وزیر با فرهنگ و امیر با تدبیر

روانشاد استا د علی اصغر حکمت در کتاب جامی، در ارزش خدمات امیر علیشیر نوایی (844-906هـ.قـ.) می نویسد: رواج بازار علم و ادب در آخر قرن نهم و بروز آثار بزرگ ادبی، که در آن میان آثار قلمی جامی ستارۀ فروزان آن آسمان است، بیشترمرهون وجود آن امیر دانش گستر می باشد. این امیر ادیب و دانش پرور به محبت علما و فضلا و به علاقه به اهل فضل و کمال بقدری موصوف است که ادوارد براون او را به ماسیناس سلینیوس Maecenas E. Cilinius  ، یکی از بزرگان روم باستان، که حامی ادب و  دوست شاعر معروف هراس بود، تشبیه نموده است.

زین الدین محمود واصفی در جای جای کتاب دو جلدی بدایع الوقایع از امیر علیشیر نوایی وزیر نامور خراسان یاد کرده است که هم گوشه هایی از زندگانی و احوال او را نشان می دهد  و هم نمونه ای از یک شخصیت والامقام فرهنگی سدۀ نهم هجری خراسان و به ویژه هرات را توصیف می نماید. نویسنده در نگارش این سطور، تنها به کتاب بدایع الوقایع  واصفی نظر داشته و می خواسته است تا  برگی از دفتر ادب و فرهنگ خراسان را به  دسترس علاقمندان بگذارد؛ به عبارت دیگر، این یک نگارش ادبی- فرهنگی است نه یک کار تحقیقی- تاریخی.

سخن را با  بنایی هروی آغاز می کنیم.

ظرافتهای بنایی به امیر علیشیر

واصفی از مولانا بدخشی نقل می کند که امیر علیشیر مولانا را بسیار معتقد بود...و مولانا بنایی نیز به جناب میر عقیدۀ غریبی داشته، چنانکه از خاتمۀ مجمع الغرایب که به زبان عوام خراسان گفته معلوم است. واصفی مواردی از شوخیهای میان امیر و بنایی را به تفصیل گزارش داده است که چون بسیار تند و تیز است، نقل آنها در این صفحه مقدور نیست، امّا برای آنکه نمونه ای از ارتباط ادبی میان امیر و بنایی را آورده باشیم به ذکر ابیاتی از قصیدۀ مجمع الغرایب می پردازیم. بنایی نخستین بخش این قصیده را به زبان عامیانۀ هراتی سروده که ازان بوی شوخی و هجو می شنویم، اما چون گریزبه مدح می زند، امیرعلیشیر را چنین می ستاید:

[در مدح امیر]

آن ملقب به صاحب الخـــــــیرات

المقـــرّب به حضرت الســـــلطان

آن امیر علی سیــــَر کاین وصف

صورت نام اوســـــت در اذهــان

ذات او پادشــــــاه و میـــــر، لقب

نام او پادشــــــاه و شاه نشــــــــان

همچو موسی مقــــــرّب الحضرت

همچو آدم خلیـــــــفةالـــــــــرّحمن

هم بنـــــــاهای او جلیـــــل القـــدر

هم عمـــــارات او رفیــع الشّــــان

.........

او از شوخیهای مقدمه به لهجۀ هرات پوزش خواسته و گفته است که آن کلمات را به دستور سلطان به نظم آورده است. سپس در ستایش هرات و هراتیان می گوید:

[در وصف هرات]

ور نه مثـــل هــــرات می دانم

نیست شهری ز شـهرهای جهان

هیچ شـــهری به زیب وزیـنت او

نیسـت در زیر گنبــــــــد گردان

همه جا روســــتا و او شهراست

همه جا خارزار و او بســــــتان

اعتقــــــادی که با هراتم هســت

ســازم آن را مؤکد از اَیمــــــان

...................................

که ندانم شــــریف تر ز هرات

بلدی از معــــــاظـــــــــم بلدان

همه سُکـّانش اهل فضل و کمال

صَرَف الله عنهم النّقصـــــــــان

علمــــایش وحیـــــد عصر همه

فضــــلایش همـــه فرید زمـان

هـریکی از طبــــــیعت موزون

در طریق سخنــــــوری میزان

همه صاحب اصول وخوشلهجه

جمع ایقـــــاع کرده با الحـــــان

فضلایش ز شعر و موســــیقی

اهل تصنــیف و صاحب دیوان

...................................

هرکسی در طریقه ای بی مثـل

هرکسی در صنــــاعتی پـُردان

همه را دست سعی در حرکــت

همه را پای جود در میـــــــدان

از کرم هیچ کیســـــــه خالی نه

کاسه از آش و خانه از مهمـان

نشکند بی حضـــــور مهمــانی

کاسبی کاورد به کف لــب نان

بس بود بر بـلاد، فضــل هرات

چه بلــد بلکه بر تمــام جهـــان

که بســان تو مظهر جامـــــع

کرده از وی ظهور در دوران

نه به دولت کسی تورا همـــبر

نه به دانش تو را کسی همسان

......

