برای جوان رشید و خوش سیما و با ادب نیز مورد استعمال است:

شه بچه یی باید کاو مشتری لعل بود

نادره یی باید کاو بهر تو غمخواره شود

(غ 544)

شیر شتر و یغمای عرب برای حج

قیاس شود با پر طاووس و رنج هندوستان

ارزد که برای حج در ریگ بیابانها

با شیر شتر سازد یغمای عرب بیند

(غ 617)

شیره فشار

کارگرانی که در چرخشت انگور را برای شیره گرفتن با پای می کوفتند و می افشردند.

با شیره فشارانت اندر چرش عشقم

پای از پی آن کوبم کانگور تو افشارم

(غ1457)

شیشاک نزار

شیشاک و شیشک گوسفند ششماهه تا یکساله و نزار یعنی لاغر و نرم که زود پخته شود.

فراق من شده فربه ز خون تو که خورد ای دل

چرا قربان شدی ای دل چو شیشاک نزاری تو

(غ2168)

شیشه گر

شیوۀ کار گازر، کالاشوی، رختشوی، یا دوبی این بوده است که جامۀ نم کشیده را با چوب ضخیم گازری بر تخته یا کندۀ مسطحی نهاده و می کوفته است تا شوخ ازان بیرون رود. واضح است که شیشه را بدینسان تنوان شست.

توبه شیشه عشق او چون گازر است

پیش گازر چیست کار شیشه گر

(غ1100)

شین

 بنشین.

درآمدآتش عشق و بسوخت هرچه جزاوست

چوجمله سوخته شد شادشین و خوش می خند

(غ938)

توشخصک چوبینی گرپیشترک شینی

صد دجلۀ خون بینی آهسته که سرمستم

(غ1448)

شینم

بنشینم.

پر ده قدحی میرم آخر نه چو کمپیرم

تا شینم و می میرم کاین چرخ چه می زاید

(غ 645)

نشینم

ننشینم.

تا دلبر خویش را نبینیم

جز در تک خون دل نشینیم

(غ1580)

صدای دهل را فردا شنیدن

کنایه از غفلت و بی احتیاطی.

صد دهل می زنند در دل ما

بانگ آن بشنویم ما فردا

(غ 246 )

صورت گرمابه

از قدیم در حمامهای خراسان رسم بوده است که برای آرایش و سرگرمی صورتهای پهلوانان و صحنه هایی از جنگها و مجالس دیگر را بر دیوارهای حمام نقش می کرده اند. در این بیت همچنان دقت شود به مقایسۀ نرم افزار و سخت افزار امروز.

بی عقل نتان کردن، یک صورت گرمابه

چون باشد آن علمی، کو عقل و خبر سازد

(غ605)

طاق و طرنبین

طراق و طرنب، نام اصوات.

دست زنان جمله و گویان به لاغ

طاق و طرنبین و طرنبین وطاق

(غ1313)

طراق

آوا نام. اکنون طرقّ گویند

یار است نه چوب مشکن او را

چون برشکنی طراق خیزد

(غ 702)

این بانگ طراق چوب ما را

 دانیم که از فراق خیزد

 (702)

طرقید

ترکید.

نظر حسود مسکین طرقید از تفکر

نرسید در تو هرچند که لطف عام داری

(غ2858)

طشت از بام افتادن

کنایه از رسوا شدن.

ز عشقت باز طشت از بام افتاد

فرست از بام باز آن نردبان را

(غ100)

زفلک فتاد طشتم بمحیط غرقه گشتم

بدرون بحر جزتو دلم آشنا ندارد

(غ767)

طشت زدن در ماه گرفتن

رسمی است کهن که هنگام ماه گرفتگی مردم بر بامها برآیند و برطشت مسی بکوبند تا ماه گرفتگی رفع شود.

گفت شب طشت مزن که همه بیدارشوند

که مگر ماه گرفتست مجو شور وفتن

(غ1991)

طوی

عروسی و هر محفل شادی و سور.

به سماع و طوی بنشین، به میان کوی بنشین

که کسی خورت نبیند، طرب از می احد کن

(غ 1987)

عاقل را اشارتی بس

کنایه از زرنگی و زود فهمی. نیز گویند: به دانا یک اشاره و به نادان دهل و نقاره.

