پیش از آنکه به مطلب بسیار با ارزشی که تقدیم  خوانندگان گرامی خواهد شد بپردازم، عرض می کنم که بنده دکتر نیستم و با کمال ارادت و احترام از دوستان مطبوعاتی که با حسن نظر نوشته های نگارنده را برگزیده و چاپ می کنند خواهشمندم که کلمۀ دکتر یا داکتر یا دکتور را در پیش نام این بنده لطفاً نگذارند و بر امتنان من بیفزایند.

دل گفت: مرا علم لدنّی هوس است

تعلیمم کن اگر تو را دســــــترس است

گفتـــم که الف،  گفت:  دگر هیــچ مگوی!

درخانه اگر کس است، یک حرف بس اســــــت

(لا ادری قائلها)

با تجدید احترام: آصف فکرت

* * *

نامه های میرزا محمد صادق وقایع نگار به فرزندش

(نیمۀ نخست ِ سدۀ سیزده هجری )

تقدیم به جوانانی که دلبستۀ نامه نگاری ادبی اند

میرزا محمد صادق، وقایع نگار (خبرنویس، خبرنگار) فتحعلی شاه قاجار، و مؤلف تاریخ جهان آرا، مدتی مقیم  دربار هرات بوده است. انشاء او هرچند با تکلّف است، زیباست. در جُنگ یا مجموعه یی به قلم شادروان محمد رضا بن منشی محمد عظیم، بخشی از مکاتبات میرزا صادق به عنوان فرزندش محمد جعفر نیز آمده است.(شادروان منشی محمد عظیم، پدر منشی محمد رحیم، جدِّ نگارنده است).

نامه ها خواننده را با انشاء یک منشی و واقعه نگار ادیب و نامورِ اوایل سدۀ سیزدهم هجری آشنا می سازد.  این نامه ها افزون بر ارزش ادبی، دارای ویژگیهای اخلاقی، اجتماعی و فرهنگی است.  برخی ازاین نامه ها ازهرات، محل مأموریت  وقایع نگار، فرستاده شده است.

[نامۀ نخست که در آن به محاصرۀ قلعۀ خبوشان (قوچان) اشاره دارد:]

مراسله که به میرزا محمد جعفر پسر خود نوشته

[مرحوم وقایع نگار در این نامه، افزون بر کاربرد  تشبیه و استعاره و کنایه،  به صورت ایهام،  نامها یا بخشی از نامهای برخی از کتب  و پاره یی از اصطلاحات علمی را یادکرده است.  منشی با این کار فرزند گرامی  را ترغیب به درس و گسترش اندیشه و پژوهش نموده و بعید نمی نماید که نامۀ جوابیۀ فرزند چنان نگارش یافته بوده باشد که پدر را اطمینان دهد  که او نامه را دریافته و معانی دوگانه یا چندگانۀ هر اصطلاح را به خوبی دانسته است.]