شعرشناسی وحرمت جامی

امیر شاعران خراسان را به تتبع (اقتفا و پاسخگویی)  غزل  ذوقافیتین جامی، با مطلع:

ای با لب تو طوطی شیرین زبان زبون

کردی عنان ز پنجۀ سیمین بران برون

امر فرمود. به جزخواجه آصفی و هلالی بیشتر شاعران جواب گفتند. امیر آن دو تن را که جواب نگفته بودند، صله داد و گفت که معلوم شد که شما شعرشناسید.

مرمت مسجد

چون امیر کار مرمت مسجد جامع هرات را به اتمام رسانید، بزرگان هریک تاریخی به آن مناسبت گفته به عرض می رسانیدند. سید اختیارالدین حسن نیز دو تایخ نوشت یکی به عربی که بر جانب شمالی  ایوان مقصوره ثبت گردیده و دیگری به فارسی که  بر پیش طاق ایوان نگاشته اند. تاریخ عربی این است:

ادَامَ اللهُ ذِکری مَن سَعَی فِیه = و اَبقی ذِکرَهُ فی الدَّهرِ بِالخیرِ

لهُ ذاتٌ بخیـــــراتٍ امیـــــرُ= و اســـمُ مثلَ هذا لیس فی غیر

بنی خیراً بتجـــــدیدِ و  جِدٍّ =  فسَل تاریخَ هذا بـــانیَ الخــیر

(از مصراع دوم بیت دوم "علی شیر" به طریق معمّا استخراج می شود)

تاریخ فارسی این است:

شکر کاز همّت صاحب خیری = گشت این صومعه خالی ز خلل

یافت اتمـــــام بخوبــــــــی آری= عمل خیـــــر بود خیــــــر عمل

ســـــال تاریخ مه و روزش بود= دهم شهــــر ربیـــــــــــع الاوّل

و حضرت مخدومی(جامی) قطعه ای در تاریخ آن گفته که  یک بیت آن چنین است:

لها طاق و فیها صفّتین = بوجه الجدّ صلّ الرّکعتین

شاه و وزیر یا پیر و مرید

از مولانا محمود بدخشی روایت شده  است که چون امیر کتاب خمسۀ ترکی را به نام سلطان حسین میرزا مصدر ساخت، میرزا گفت که روزگاری دراز است که میان ما و شما ماجرایی در میان است و امروز باید که معلوم گردد. و ماجرا آن بود که سلطان حسین میرزا همیشه به امیر علیشیر اظهار ارادت می نمود و او را پیر خود می خواند و میر می گفت: الله الله، چه جای این سخن است؟ ما مریدیم و شما پیرِ همه. چون این گفت و گوی به درازا کشید، سلطان پرسید: مرید کدام است و  پیر کدام؟  میر گفت: آنست که هرچه مراد پیر باشد، مراد مرید همان باشد. سلطان فرمان داد که اسب اشهب را بیاورند و گفت: مراد ما آنست که امروز شما بر این اسب سوار شوید و ما در جلو شما رویم (یعنی جلو اسب شما را مهتروار بگیریم). و آن اسب جز به شاه به کسی سواری نمی داد. چون امیر پای در رکاب نهاد، رمیدن آغاز کرد. میرزا بر او هی زد تا برجای خود قرار گرفت و امیر سوارشد. چون سلطان به جلو درآمد، میر بر بالای اسب بیهوش شد، چنانکه او را گرفته فرود آوردند.

استفاده از جاسوس سلطان برای  اصلاح کارها

 در این کتاب می خوانیم که سلطان حسین بایقرا یکی از مجلسیان امیر علیشیر را نهانی برگماشته بود تا هر چه در مجلس امیر می گذرد به شاه گزارش دهد، امّا امیر با فراست این نهانگـُماری را دریافته بود و تغافل می فرمود.

از سویی  محمد ولی بیگ داروغۀ شهر هرات و توابع  ( در اصطلاح کابل قوماندان امنیه و در اصطلاح تهران رئیس شهربانی) که امیری از مقربان شاه بود، دوست بدکاری داشت به نام خواجه محمد چنار که در فساد دستی دراز داشت، و نابکاری او تا بدانجا رسیده بود که در روز روشن هرکه را می خواست، اختطاف می نمود و به عبارت دیگر گماشتگانی داشت که برایش  آدم ربایی می کردند. با وجود این کار، از بیم امیر ولی بیگ، کسی جرأت نداشت اعتراضی بکند. تنها می بینیم که در رسانه های آن روز ازان گپی و خبری شنیده می شد. در یک مورد شاعری به نام محمود تربتی این رباعی را ساخته بود:

ای سروقد ســـمنــبر لالـه عذار

 زنهار مباش همنشین با خس و خار

هرچند چنار سرفراز چمن است

 توشاخ گلی تورا چه نسبت به چنار

واصفی می گوید که "این معنی را هیچ کس زهره نداشت که از ترس امیر محمد ولی بیگ به عرض سلطان برساند." اکنون از این بگذریم و ببینیم که در مجلس امیر علیشیر چه می گذشت.