هین که خروس بانگ زد وقت صبوح یا فتی

شرح نمی کنم که بس عاقل را اشارتی

(غ2467)

عسس رفتیم

با حذف اضافه. یعنی نزد عسس رفتیم.

هرچه دزد چرخ از ما برده بود

شب عسس رفتیم و ازوی بستدیم

(غ 1669)

عصیده / اسیب؟

در تاجیکستان خورشی خوشمزه  از گوشت و مصالح  به صورت ساسیج (سوسیس)  می پزند و به آن عصید یا عصیده  می گویند.

بهر خدای را خمش خوی سکوت را مکش

چون که عصیده می رسد کوته کن قصیده را

 (غ 46)

علف پیشم میاور

کنایه بر توجه و عواطف و معنویات.

قس. آدمی فربه شود از راه گوش

گاو و خر فربه شود ازراه نوش

نیز نان پیاز پیشانی واز و نان گندمی و زبان مردمی

مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن

علف میاور پیشم منه نیم حیوان

(غ2078)

عه کردن 

هن زدن  در هراتی (هنست زدن). صدای نفس که نشانۀ ماندگی و زور زیادی زدن است. مانند: زور به گاو ناله به گردو/ گردون.

ما غم نخوریم خود کی دیدست

تو بارکشی و او کند عه

(غ2352)

عید و ماه دیدن و دهل زدن

رسم مردی هنگام دیدن ماه عید دهل می زنند تا همه باخبر شوند و شادی کنند.

عید آمد و عید آمد وان بخت سعید  آمد

برخیز و دهل می زن کان ماه پدید آمد

(غ632)

غژیدن

خزیدن.

چون ابر دی گریان شدم، وز برگ و بر عریان شدم

خواهم که ناگه درغژم، خوش در قبای آشتی

(غ 2451)

غلبیر

به همین تلفظ اکنون به کار می رود. غربیل و غربال.

غلبیرم اندر دست او دردست می گرداندم

غلبیر کردن کار او غلبیر بودن کار من

(غ1802)

غلط کردی

سهو کردی. اکنون این عبارت را در تهران نوعی درشتی و خشونت دانند.

ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی

از کار خود افتادی  در کار دگر رفتی

(غ2588)

غلملیج

به تهرانی: غلغلک. کابلی: غتغتک. هراتی: پاخلوچه.

زبامداد کسی غلملیج می کندم

گزاف نیست که من ناشتاب خندانم

(غ1740)

غم پر

پر غم.

وگر غم پر شود اطراف عالم

تو شاد و خرم و فرخنده باشی

(غ2564)

غوره

میوۀ نارسیده. در کابل و بلخ نه تنها انگور نارسیده که  بیشتر میوه های نارسیده مانند زردآلو و آلوی نارسیده را نیز غوره گویند.

روان شو سوی شیرینی چو غوره

به باطن گر نمی دانی دویدن

(1904)

غوط 

(غوطه)

غوطی بخورد جان به تک بحر و شد گهر

این بحر و این گهر ز پی لعل توست زار

(غ1117)

فاخته

پرنده ای از جنس قمری. در هرات پـَختـَک گویند.

شه باش دولت ساخته مه باش رفعت یافته – تا چند همچون فاخته جوینده و کوکو شوی

(غ 2444)

فانه

پارۀ چوب یا فلز که میان درز چوب برای شکستن مانند و همین گونه در میان انگشتان برای شکنجه و تعذیب.

 کانجا نبود زخم همه رحمت و مهر است

لیکن پس در وهم تو مانندۀ فانه است

(غ 332)

فراموشگر

فراموشکار.

اه چه فراموشگرند این گروه

دانششان هیچ ندارد بقا

( غ253)

فراویز

 سجاف یا ریشۀ حاشیۀ جامه .

بنگر که چه خون دل گرفتست

برگرد قبام چون فرآویز

(غ 1193)

ای خضر راستین گوهر دریاست این

از تو دراین آستین همچو فرآویز من

(غ 2065)

فرنی

خورش شیرین پس غذا که با شیر و شکر و آرد برنج  یا نشاسته و گلاب پزند.