          فرزند نیکوسیر محمد جعفر، ندانم در کسب چه هنر است و در تحصیل کدام گوهر! اوقات خود صرف مبادی نحو دارد یا به استحضار مسائل شکّ و سهو؟  به میزان منطق، قضایای فکرت از خطا و خلل مصون داشته است یا به هوای موهومات فلسفی، علوم عربیت را فرو گذاشته؟  انشاء الله تعالی در مشکلات کشّاف استکشافی بجِد نموده و در معضلات بیضاوی به استبصار وافی مدارک  کافی  زنگ شبهه از مرآت خاطر زدوده زبدۀ معالم و خلاصۀ مطالب را به فکری مطوّل و بیانی مختصر ساخته اصول و فروع علوم را به مشارق ذکا و مشاعردها نیکو پرداخته، باری مرا که شرایع مملکت خراسان در پیش است، و مسالک دشت خاوران در نظر، نه مفتاح فلاحی در دست دارم، و نه زاد معادی به دست آورده ام. هایمی بیابان نوردم و نادمی صحراگرد. شب در تفکر صغری و کبری اخترانم و روز در موضوع و محمول ماه و مهر تابان.  از ترکیب این مقدماتم مطلقاً نتیجۀ سعادتی حاصل نگشته و از مبادی و نهایات این قیاساتم، به هیچ وجه کفایتی روی نداده است.  چون چنین خواسته آمد، چه توانم کرد؟ رشتۀ کار بسته به بازوی قدر است، نه در انگشت تدابیر و فکر بشر. یفعل الله ما یشاء و یحکم ما یرید. باری حال تحریر، مطلع آفتاب یوم الخمیس سیم شهر شوال المکرم است و نظام مهام در پنجۀ قدرت صانع عالم و آدم. همت خسروی مصروف به تسخیر قلعۀ خبوشان است و در یاهای آتش از حوالی آن بارۀ سپهرمانند، جوشان. خاطرها مرهوب و مرعوب است و ذخایرها مقسوم و منهوب. خانها عالیها سافلها ست و خانگیها سافلها عالیها. قنوات جاریه چون دیدۀ بی شرمان بی آب و زراعات مانند کشت حسرت نصیبان ویران و خراب. نگارش این گذارش (کذا) زیاده بر این مایۀ ملال و بیش از این موجب کلال. ناهاری باید خورد و معده را آهاری باید داد.

 [  نامۀ دوم – از رباط زعفرانی  ]

کتابت دیگر که به میرزا جعفر پسر خود نوشته

[بخشی از این نامه مناظره یی است میان  نامه نگار و قلم . از این نامه برمی آید که میرزا جعفر نیز منشی و خوشنویس بوده است؛  دیگر، چنان می نماید که میرزا جعفر  نامه های پدر را به ملک الکتاب نشان می داده است و این نکته را وقایع نگار با بیانی نیکو به فرزند نگاشته است. کاتب کلمۀ مصراع را همه جا به صورت مصرع نگاشته است.]

خجسته فرزندا! منزل رباط زعفرانی است و مرا چهره از سرشک گلگون ارغوانی. صفحۀ آسمان، از کران تا کران، به زیب ستارگان پرنگار است و دیدۀ خونفشان، از شام تا بام، به یاد روی ماهرویانم ستاره بار و ستاره شمار.  گاهی نظر به پیکر دوپیکر دارم و دمی دیده به پریشانی بنات النّعش برگمارم. وقتی خطابم به آسمان که چرا چون خود سرگشته ام داری و زمانی عتابم با ستاره چنین که  از چه رو مانند خویش پریشانم گذاری؟ نه شبم را کران است و نه حدیثم را پایان؛ مصرع [کذا] شب را چه گنه، حدیث ما بود دراز.

          تسلیۀ دل خونین را،  قلم برگرفتم تا مگر قصّه یی نگارم؛ خامه برداشتم، بو که حدیثی گذارم [کذا]. این سودازدۀ پریشان خاطر چندان آغاز شکایت نمود و آنقدر زبان به پریشان اختلاطی برگشود که سینه ام به تنگ آمد وپای اندیشه ام به سنگ. به زاری از کفش نهادم و به یاری نصیحتش را زبان برگشادم که: [خطاب به قلم]