وزیر با فرهنگ، همچون روزهای دیگر با ندیمان، امیران، هنروران،  شاعران، ادیبان، تاریخنگاران، زبانشناسان و چند گروه دیگر نشسته بود. آن نوکر و ملازم کمربستۀ امیرعلیشیر یا مأموراطلاعاتی(استخباراتی) شاه نیز، آهسته گک و پنهانک، کاغذی از آستین بر آورده و به قول واصفی " هرچه در مجلس واقع می شد، مثل کراماً کاتبین آن را در طوماری ثبت کرده، هر روز آن روزنامه را به مطالعۀ پادشاه می رسانید."

" روزی شخصی مصحفی و کمانی و کلّه قندی، به رسم پیشکش، نزد امیرعلیشیر آورد. امیر پرسید که این تحفه ها را به پیش من به چه غرض آوردی؟" گفت: پدر خدابیامرز من ملازم درگاه بود؛ یعنی که عضو مجلس شما بود. حالا بنده هم به صفت یک فرزند خلف می خواهم  جانشین پدر شوم. امیر گفت از این کار، تو را در سالی بیش از پانصد خانی به دست نخواهد آمد؛ من کاری به تو نشان می دهم که هر روز دست کم صد تنگه به دست بیاوری(خانی و تنگه واحد پول آن روزها بوده است ). گفت که هرچه جناب امیر مصلحت دانند. امیر گفت: مصحف تو را به صد تنگه هدیه می کنند. کمان و کلّه قند را هم به بیست تنگه می خرند. اینها را می فروشی و به بیست تنگه قبای برچاکی می گیری و فوطۀ زربفت یزدی به پنجاه تنگه می خری و عربی تکمه داری به ده تنگه می ستانی و کارد یک آویزی به ده تنگه و طاقیۀ برۀ سیاه زنگله موی به بیست تنگه می گیری و چوب ارغوانی به دست گرفته (گویی امیربه او فرموده است که یونیفورم شهربانی/پلیس امنیۀ آن روزگار را تهیه کند و بپوشد) برسر بازار ملک می ایستی و هر جوان خواجه زاده ای را که می گذرد، می گیری و می گویی باید بامن پیش خواجه محمد چنار بروی. آن قدر اصرار می کنی تا جوان حاضر گردد چکمن و فوطۀ خود را در برابر آزادی خویش به تو ببخشد. پنج تن را که همین طور بگیری، روزی پانصد تنگه درامد خواهی داشت!

واقعه نویس، که همان جاسوس باشد، ماجرا را به سلطان رسانید و از تفصیل ماجرا که بگذریم، خواجه چنار به کمک مربی و دوست خویش از مرز خارج شد و به قول واصفی "به صوب وادی آوارگی شتافت که هیچ کس نام و نشان او را دیگر نیافت" و خوبان هرات از شرّ او رها شدند.

نازک مزاجی امیر

امیرنازک مزاج و حسّاس بود. اما به اشتباه خویش فروتنانه معترف می شد و در پی جبران مافات بر می آمد.

صاحب دارا درین مورد داستانی دارد که خلاصۀ آن چنین است:

روزی امیر در برابر گروهی از فضلا و شعرا و ندما به صاحب دارا فرموده است که حضرت مخدومی، مولانا جامی، بیمار است؛ من نتوانستم به عیادت بروم. می روی و مراسم عذرخواهی به تقدیم می رسانی.  پس از بیرون شدن صاحب، طعام می کشند و پس از صرف غذا، حاضران یکی پس از دیگری مجلس را ترک می کنند. امیر برافروخته می شود و اعتراض می کند که " هرآینه خانۀ علیشیر دکان آشپزیست و علیشیر آشپز است. حریفان می آیند و آش می خورند و می روند" در این حال صاحب دارا از خدمت جامی باز می گردد و امیر که یادش رفته او را به مأموریت فرستاده بوده، می گوید:" هله ای صاحب تو را چه شده که یک زمان بعد از آش پیش من نمی باشی؟ تو نیز تقلید آن مردکان پست شکم پرست می کنی."