چو زین لوت و ازین فرنی شود آزاد و مستغنی

پی ملکی دگر افتد تو را اندیشه و زاری

(غ2502)

فروجه 

پایین بجه، پاینن بپر. در هرات مثلی است که:  نتوانی ورجهی فروجه

یارمنی زود فروجه ز خر

خربفروش و برهان بی درنگ

(غ1332)

فرهنگ

در اینجا به معنای شیوه و راه وروش.

برآن بودم که فرهنگی بجویم

که آن مه رو نهد رویی به رویم

(غ1538)

قابله

ماما. دایه. در هرات: دایی.

تلخی باده را مبین عشرت مستیان نگر

محنت حامله مبین بنگر امید قابله

(غ 2285)

قازقان

دیگ بزرگ چدنی. اکنون در هرات قـَجقـَن گویند

جان خوردی تن چو قازقانی

بر آتش نه تو قازقان را

( غ 126)

چو دل سیاه بدوقلب کوره دید و سیه شد

چو قازقان تهی بد به کنج خانه نگون شد

(غ906)

یک ذوق بودیی تو اگر یک ابایی

یک نوع جوشیی چو یکی قازغانیی

(غ 3003)

قدیم خانه

قدیم خانه - خانهء قدیم

ما نگریزیم ازین ملامت

زیرا که قدیم خانهء ماست

(غ 366)

قرو

آنچه اکنون قروق گویند. ویژه ساختن جایی برای فردی یا گروهی خاص.

ای چشم و چراغ هردو دیده

 ما را به قروی جان کشیده

مارا ز قرو میار بیرون

ناخورده تمام و ناچریده

(ت 3404)

قشلاق

نیز قشلق. آبادی در شهر یا روستا در برابر ییلاق.

ترکان پریچهره نک عزم سفرکرده

یک یک به سوی قشلق از غارت بیگانه

کی باشد کین ترکان از قشلق بازآیند

چون گنج پدید آید زین گوشۀ ویرانه

 (غ2320)

قفا

پس – پشت .  با آنکه این کلمه عربی  است از آن جهت یاد می شود که کاربرد بسیار در بلخ و کابل دارد. حتی به صورت قفاق به معنای پس گردنی در زبان گفتار معمول است.

افغان و خون دیده بین، صد پیرهن بدریده بین

 خون چگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا

(غ 7)

قصّه کردن

قصه گفتن، حکایت کردن. قصّه کنان: حکایت کنان.

لحظه ای قصه کنان قصۀ تبریز کنید

لحظه ای قصۀ آن غمزۀ خونریز کنید

(غ 807)

قلماش

یاوه گوی و هرزه درا.

نه قلماشیست لیکن ماند آنرا

نه هجوی می کنم نه می ستایم

(غ1524)

قلیه

از خورشها که با گوشت و پیاز و روغن و مصالح (ادویه) پزند.

بانگ جوشاجوش آمد بامدادان مرمرا

بوی خوش می آیدم از قلیه و بورانیی

(غ2809)

قلیۀ جگر

خورشی از جگر ریزکرده و پیاز.

از خون آن جگرها که بوی عشق دارد

ازبهر اهل دل را یک قلیۀ جگر کن

(غ2041)

قناره

چنگک دکان قصاب که گوسفند کشته را ازان آویزد.

قصاب ده اگرچه که مارا بکشت زار

هم می چریم در ده و هم بر قناره ایم

(غ1709)

گربرسر کوی عشق بینی

 سرهای بریده را بر قناره

(غ2350)

قندیدن

شیرینکاری کردن.

شکرشیرینی گفتن رهاکن

ولیک کان قندی چون نقندد؟

(غ673)

کارد به استخوان رسیدن

تمام شدن طاقت و تحمل. ناچار شدن.

این چنین وقت عهدها شکنند

کارد چون سوی استخوان آمد

(غ984)

کار را یکسو کردن

یک طرف کردن و فیصل دادن به موضوعی.

آفتابی ناگهان از روی او تابان شود

پرده ها را بردرد وین کار را یکسو کند

(غ740)

کارستان

شاهکار، محشر، کارهای مهم کردن.

چه کارستان که داری اندرین دل

چه بتها می نگاری اندرین دل

(غ1342)

ماه آمدی از لامکان ای اصل کارستان جان

 صد آفتاب و چرخ را چون ذرّه ها برهم زدی

 (غ2434)

کارک و یارک

قرین ساختن کارک و یارک هنوز در مکالمات رواج دارد.