ای صدّیق دیرینه و ای شفیق پیشینه! بر این گونه تحاشی را سبب چه باشد؟ و به اینگونه دلتنگی را موجب که؟ آخر تو ام ترجمان ضمیری و مونس خبیری. عمری در این وادی بسردویده ای و چندی به ترجمانی اسرارم زحمت کشیده. اکنون نه وقت خواب است و نه زمان عتاب، که مرا با زادۀ آزاده  سر ِ سخن سازیست و قصد انشاء پردازی. عزم آن دارم که از ماجرای خود شرحی بنگارم، و از اوضاع خویش تفصیلی  پیش آرم. در این باب بنمای تا چه داری، و برگوی که چه آری. چون این شنید، دود دلش سر به آسمان کشید و گریبان بردرید و اشکش بر چهره دویدکه : [پاسخ قلم]:  مرا دلی پرخون است و بختم وارون. پیکرم زار است و دیده ام اشکبار. دیگر به خیره چه پویم  و به یاوه چه گویم؛ خاصه که به فرزند مسعودت در سخن گشاده ای و به پور سعادت دستورت بنای محادثه نهاده ای. او را نیز خامه، دُربار است وزبان نی ِ قلم، شیرین گفتار. در آن بازارم کاری نیست و درآن شهربندم اعتباری. نتایج افکارم، یک یک، به حضرت ملک الکُتّاب عرضه دارد و هرچه برنگارم فرو شمارد. در آن محضر دانش و بزم بینش، من ِ بینوا را سرکوبیهای  منیع پیش آید و تغییرات شنیع رو نماید؛ مصرع: قلم آنجا رسید سر بشکست. در آن بازار تیر دبیر را ساعد، سیمین از آنست و درّ ثمین را از گهرافشانی خامه اش، قیمت، چون ریزه های خزف، ارزان. همان بهتر که عِرض ما نبری و زحمت خود نیاری، وین راز سربمُهر ناگفته گذاری.

چون چنین دیدم، زبان به کام کشیدم و زحمت ملک الکتاب روا ندیدم. ولی ندانم که آنحضرت خجسته فطرت را که کِلکی دُربار است و خامه یی گوهرنگار، چرا ما بی بضاعتان دیارِ گفتار را به گفتی شیرین و سخنی رنگین وقتی ننوازند و خاطر مهجوران را به بذله یی از غم آسوده نسازند، که ، مصرع: دلجویی دوستان ثواب است. باری آن فرزند صحبت عزیزش مانند جان عزیز شمارد و همچون نقد روان ارزنده اش دارد. چون عرَض از آن جوهر تابناک جدایی نجوید و مسلکی جز سلوک درآنکو نپوید که اینش مایۀ سعادت است و نقد کفایت. چون ادهم خامه را قدم دونده به این مقام رسید، شمع سوزنده را نور به آخر انجامید و استنارت به نهایت کشید. چه کند؟ مومِ آتش بجان را بسکه دل برما بسوخت، پیه دیده اش بگداخت، وشعله سرکشی از سربینداخت. چون من افسرده دل خاموش نشست، و از سرِ زبان درازی درگذشت. محفل تاریک و ره باریک؛ ما اطیب فاک حل باریک والسلام

 [ نامۀ سوم]

نوشتۀ دیگر به میرزا جعفر

[ در این نوشته  وقایع نگار فرزند را به درس و مطالعۀ بیشتر، همنشینی با خوبان و رعایت حرمت استادان و کوشش در سود جستن بیشتر از آنان،  تشویق می نماید.]

سعادتمند فرزندا! شبکی خوش و هوایی دلکش و خاطری غیر مشوّش دارم.  خامۀ بذله گورا سرِ سخن سازیست و کلک سخن ساز را هوای نغمه پردازی. ساحت خراسان است و عرصۀ خاوران. خلقی هراسان و فوجی ترسان و جمعی بی سامان.  احباب روحانی جمعند و همه در هواخواهی پروانۀ این شمع.  ابواب موانست فراز است و رشتۀ مصاحبت دراز. مصرع: قصة العشق لاانفصام لها. یکی را نُقل نقل شیرین پسته دهنی بر لبان است و دیگری را حدیث قهر و آشتی بادام چشمی در میان. دلباخته یی از پیچ و خم زلف پرتابی بیتاب است و پریشان خاطری از پریشانی گیسوی  مشوّشی  در پیچ و تاب. آنم گوید که گردش چشم سیاهی گوشه نشینم ساخته و اینم سراید که کمانِ ابروی کشیده یی در کشاکش محنتم انداخته.