صاحب دارا که اهل سیاست و مصلحت اندیشی و موقع شناسی نبوده، می گوید که حضرت عالی، خود، بنده را به خانۀ مولانا جامی فرستاده اید. میر از این پاسخ  شتابنده بسیار برافروخته شده می گوید که لعنت بر مردکی که با این نوع مردم آشنایی کند و بر می خیزد و مجلس را ترک می کند.

صاحب دارا نماز پیشین، طبق معمول به خدمت امیر می رود. امیر که در بنفشه زاری ایستاده بوده، به گفتۀ صاحب، بنفشه وار گردن  را تاب داده، روی از او می گرداند و این کار را چند بار تکرار می کند. گویا به رگ غیرت صاحب برمی خورد و در دل می گوید چنین و چنان باشم اگربرنگردم و دیگر بیایم. اما به گفتۀ معروف که ارباب الدول ملهمون، امیر او را نزدیک خود می خواند و می گوید: مرد حسابی! این کاری بود که تو کردی و در برابر مردم مرا شرمنده ساختی و فراموشکار و مبهوت و فرتوت جلوه دادی؟ که گویی عقل از من رفته است.

صاحب دارا می گوید که به راستی حق به جانب امیر  و خطا از سوی ما بوده است.

داش چینی- داستان دیگری در همین موضوع

امیراز همنشینانش انتظار تیز هوشی و نکته دانی داشت. واصفی درین مورد داستان جالبی نقل می کند:

یکی از مقرّبان امیر شیخ بهلول نام داشت و با همه صفات نیک که داشت، به قول واصفی " آثار فضیلت از وی دیردیر به ظهور می آمد" . امیر او را به داش چینی تشبیه کرده بود:

خاک مشرق شنیده ام که کنند

 به چهل ســــــــال کاسۀ چینی

صد به روزی زنند در بغـداد

 لاجرم قیمتــــش هم بیـــــــــنی

شیخ بهلول، چنانکه واصفی روایت می کند، مستشار و مؤتمن و معتقد و معتمد امیر بود، و امیر"جزئی و کلی مهمّات سلسلۀ خود را از قلیل و کثیر و نقیر و قطمیر به کف کفایت و ید درایت او مفوّض و موکول گردانیده بود." ناگهان آوازه  در افتاد که امیر شیخ بهلول را با خری در خانه انداخته و در آن خانه را قفل کرده و هیچ جهت آن معلوم نیست. غلام  شیخ، نزد مولانا صاحب دارا، که از افاضل عهد و نیز از مقرّبان امیر بود، آمد و ماجرای همخانه شدن خر و خواجۀ خویش را بیان کرد و از مولانا کمک خواست. مولانا که این خبر را شنید، چنان مضطرب و سراسیمه شد که به قول  خودش " خود را همچنان کسی دیدم که از اسب دولت فرود آورده باشند و از بهر تشهیر بر خر برهنه سوار کرده باشند." مولانا بامداد پگاه به خدمت امیر علیشیر شتافت و امیر، که با فراست دریافت که چرا مولانا  آمده و چه می خواهد، گفت:

مولانا صاحب، بیا و میان من و مصاحب خود، شیخ بهلول داوری کن، تا اگرکوتاهی و نامهربانی از سوی من باشد، عذربخواهم. مولانا گفت که فرمان امیر عین حکمت و مصلحت است و بی گمان که شیخ گناهکار است.

امیر گفت: آدم هوشیار اگر ده روز با کسی همنشین باشد، همۀ اخلاق و عادات و خصوصیّات او را درمی یابد. شیخ بهلول دوازده سال است که شب و روز رفیق خانه و گرمابه و گلستان من است. دیشب مطالعه می کردم؛ در پیش من شمعی و دوات و قلم و کاسۀ آبی بود. شیخ بهلول را گفتم: بردار! پرسید که چه چیز را بردارم؟ گفتم: تو را چه شد؟ مگر خر شده ای؟ فی الحال از روی اعراض به زانو درآمد و گفت:  مخدوم، من که علم غیب ندارم. پیش روی  شما چند چیز است [به گفتۀ امروزیها من کف دستم را که بو نکرده ام] چه دانم  که شما  کدام چیز را می گویید؟

اکنون مولانا، خودت انصاف بده! همه می دانند که شمع پیش من تا بامداد می سوزد، و دوات و قلم همیشه پیش من است تا اگر مطلبی به خاطرم می رسد، بی درنگ می نویسم. می ماند کاسۀ آب. من در شب آب نمی خورم. پس برداشتنی چیزی جز همان کاسۀ آب نخواهد بود. دیگر این همه حجّت و عناد و تعرّض به چه کار می آید؟

با این هم امیر شیخ را از مصاحبت و هم اتاقی آن بی زبان رها ساخت و سر و پای مناسب و اسب با زین و لگام به او عنایت فرمود.