کارک تو هم تویی یارک تو هم تویی

هرکه ز خود دور شد نیست به جز فانیی

(غ 3011)

کارگاه

ابزار دائره مانندی که پارچه را برای گلدوزی برآن استوار دارند.

برسر کارگاه خوبی بود

 سوزنش کرده است چون تارم

(غ1756)

کار می آید

به کار می آید، لازم می شود

برو ای شکر کاین نعمت زحدّ شکر بیرون شد

نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار می آید

(غ593)

کاری

مؤثّر، قوی.

چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم

ازان میهای کاری من چه خوش بیهوش هشیارم

(غ1413)

نظاّره چه می آیی در حلقۀ بیداری

گر سینه نپوشانی تیری بخوری کاری

(غ2596)

کاریز

قنات.

موج دریای حقایق که زند برکه قاف

زان زما جوش برآورد که ما کاریزیم

(غ1643)

کازه

خانه گکی که از بوریا یا خس و خار سازند.

بدان صبح نجاتی رو بدان بحر حیاتی رو

بزن سنگی براین کوزه بزن نفطی درآن کازه

(غ 2296)

گویند که لقمان را یک کازۀ تنگی بود

زین کوزه میی خوردم کان کازه نمی دانم

(غ 1472)

کاسه شوی

کاسه لیس، پرخور

مهمان دیگرآمد، دیگی دگر به کف کن

کاین دیگ بس نیاید یک کاسه شوی مارا

(غ 193)

کاغ

کاغ کردن یعنی آتش گرفتن. در زبان گفتاری کابل قوغ به معنای گل آتش است.

آنکه آتشهای عالم زاتش او کاغ کرد

تا فسون می خواند عشق و بر دل او می دمید

(غ746)

کاله

کالا، متاع. در کابل و بلخ کالا و در زبان پشتو کالی به معنای لباس نیز هست.

ای روترش که کاله گرانست چون خرم

بگذر مخر که ما زخریدار فارغیم

(غ1710)

کاله دزد

دزد کالا.

گرد خانه چند جویی تو مرا چون کاله دزد

 بنگر این دزدی که شد برروزنم این الفرار

(غ1074)

کالیوه

آشفته و پریشان. در هرات کلاوه  و در ایران کلافه گویند.

ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیری نوا

هین زُهره را کالیوه کن زان نغمه های جانفزا

(غ 11)

هرسری را که خدا خیره وکالیوه کند

صدرجنّت بهلد سوی سقربگریزد

(ع794)

همه ذرات پریشان ز تو کالیوه و شادان

همه دستک زن و گویان که تو درخانۀ مایی

(غ2825)

کاهتاب

کاهدود. تیره و سیاه.

آه ازین زشتان که مه رو می نمایند از نقاب

از درونسو کاهتاب و از برونسو ماهتاب

(غ 298)

کاه را کوه و کوه را کاه کردن

کنایه از مبالغه در کوچک یا بزرگ نشان دادن کاری یا چیزی.

کوه را که کند اندر نظر مرد قضا

کاه را کوه کند ذاک علی الله یسیر

(غ1090)

کاهگل خم

رسم قدیمی که سر کندوی شیره یا چیزهای دیگر با کاهگل بندند و پس از مدّتی که آن چیز برسد و به آن نیازی باشد کاهگل از سر خم یا کندو برگیرند.

تاچند کاسه لیسی این کوزه برزمین زن

برگیر کاهگل را از روی خم باده

(غ2390)

کاهگل گرفته

کنایه از پنهان بودن. چنانکه گوهری داخل کاهگل بر دیواری چسبیده باشد.

توگوهری نهفته درکاهگل گرفته

گررخ زگل بشویی ای خوش لقا چه باشد

(غ842)

کبوتر پرانی

اشاره به بازی کبوتر پرانی بزرگان که کبوتر ان را با راندن توسط ابزاری که تور یا شاله و شالته گویند مجبور سازند که مدتی در هوا بمانن اما کبوتران پیوسته هوای نشستن بر بام صاحب خویش جایی که آشیانه پندارند، کنند.