          شمع سوزان اشک ریزان است که ای سوخته دلان! سوختگی از من آموزید. پروانۀ سوخته جان پرزنان که ای دل باختگان در جان باختن دیده به من بردوزید.

          ولی از آن جمع کناری دارم و درآن میانه دل بیقراری. دمی، از محرومی دیدار آن فرزند کامگار، آهم آتشبار است و وقتی، در یاد صحبتهای آن دلبند سعادت شعار، سینه ام پر شرار. چون کنم؟  از همه عالم او را دارم و از همه کس وی را پرستارم. چه خوش بودی که آن زادۀ آزاده از تکمیل خود نیاسودی و در تحصیل کمال آسوده نغنودی. گاهی به ضبط مسائل فقهی تفقهی نمودی و وقتی به حفظ اشعار و آثار و امثال دیده برگشودی؛ تا هرکس دیدی و آنکو شنیدی، شهادت دادی که زادۀ آزاده چنین است، و تصدیق را زبان برگشادی که فرزند سعادتمند این.

          هان! نگویی، و به غلبۀ وهم این راه نپویی، که مگر به درایت در نهادم غفلتی دیده اند، یا به روایت از رفتارم آثار کسالتی شنیده اند که تنبیهم نمایند و به آگاهیم زبان به تمهید برگشایند. حاشا و کلاّ که نه جز آیت رشد از آن ثمرۀ فؤاد شهود افتاده و نه بغیر از علامت کفایت از آن نتیجۀ نهاد به نظر رسیده. آنچه نگاشته می شود، از روی شفقت محض ابوّت است و از راه کمال محبت به اطمینان قلب تذکرةً نگاشته گردید، و به تذکر خاطر آن نورچشم مذاکره روی داد.

          منّت خدای را که عقلت سلیم است و طبعت مستقیم، و ارباب فضل و دانشت ندیم. وقت کار است و هنگام ظهور آثار. مصرع: ای که دستت می رسد کاری بکن!

 خامه بردار و نگارهای دلربا بنگار. 

مشق به اقلام را اگرچه ثانی مشقّتی است که ثالث ندارد، از کف مگذار.

دوری از حضرت مولانا مجوی؛ طریقی جز ارادت آن جناب مپوی.

با حضرت عبدالحمید غیر از مقتبسات شیخ احمد مگوی .

با رعایت این مراحل، در اذکار و اوراد، البته قصوری روی ننماید، و آن فرزند را وساوس نفسانی درنیابد که اسباب توفیق در این است و طریقۀ مقبلان این. انشاءالله با عموم مردم به ادب و فروتنی رفتاری داری و با قاطبۀ ناس با شرم و آزرم گفتاری؛ نظم: میازار موری که دانه کش است – که جان دارد و جان شیرین خوش است.

          صاحب باوفا، مخدوم با سخا، استادالکُلّ مولانا حضرت ملک الکُتّاب را به استمرار عتبۀ علیّه بوسه داده، و برآن در، سری نهاده باش که رموز کتابت در آن آستان مرکوز است، و باقی نویسندگان، نسبت به وی، مُعتل و مهموز. صفحه به اتمام رسید و کتابت به انجام انجامید و مرا هنوز افسانه ها بر لب است و فسانها بر زبان. والسلام.

[نامۀ چهارم ]

ایضاً مکاتبه که به میرزا محمد جعفر نوشته:

[ در این نامه، میرزا صادق که بیم داشته مبادا فرزندش از نامۀ پیشین دل آزرده شده باشد، او را به نیکی و هنرمندی ستوده و به تشویق او پرداخته است. همچنین از فتوحات نظامی و آهنگ بازگشت به خانه خبر داده است.]