در را از آن سو ببندید

مولانا فصیح الدین ابراهیم معلم میر بود. او دامادی داشت به نام امیر صدرالدین یونس. میر را این داماد خوش نمی آمد و با دانش قیافه شناسی که داشت، او را ابله و نادان می شناخت. اما مولوی می کوشید که هر طور شده داماد خویش را به امیر نزدیک سازد یا به گفتۀ واصفی "جناب  داماد را مقبول و مطبوع میر گردانند" واصفی می نگارد که روزی میر داماد (صدرالدین یونس) در مجلس میر، پیش در نشسته و اظهار فضایل خویش می نمود. ناگهان باد در را سخت بر هم زد،[میر فرصت را مغتنم شمرده]، گفت که لطفاً در را زنجیر کنید. صدرالدین یونس بی درنگ برخاسته و دست به  زنجیر رسانید. امیر فرمود که در را از بیرون زنجیر کنید...

گویا امیر می خواسته از پراکندگی گویی صدر الدین یونس رها شود و خوش طبعی نموده است. البته واصفی داستان را به درازا کشانیده و به تشهیر صدر بینوا پرداخته است که ما از نقل آن مطالب می گذریم، زیرا بعید می نماید که امیر تا بدان حد شوخی را گسترش داده باشد.

مجلس ظرافت و مطایبه( شوخی پارتی)

باز هم از صاحب دارا روایت می شود که روزی امیر علیشیر، در باغ جهان آرا، به خواجه مجدالدین محمد، مشهور به میر کلان، گفت که توصیف مجلس شما را بسیار شنیده ایم. می گویند که ظرفا و فضلا در آن نشستها با مولانا عبدالواسع منشی شوخی و مطایبه می کنند و منشی بر همه غالب می شود.  می خواهیم از نزدیک ببینیم و بشنویم. خواجه دست ادب بر سینه نهاد و گفت:

زین تفاخر شاید ارسر بر فلک ساید مرا

و یک هفته برای برگزاری مجلس بعدی مهلت خواست، که می خواست مجلسی بسازد و بیاراید که در خور حضور امیر باشد.این مجالس در باغ پرزه، در نیم فرسنگی هرات، برگزار می شد. گروهی از شاعران، خوانندگان، نوازندگان و ظریفان دعوت شدند، امّا یک روز پیش از موعد مقرّر، مولانا عبدالواسع منشی گفت که من فردا نخواهم آمد. خواجه میرکلان مضطرب و سراسیمه از جای برجست که مرد حسابی، من صدهزار تنگه خرج کرده ام. یعنی چه که تو نخواهی آمد؟( تنگه واحد پول است و خوانندۀ گرامی صدهزار دلار/دالر فرض تواند نمود. البته واصفی به تفصیل در صفت چهار باغ  پرزه  وهزینۀ  تدارکات آن مجلس سخن رانده است که از بیم دراز شدن مطلب از آن می گذریم و محض شیرین شدن دهان مبارک عرض می شود که برکۀ/حوض مرمرین باغ  در ان روز به جای آب خالی ، به گفتۀ واصفی، پر از شربت قند شده بود و چهل خورش پخته بودند که مهمانان نام آن را هم نمی دانستند.)

منشی گفت خبر دارم که مدتی است که روابط شما و امیر آمیخته به کدورت بوده است. امیر هم اهل شوخی و ظرافت است و خود را سرآمد خوش طبعان می گیرد. هرگاه سربسر من گذارد، البته که خاموش نخواهم ماند و آن وقت این همه خرج و برج هباأً منثورا می شود. هم روز من سیاه می گردد و هم امیر از شما آزرده خاطر می گردد. ( اما در روز مجلس به خواهش امیر می روند و عبدالواسع منشی را می آورند. رسیدن منشی به مجلس همان و آغاز شوخی و بذله گویی همان.  ولی گفت و گوها به گونه ای است که  تعرضی به ساحت امیر نمی شود و منشی هم « ده اسپ توپچاق به زین و لجام مغرق و بیست من چکمن سقرلاط  عمل نبات و ده هزار تنگه» انعام می گیرد. البته  متن این ظرایف در حوصلۀ قلم نگارندۀ این سطور نمی گنجد و برای مطالعۀ آن به اصل بدایع الوقایع بنگرید) 

.