ما را بمران وگر برانی

هم برتو تنیم چون کبوتر

(غ1175)

کبوترخانه

کابل و بلخ کبوترخانه. هرات: کبوترخان و کفترخان.

کبوترخانه ای کردم کبوترهای جانها را

بپر ای مرغ جان این سو که صد برج حصین دارم

(غ1427)

کجا شد

کجا رفت، چه شد؟

عجب آن دلبر زیبا کجا شد؟

عجب آن سرو خوش بالا کجا شد؟

(غ 676)

کج بنشین و راست بگو

مثل است برای تصدیق و  اعتراف خواستن. اکنون گویند: کج بشین و راست بگو. صورت دیگرش را مولانا کج بنشین و راست بشنو آورده است.

بنشین کج و راست گو که نبود

همتا شه روح راستین را

 ( غ 117)

کج نشین و راست بشنو عقل ماند یا خرد

ساقیی چون تو و هردم بادۀ منصور تو

(غ2209)

گرآرزو کژاست درو راستی بسیست

آن چیست کژنشین و بگو راست آرزو

(غ2240)

کدو ی پر می یا افیون

اشاره به استفادۀ کدو برای ریختن چیزی در آن، به این ترتیب که کدو را در پالیز بگذارند تا خو ب برسد و نزدیک به خشکیدن برسد؛ آنگاه گوشت و تخم آن را بیرون تراشند و پوست به صورت ظرفی درآید که درآن هرچیز که خواهند بریزند و از آن به جای مرتبان و خمره استفاده کنند.

گاهی بر گردن کدو تاری بندند و آن را از میخی یا چیزی و جایی آویزند. نیز تشبیه سراست به کدو. جمجمه را نیز کدوی کلّه گویند.

دلم را می کند پرخون سرم را پرمی و افیون

دل من شد تغار او سر من شد کدوی او

 (غ2161)

نه کدوی سر هرکس می راوق زتو دار د

 نه هرآن دست که خارد گل بی خار تو دارد

(غ758)

گشادست گشادست سر خابیه امروز

کدوها و سبوها سوی خمخانه کشانید

( غ 637)

کرته

کرته به معنای پیراهن. این واژه هنوز حتی در هند هم به همین معنا به کار می رود. در هرات کرته آنچه بر روی پیراهن پوشند و آنرا کرتی گویند؛ تهرانی: کت.

ببوی آن گل بگشاد دیدۀ یعقوب

نسیم یوسف ما را ز کرته خوار مگیر

(غ 1153)

زرگر آفتاب را بستۀ گاز می کنی

کرتۀ شام را ز مه نقش و طراز می کنی

(غ 2494)

کردک

ساده و بی نیرنگ. کاری که بدون تجربه و آموزی به سادگی انجام شود، کردکی گویند.

چه داند روستایی مخزن شاه

کماج ودوغ داند جان کردک

 (غ1319)

کرم پیله

کرم ابریشم. در هرات کُخ پیله گویند.

چون کرم پیله در بلا دراطلس و خز می روی

بشنو زکرم پیله هم کاندر قبا پوسیده ام

(غ1373)

کزدمک

گژدمک، عقربه، عقربک.

شبانگهانی عقرب چو کزدمک می رفت

به گوشه های سراپرده هاش برخطری

(غ3089)

کش

پهلو، بغل.

کجا پنهان شود دزدی دزدی

که مال خصم زیر کش گرفته است

 (غ 340)

کشان کردن

کشیدن و کشاندن. همانند  پرسان کردن و گریان کردن که در بلخ و کابل به معنای پرسیدن و گریستن به کار برند.

پایم به کار نیست که سرمست دلبرم

مر مست را بهل چه کشان می کنی مکن

(غ 2052)

کشت کوهستان

کشت دیم.

نمی شاید که چون برقی بهردم خرمنی سوزی

مثال کشت کوهستان همه شربت زبالا خور

(غ1023)

کشکشان

به زور و با کشاندن و کشیدن.

آنکه عشوه کار او بد عشوه ای بنمودمش

وانکه از من سرکشیدی کشکشان آوردمش

(غ1345)

تاکی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون

نک کشکشانت می برند انا الیه راجعون

(غ1788)

کشیدن و پیش چراغ کشیدن

کشیدن به هرسه معنی به کار می رود داغ کشیدن، به باغ کشانیدن و پیش کشیدن، پیش چراغ کشیدن.