          دی از تو در جوش بودم و از کارهای تو در خروش؛ کاغذی نگاشتم و دست از عنان ادهم خامه برداشتم. امروز بختی فیروز دارم و طالعی بهجت اندوز. اندیشۀ ملالت آن فرزند را، از فحاوی این کتابت، به تحریر این سطور مبادرتی رفت و به ایراد این زبور مسارعتی. حمد خدای که اگر در دنیا متاع غروری ندارم، باری فرزندی ارجمند چون تو دارم که اگر نکته یی نگارم، دانم که دانی و یابم که درست برخوانی. هرگاه حکایتی برنگاری، قادری که دُر بخروار آری و گوهربی شمار. منّت خدای را که کلکت نگارنگاراست و قلمت سحرآثار؛ اخلاق حسنه ات بسیار است و صفات پسندیده ات بی شمار. نه کسی را از تو آزاری بود و نه سینه یی را از سوء گفتارت فگاری. زبانت احباب را نرم است و دلت اصحاب را گرم. خاطرت توام با شرم است و نهادت سرشته با آزرم.  اطمینان به ذِکر داری و استیناس به فکر. از لهو دوری و از لغو مهجور. با عهد شباب از هوا و هوس در اجتنابی و با روزگار جوانی از سوء رفتار و گفتار در ارتیاب. اکنون که اینی و از پاکی فطرت چنینی، بدان که مرا از آن عزیزتر از جان کمال رضا حاصل است و وثوق و اعتقادی کامل. نه از آن نازنین فرزندم ملالتی بوده و نه هیچگه از آن فرخنده دلبندم مرارتی. روزان و شبان، سرّاًً و جهراً سعادتش را خواهانم و صباح و مسا ظاهراً و باطناً توفیقاتش را پویان.  امیدم آن که آنچه مقصودش باشد دریابد و هرچه از خدا جوید درجویدو شمارعمرش به شمارعمرش رسد و بقای وجودش به بقای وجود پیوندد؛ و باری تا به امروز که پنجشنبه هیفدهم شهر شوال است، خاطرم تهی از ملال است و ضمیرم خالی از کلال؛ صحبتهای غمزدا میگذارم [کذا] و یاران با وفا دارم. رنج و غم از ساحت وجودم کناری دارد و خاطرم در گوشۀ آسودگی قراری. صدور تا در صدرم نشانند، از قفایم دوانند و جمهور تا در جانم جا دهند، در غیابم ثناخوانند. آن گویدم که ساعتی به صحبتی کرامتی فرما و این سراید که لمحه یی به روایتی عنایتی نما. هرکجا که پا نهم سرگذارند؛ به هرکس که روی آرم جا ن سپارند. ذلک فضل الله یؤتیه من یشاء.

بخت فیروز دارای جهان، عرصۀ خاوران  عرضاً و طولاً در سنابک ختلیان ره جوی سپرد و نام فتنه و آشوب از عرصۀ خراسان سترد. سرکشان سر برآستان نهادند؛ مخالفان به موافقت ابواب قلاع گشادند. خونهای مفسدین ریخته گردید و گرد جانهای مخالفان بر آسمان برانگیخته. [در جایی] از کشته پشته ها عیان است و درمکانی از خون سیلها روان. کارها برمراد آمد و بخت جمشید جهان، قوی بنیاد. اینک با بختی خرّم و طالعی به فیروزی توام، موکب ظفرکوکب در اوایل شهر ذیقعده به جانب دارالخلافه روان است و نازان بر زمین و آسمان. آن فرزند، مهمانپذیر باشد که عنقریب به دیدار مسرّت آثارش بهره مندیم و از ملاقات بهجت آیاتش ارجمند. لباسهای خوب از برای ما بدوزد و سخنهای مرغوب بیاموزد تا بپوشیم، بل نیوشیم و بر نجوشیم. ترشی آلات سازید و به شیرینی خود منازید. حضرت ملک الکتّاب را بنده ام و از وفاداری ایشان شرمنده ام،  تا زنده ام. والسّلام

[پایان نامه های وقایع نگار به فرزندش

اتاوا ۱۰ فبروری ۲۰۰۸ – آصف فکرت]

يكشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۶ ساعت ۱۶:۵۸