با همه  شوخی؟ با امیرعلیشیر هم؟

واصفی از مولانا محمد بدخشی نقل می کند که یکی از درباریان سلطان حسین میرزا، معروف به میرحاجی پیر بکاول، بسیار صاحب دم و دستگاه بود و گویا از خودنمایی نیز خوشش می آمد. روزی برتخت روانی نشسته، هنگامی از حرم بیرون می آمد که اتفاقاَ امیر علیشیر وارد حرم می شد. میربکاول به امیر گفت که سلطان در مورد شما سخنان غریبی می گفت. و این درایامی بود که شایع شده بود که " مزاج پادشاه به میر اندک انحرافی پیدا کرده " این بود که میر پریشان شد و از پی تخت روان دوید و گفت که " مخدوم ساعتی توقف فرمایید. بکاول گفت ببخشید که سلطان مرا به کار مهمی فرستاده اند و عجله دارم. امیر علیشیر به حضور سلطان رسید و هنگام بازگشت از برخی از درباریان پرسید که شاه چه گفته بود؟ گفتند سلطان شما به نوعی یاد کرند که هبچ مریدی پیر خویش را به آن تعظبم و تکریم یاد نمی کند. معلوم شد که حاجی بکاول می خواسته پیش مردم خود را نشان دهد که " من به میرعلیشیر همچنین اختلاط می کنم."

واصفی می نویسد که "میر این کینه در دل گرفت، تا ازین واقعه سالی گذشت." روزی، خلاف معمول، وقت نماز به حضور سلطان رسید،  شاه پرسید:" از کجا می آیید که غبار بر چهرۀ شما ظاهر شده؟" امیر گفت به دیدن درویش علی شاه رفته بوده و هنگام بازگشت چون به دروازۀ فیروزآباد رسیده، چنان سرو صدا و گیرو داری مشاهده کرده که پنداشته سلطان می گذرد، اما چون نزدیک رسیده دیده که امیر حاجی پیر بکاول بوده است. امیر توصیف شاهانه ای از بکاول و تخت روان و زیب و زیور و جواهراتش و تجمل و شکوه همراهانش بیان می کند که در این جا از تفصیل آن می گذریم و در پایان سخن می گوید: " به غایت خوشحال شدیم و خدای را شکر گفتیم که الحمد لله که ملازمان پادشاه ما را اساس و تجملی دست داده که کیکاوس و افراسیاب و خسرو پرویز و بهرام و سلاطین عظام و خواقین ذوی الاحترام را میسر نبوده."

شاه برخود می پیچد و انگشت به دندان می گیرد، اما صبر می کند تا امیر برود. پس چهار تن از مامورین را که معروف به ملایکۀ عذاب بوده اند، فرا می خواند و فرمان می دهد که بروند و هرچه که می توان نام چیزی بر آن نهاد، می بینند غارت کنند. در نتیجه به قول واصفی " در یک ساعت نجومی سلسلۀ حاجی پیر را به خاک برابر ساختند و او را از اوج سعادت در حضیض مذّلت انداختند."

ماجرای والی بدفرجام ترشیز (کاشمر)

از صاحب دارا روایت شده است که سلطان حسین میرزا بایقرا امیری داشت به نام جهانگیر برلاس، که در زمان قزاقیها پیوسته در خدمت او بود، امّا چون میرزا به سلطنت رسید، بخت برلاس برگشت و با همه بدبختیها با امیر علیشیر هم بد بود و به قول واصفی "میر را بسیار اهانتها می رسانید." و میر تغافل می فرمود. روزی سلطان از امیر پرسید که مردم در حق من چه می گویند؟ گفت که شما را به عدل و داد می ستایند اما شنیدم که می گویند تنها عیب شما این است که یاران قدیم را فراموش می فرمایید. مثلاً می گویند که امیر جهانگیر برلاس عمرش را وقف خدمت شما کرد و اکنون "احوالی دارد که از آن بدتر نباشد."  سلطان فرمود که مخدوم! شما او را نمی شناسید. اگر از من اندک ملایمتی یابد هر روز یکی را خواهد کشت. سر انجام شاه اختیار کاراورا به امیر سپرد. امیر علیشیردنبال امیر جهانگیر برلاس فرستاد که بیا که بختت بیدار شده  و برلاس پشیمان ازآنچه در حق امیر کرده بود، ریش خود را گرفته بر روی خویش سیلی می زد که دریغا که ما قدر امیر علیشیر را نمی دانستیم. خلاصۀ سخن آن که امیر، جهانگیر برلاس را والی ترشیز  ساخت که اکنون کاشمر نام دارد.

امیر جهانگیر برلاس که به ولایت کاشمر رسید با بدآموزی گروهی از اوباش که در آن ولایت چغول می گفتند، بیداد و فساد آغاز کرد و دست به مال و ناموس مردم دراز نمود. چون مردم از دست او به تنگ آمدند، گروهی را به داد خواهی به پایتخت فرستادند. امیر به آنان گفت که شما با همۀ امیران خود چنین رفتاری دارید. این شما هستید که باید تأدیب و تعذیب شوید. برلاس که دید وزیر از او طرفداری نموده است، قویدل شد و سه آدم معتبر از آن دادخواهان را کشت.  ترشیزیان، این بار سیاهپوش شده نزدیک به دویست تن به هرات آمده و در برابر در چهارباغ جهان آرا فریاد و فغان بر آسمان رسانیدند  به حدّی که سلطان در درون حرم از غریو آنان ترسیده پرسید که این سرو صدا ها چیست؟ گفتند که مردم ترشیز از دست امیر جهانگیر برلاس به داد خواهی آمده اند. سلطان امیر علیشیر را فراخواند که تو او را بر سر این بینوایان والی ساختی، اکنون جواب اینها را هم خودت بده. امیر فرمود که به مقتضای شرع باید عمل نمود. به این ترتیب جناب والی، در دادگاه کاشمر، پس از ثبوت جرم محکوم به اعدام و به دار آویخته و تیرباران شد.