یک لحظه داغم می کشی یکدم بباغم می کشی

پیش چراغم می کشی تا واشود چشمان من

(غ1786)

کفچه

کفگیرک که کفگیرآهنی نیز گویند و از ابزار مطبخ است. کفچه را کبچه نیز گویند. در هرات کبچه گویند و آن کفگیری قوی با دسته ای بلند است. کفگیر معمولاً سوراخ دارد ولی کبچه معمولاً بی سوراخ است.

آمد به مکر آن لعل لب کفچه به کف آتش طلب

تا خود کرا سوزد عجب آن یار تنها آمده

(غ2278)

کل

مرغی را که پر ندارد و کشتی را که بر ندارد و درختی را که برگ ندارد کل گویند؛ مانند سری که مو ندارد.

بید چو خشک و کل بود برگ ندارد و ثمر

جنبش کی کند سرش از دم و باد لا تخف

(غ 1303)

بجان و سر که ازاین آب برسر ار ریزد

هزار طرّه بروید زمشک برسر کل

(غ1357)

کل و شانه

اشارتی طنز آمیز چنانکه گویند: سرکل و رنگ و حنا. کل را در تهران کچل گویند و کچل در هرات کج رو را گویند یعنی کسی قدم راست برنمی دارد.

کل چه کند شانه را زانکه ورا موی نیست

پود چه کار آیدش آنکه ورا تار نیست

(غ 470)

کلابه

کلابه و کلاوه. در تهران: کلافه.

دل از بریشم او چون کلابه گردان است

کلابه ظاهر و پنهان ز چشم قزازش

(غ 1286)

کلوخ انداز خوبان

از رسوم کهن خاطرخواهی. نازنین کلوخی می اندازد یعنی که او اینجاست.

کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد

جفای دوستان باهم نه از بهر نفار آمد

(غ 581)

 کلوخ برلب مالیدن

کنایه از خویشتن را بیچاره و گرسنه نشان دادن. تظاهر به بینوایی.

کلوخی برلب خود مال با خلق

شکر را گیر در دندان و می رو

(غ2179)

صد جام زو چشیدی برلب زدی کلوخ

لیکن دوچشم مست تو درمی دهد صلا

(ت3493 )

کله وار

به اندازۀ یک کلاه.

من از قباش ربودم یکی کله واری

بسوخت عقل و سروپایم از کله وارش

(غ 1288)

کلید خانه از همسایه پنهان نهادن

از رسوم کهن اخلاق مدنی که کلید را باید جایی پنهان کنند که دیگران نبینند.

برج برج و خانه خانه جویم آن خورشید را

کاو کلید خانه از همسایگان پنهان نهاد

(غ750)

 کمان کشیدن

کنایه از تحمل کردن.

شده ام سپند حسنت وطنم میان آتش

چو ز تیر توست بنده بکشد کمان آتش

(غ1249)

کشمکش

کشاکش، مجادله

هست ز چنگ غمش گوش مرا کشمکش

هر دمم از چنگ او تن تننن واجب است

(غ471)

چشم کشید خنجری لعل نمود شکری

بو که میان کشمکش هدیه به آشنا رسد

(غ 548)

کفچه را برسر زدن

کفگیر را بر سر زدن در پاسخ سماجت و اصرار کودک در خواهش حلوا به گونۀ کنایه معمول است.

چون منش الحاح کردم کفچه را زد برسرم

در سر و عقلم درآمد مستی و ویرانیی

(غ 2810)

کلک

قابل توجه است که آنچه را در ایران با نام پنجره می شناسند، در افغانستان به آن کلکین می گویند  بدان سبب که در گذشته آن دریچه ها را از کلک یا نی می ساختند (گفتنی است که  جناب استاد روان فرهادی نگارنده را متوجه این نکته ساختند).  پنجره در آنجا به معنای روزن و روشندان یا هوا رو مشبکی است که گاه آرایش خاصی نیز دارد.

نه هر کلکی شکر دارد، نه هر زیری زبر دارد

نه هرچشمی نظر دارد، نه هر بحری گهر دارد

(غ 563)

کلمزار

قطعه ای از مزرعه که درآن تنها کلم یا کرم کارند.