فراست میر

از خواجه محمود تایبادی نقل شده است که روزی میر با مشاهدۀ رفتار ناشناسی گمان زده است که نام او یا شمس است، یا احمد و یا تاج الدین. چون از آن شخص پرسیده اند، گفته است که " فقیر را شمس احمد تاج الدین می گویند."

شعر شتر مآبانه

امیر علیشیر شاعران را فرمود که قصیدۀ شترحجرۀ کاتبی را جواب گویند. مولانا احمدی آن قصیده را به مدح امیر علیشیر تمام کرد. چون هنگام خواندن به این بیت رسید:

به پای حجرۀ تو چون شــــــــتر زنم زانو

تو گر ز حجره چو اشتر برون کنی گردن

میر فرمود که ای مردک، تو مرا هجو کرده ای! و دستور داد که او را بربسته در حوض آب انداختند. بر لب حوض، گربۀ تری بود، احمدی گفت: ای امیر! این گربه نیز قصیدۀ شترحجره را جواب گفته؟ میر خندان شدو اورا بخشید و چون هوا سرد بود، پوستینی به او بخشید. واصفی می نویسد که احمدی در وصف آن پوستین قصیده ای گفت به این مطلع:

مرا یک پوســــتین انعام ازان میر کلان آمد

که از بوی بدش شهری به فریاد و فغان آمد

چون این مطلع به میر رسید بی درنگ فرمود:

تو را  زان پوستین انعام کان بوی گران آمد

تو بودی در میان پوستین، آن بوی از ان آمد

مدح دوستان

امیر که خود ممدوح شاعران زمان بود، گاهی دوستان (همنشینان و زیردستان)  را به شعر خویش می ستود. واصفی می نویسد که بیست قطعه و غزل ترکی و فارسی در مدح مولانا صاحب دارا، که ملازم و مصاحب او بود گفته است، از آن جمله غزلی برای کتابۀ حوضخانۀ دارا فرموده که این بیت از آن غزل است:

این خانه که از خانۀ چشـــــــم است نشانه

چون مردم چشم است در او صاحب خانه

استفاده جویی از سخاوت و شاعر دوستی امیر

ظاهراً برخی از «ظرفا» گاه و بیگاه در استفاده از ادبدوستی و شاعرپروری امیر زیاده روی می کرده اند. یک نمونۀ آن داستانی ازمولانا حسن شاه شاعر است. واصفی نقل می کند که زمستانی سخت بود. مولانا حسن شاه شاعر، پسر خویش را آموزش داد که دستار کبود بر سر نهد و جامۀ کبود در برکند( که این هر دو نشانۀ ماتم بود) و برود به مجلس امیر و چنین کند و چنان گوید. فرزند حسن شاه در لباس عزا به خدمت امیر علیشیر نوایی رسید. امیر پرسید که واقعه چیست، چرا جامۀ کبود پوشیده ای؟ پسر حسن شاه که ظاهراً قیافۀ حق به جانب پدر مرد گان را گرفته و قطرات اشک مصلحتی هم فراهم کرده بر رخساره روان ساخته بود، گفت:  پدرم سایه از سر ما برگرفت و عمر خود را به شما بخشید. امیر را رقتی دست داد و دلش به مرگ شاعر و بی پدری شاعر زاده سوخت و گفت: دریغ از مولانا که از نوادر روزگار بود. پس مبلغ سیصد خانی ( به پول آن روز) به فرزند حسن شاه انعام داد و او از روی سیاهه ای که پدرش داده بود،  اجناس  مورد نیاز آن زمستان را خرید و به خانه آورد. روز دیگر مولانا حسن شاه خود به در خانۀ میر آمد. واصفی می نویسد که "چون چشم میر به وی افتاد، از خنده پشت بر دیوار نهاد و گفت: ای ملاّ شما مرده بودید. این چه حالتی است؟ " حسن شاه گفت: اگر آن انعام نمی رسید، مرده بودم. میر سر و پای مناسب و مبلغ یک هزار دینار کپکی به وی انعام فرمود.

بهزاد و نگارگری چهرۀ امیر

درپایان این گفتار که سخن ازاستاد کمال الدین بهزاد و تصویر امیر علیشیر است نگارنده گزینش مطلب را با حفظ شیوۀ نگارش زین الدین محمود واصفی تقدیم می نماید تا خوانندۀ گرامی، اگر کتاب بدایع الوقایع را ملاحظه ننموده باشد، با روش بیان مؤلّف، اندکی آشنا شود:

...سلاطین روزگارو خواقین عالیمقداراز برای تشحیذ طبع و تفریح خاطر که جمعیت حضور باطن عامّۀ رعایا و رفاهیت وسرور خواطر کافــّۀ برایا بدان منوط و مربوط است، همواره جمعی از مصوّران سحرآفرین و نقاشان بدایع آیین را در پایۀ سریر اعلی بازداشته، نظر التفات به حال ایشان گماشته اند....پادشاه مغفور مبرور(سلطان حسین میرزا بایقرا) نورالله مرقده از میان هنرمندان این صنعت و سحرآفرینان این حرفت، استاد بهزاد نقاش را، که مصوران هفت اقلیم سرتسلیم پیش او فرود آورده بودند...اختیار فرموده...او را مانی ثانی لقب نموده، هرگاه که این پادشاه عالیجاه را غمی یا المی پیرامون خاطر گردیدی، و غبار قبضی بر مرآت ضمیر منیر رسیدی، استاد مشارالیه صورتی برانگیختی و پیکری برآمیختی، که به مجرد نگاه کردن  پادشاه در وی، آیینۀ طبعش از زنگ کدورت و صفحۀ خاطرش از نقوش کلفت فی الحال متجلی گشتی...

مشهوراست که استاد مذکور صحیفه ای مصور به مجلس فردوس آیین سپهر تزیین امیر کبیر امیر علیشیر روح الله روحه آورد، و صورت حال آنچنان که باغچه ای آراسته مشتمل بر درختان گوناگون و بر شاخسارش مرغان خوش صورت بوقلمون (رنگارنگ) و برهرطرف جویبارها جاری و گلبنهای شکفتۀ زنگاری،  و صورت مرغوب میر آنچنانکه تکیه بر عصا زده ایستاده، وبه رسم ساچیق طبقهای پرزر در پیش نهاده.

چون حضرت میر آن صورتها را ملاحظه و مشاهده نمود، آن صحیفۀ لطیف، ریاض باطنش را به گلهای بهجت و سرور و اطراف حیاض خاطرش را به اشجار فرح و حضور بیاراست، و از عندلیب طبعش بر شاخسار شوق و ذوق نوای الاحسن الاحسن برخاست... بعد ار آن روی به حضار مجلس کرد و گفت: عزیزان را در تعریف و توصیف این صحیفۀ لازم التشریف چه می رسد؟

مولانا فصیح الدین که استاد میر و از جملۀ مشاهیر خراسان بود، فرمود که:

مخدوما! این گلهای شکفته را که دیدم، خواستم که دست دراز کنم و گلی [از گلهای تصویر] برکنم و بر دستار خود مانم.

مولانا صاحب دارا که رفیق و مصاحب میر بود، گفت: مرا نیز این داعیه شده بود، اما اندیشه کردم که مبادا دست دراز کنم و این مرغان از سر درختان [که در تصویر است] پرواز نمایند.

مولانا برهان که سرآمد ظرفا و  قدوۀ اهل خراسان بود، و لاینقطع به جناب میر تعرض و ظرافت می نمود، گفت: من ملاحظه کرده دست و زبان نگاه می دارم که مبادا حضرت میر در اعراض شوند و روی و ابروی خود [را در تصویر] درهم کشند.

مولانا محمد بدخشی [که] ظرفای خراسان وی را لطیفه تراش لقب کرده بودند، و همیشه مشق خوشامدی می کرد، گفت: ای مولانا برهان، اگر نه بی ادبی و گستاخی شدی، من آن عصا را [که در تصویراست] از دست حضرت میر گرفته بر سر تو می زدم.

حضرت میر فرمودند که عزیزان سخنان خوب گفتند و درهای معانی  مرغوب سفتند. اگر مولانا برهان آن  ناخوشی و درشتی نمی کردند، به خاطر رسیده بود که این طبقهای ساچیق [که در تصویر است] را بر سر یاران نثار کنیم.

بعد ازآن استاد بهزاد را  اسب با زین و لجام و جامۀ مناسب، و اهل مجلس را هرکدام لباسهای فاخر انعام فرمودند:

دریغ و درد ازین مردمــــان که خاک شدند

به تیغ مرگ، جگرریش و سینه چاک شدند

 تمام شد یاد مختصری از امیر علیشیر نوایی با استفاده از بدایع الوقایع زین الدین محمود واصفی هروی

شهر اتاوا – 27 اکتبر 2008

آصف فکرت

سه شنبه ۷ آبان ۱۳۸۷ ساعت ۲:۴۱