خری کو درکلمزاری درافتاد و نمی ترسد

برون رانندش از حایط بریده دم و لت خواره

(غ 2291)

کلند

در زبان گفتار کلنگ نیز گویند و غالباً با بیل یکحا گویند: بیل و کلند یا بیل و کلنگ.

تو را گویم چرا مستم ز لعلش بوی بردستم

کلند عشق دردستم به گرد کان همی گردم

(غ1423)

همان یار بیاید در دولت بگشاید

که آن یار کلید است شما جمله کلندید

 (غ 638)

کلوخ انداز

از رسوم کهن دلبری و دلداری.

کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد

جفای دوستان با هم نه از بهر نفار آمد

(غ581)

کلیچه

در بلخ و کابل کـُلچه و در هرات کلوچه.

نه از حلاوت حلوای بی حد لب توست

که چون کلیچه فتاده کنون در افواهم

(غ1728)

کماج

نوعی نان روغنی. هنوز در یکی از شهرهای نزدیک بلخ (تاشقرغان) کماجی پزند که بسیار مرغوب و معروف است.

چه داند روستایی مخزن شاه

کماج ودوغ داند جان کردک

(غ1319)

کمپیر

بسیار پیر، کهنسال، سالمند. این واژه مخصوصاً در بلخ بسیار معمول است. مثلا گویند: مادر کمپیری دارد. کمپیر است. کمپیرک نیز گویند.

بسی  کمپیر در چادر ز مردان برده عمر و زر

 مبین چادر تو آن بنگر که در چادر نهان باشد

(غ568)

ای رها کرده تو باغی از پی انجیرکی

حور را از دست داده از پی کمپیرکی

(غ2776)

کناردرکشم

درکنارکشم.

چو عشق دست درآرد به گردنم چه کنم

کناردرکشمش همچنین میان سماع

(غ 1296)

کندور

(تندور؟) تنور.

که دامنم بگرفتست و می کشد عشقش

چنانکه گرسنه گیرد کنار کندوری

(غ3073)

کـُنده

قطعهء سنگین از تنهء درخت که بر پای زندانی بندند.

جان را چو می برقصد با کنده های قالب

خاصه چو بسگلاند این کندهء گران را

( غ 186)

زآب وگل چوچنین کنده ایست برپاتان

به جهد کنده زپا پاره پاره بردارید

(غ945)

تو چه باز پای بسته تن تو چو کنده برپا

تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی

(غ2841)

سر باز از کله و پاش ازین کنده غمی است

برهد پاش اگر تیشه براین کنده زنی

(غ 2882)

کنه

حشرۀ  خونخوار انگلی(طفیلی، پارازیت ) که به  بدن و داخل موی جانوران دیگر می چسپد.

جور و جفا و دورویی کان کنکار می کند

بر دل و جان عاشقان چون کنه کار می کند

(غ 556)

کهنه دوز

پینه دوز، وصله گر.

طبع جهان کهنه دان عاشق او کهنه دوز

تازه و تراست عشق  طالب او تازه تر

(غ1125)

کی تان شدن

کی توان شدن، کی تواندشد.

ماده ست مرّیخ زمن، اینجا درین خنجر زدن

با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما

(غ 6)

کیسه بر

جیب بر.

برسر شطرنج بتی جامه کنی کیسه بری

با چو منی ساده دلی خیره سری خیره شوی

(غ2457)

کینۀ شتر

کنایه از بسیار کینه جو بودن. به کسی که هرگز دست از انتقام بر ندارد، گویند کینۀ شتر دارد.

باز فروریخت عشق از در و دیوار من

باز ببرّید بند اشتر کین دار من

(غ2064)

گاوگم

اندکی پس از غروب آفتاب که سیاهی شب و سپیدی روز در هم آمیزد. البته این واژه بعینه در رباعی نیامده است ولی گم شدن گوساله در بیگاه، اصطلاح گاوگم را به یاد می آورد.

بیگاه شد و دل نرهید از ناله

روزی نتوان گفت غم صدساله

ای جان جهان غصۀ بیگاه شدن

 آنکس داند که گم شدش گوساله

(ر1619)

(ادامه در بخش پنجم)

چهارشنبه ۲ تير ۱۳۸۹ ساعت ۲۰:۱۸