جناب حکیم

برخی از دوستان عزیز و خوانندگان گرامی با محبت  از من می خواهند که در باب روزگار کودکی و نوجوانی چیزهایی بنویسم. روش من این است که اگر از خویش هم چیزی می نویسم، باید به نکته هایی بپردازم که به نوعی پیوندی با فرهنگ و محیط  زمان  رخدادها داشته باشد. این سطور را درپاسخ به خواهش دوستان عزیز می نگارم و اگر مقبول طبایع واقع شد، باز هم فصولی درپی خواهد داشت.

ستارۀ آبی

ستارۀ آبی (مینای آبی)، گل بردبار و باوفاییست که تا واپسین روزهای خزان بر روی چمن می خندد. همه گلها را دوست می دارم، اما این گل و چند تا گل  خاطره انگیز دیگر را بیشتر، و شادمانم که درین بوم و بر هم پیدا می شوند. سپاس خدای را، همه گلها و گیاهان و درختان زادگاه من درینجا هم هستند و نمی گذارند خاطرات کودکی و جوانی من کمرنگ یا محو گردند. آن روزها، این گل از نظر باغبانان هرات گلی نسبة ً خود رو بود. در کنار جویهای باغ، کنار باغچه ها  و هرجایی که امکان ریشه گرفتن آن باشد رشد می کند. در شهر ما چندین رنگ از این گل هست. در انگلیسی به آن استر Aster می گویند. برخی از رنگهای ستاره چنان زیبا و گیراست که گاهی از پشت شاخۀ درختان و از میان بوته ها چشمک می زنند و صدایم می کنند. می ایستم و لحظاتی به این گل زیبا خیره می شوم. هم از دیدن گل ستاره لذت می برم و هم از یاد آوری خاطرات شهر گرامی و زادگاه خویش، هرات عزیز که این گل هم جایی در آن خاطره ها دارد.

          آدینه های تابستان، شامگاهان که از باغ شادمانه  برمی گشتیم، دسته یی از ستاره های آبی را می چیدم؛ به خانه می آوردم  و در گلدان می نهادم. این دسته گل بسا که تا آدینۀ دیگر می ماند. آدینۀ دیگر و دسته گلی دیگر.

          یاد این گلها، یاد آدینه های کودکی و نوجوانی و یاد باغ شادمانه همه با یاد شیرین شخصیتی با فرهنگ و مهربان  همراه است که در روشن کردن شمع معرفت و ادب در ذهن و ضمیر من نقش اساسی داشت.

مادر مهربان و اندیشۀ آموزش فرزند

          بهار سال 1332 خورشیدی بود. مادر مهربان من که بانویی کتابخوان، با فرهنگ و آگاه بود، می خواست مرا به مکتب دولتی بگذارد. کاری که در آن روزها عمومیت نداشت. پدرنامورم سالها پیش، آنگاه که هنوز دو سالم تمام نشده بود، سایه از سرم برگرفته، به جهان باقی شتافته بود و نیایم (جدّ یا پدرکلانم) جناب منشی صاحب سالمند بود و این کار برایش دشوار.  آن روزها شش سالم تمام شده بود و، به گفتۀ هراتیان، پا به هفت نهاده بودم. مادر گرامی، با مدادی مرا به مطب پسرعمّ خویش جناب حکیم برد تا مرا به مکتب ببرند. گویا پیشتر با جناب حکیم در این باب صحبت شده بود، زیرا ایشان گفت که بنشینم تا  بیماران را ببینند و بعد خواهیم رفت. مادر رفت و من نشستم.

مطب جناب حکیم

          مطبّ جناب حکیم دکانی بود، پهلوی کوچۀ زالخان، در بازار خوش، که  با دکانهای دیگر کاملا َ فرق داشت. در دو سوی دو کان دو نیم کت برای بیماران و مراجعین نهاده شده بود و بر دیوارهای دو سوی، خزه ها (کشوها، جعبه ها) ی داروهای گیاهی نصب شده بود که شمار آن به ده ها و شاید دویست یا بیشتر خزه می رسید، و بر یک گوشۀ هر خزه، کاغذی گرد چسپانده شده بود که بر روی آن نام دارو را به خطّ خوش نوشته بودند، مانند پر سیاوشان، اصل السوس، عنب الثعلب، جوز هندی، و صدها نام دیگر. بر طاقهای دیوار صدرِ دکان، مرتبانها و شیشه های اطریفلها، جوارشها، شربتها، عرقها و مفرّحها نهاده شده بود؛ مانند اطریفل زمانی، مفرّح یاقوتی، عرق کاسنی، جوارش کمونی و مانند آن. بر صدر دکان میز بزرگی نهاده شده بود که بر یک سوی آن ترازویی بود و در قسمت دیگر میز به قول قدیمیها هزاربیشه یی بود که دری چوبی و لولاداربر روی آن قرار داشت و چون در را روبه بالا می گشودند،  بر پایه یی استوار می شد. در خانه گکهای  این هزاربیشه داروهای ضروری و عمومی برای نسخه پیچی قرار داشت که شاگرد جناب حکیم، از روی نسخه یی که حکیم می نوشت، دا رو ها را  می پیچید و چگونگی جوشاندن یا ترکیب و استفادۀ دارو را به بیمار یا  کسی که همراه بیمار بود شرح می داد.

          حکیم بر صدر نسخه می نوشت: هوالشافی. پس از آن دارو ها را به ترتیب، در هر سطر سه قلم دارو، می نوشت. در زیرنام هر دارو مقدار آن، غالباً به مثقال، نوشته می شد. طرز ترکیب دارو گاهی در پایان نسخه نوشته می شد و گاهی زبانی شرح داده می شد. چنانکه یاد من است، چند قلم دارو در همۀ نسخه ها عمومیت داشت: گل بنفشه، گل گاوزبان، ، عنب الثعلب،  گل زوفا، سناء مکّی، عنّاب، سپستان، و ...

    ایشان طبیب قدیمی بود و طبیبان قدیم را طبیب یونانی، حکیم، حکیمجی و حکیم باشی نیز  می خوانند. کاربرد واژۀ حکیم به معنای طبیب، کاربرد دیرینه یی در زبان فارسی دارد؛ مولوی جلال الدین بلخی فرماید:

حکیمیم، طبیبیم، زبغداد رسیدیم    بسی علّتیان را ز غم باز خریدیم

نیز مولوی فرماید:

طبیبم، حکیمیم، طبیبان قدیمیم    شرابیم و کبابیم و سهیلیم و ادیمیم

اما اصطلاح حکیمجی در سده های اخیر از هند آمده  که به معنای جناب حکیم است. این حکیمان و طبیبان مشتریان ومراجعین بسیار داشتند.  بسیاری از بیماران از روی اعتقاد تردیدی در تأثیر درمان آنان، که هم طبیبان نامور و هم سادات معروف هرات بودند، نداشتند.  طبابت، افزون بر ادب و عرفان و برخی ویژگیهای دیگر، در این خانواده، سابقۀ هزارساله داشت. وقتی بر مزار شخصیتهای بزرگ خانواده، که در چند قرن پیش می زیسته اند می رفتیم، پیوستگی بیشتری  با تاریخ احساس می کردیم. شخصیتهایی مانند اصیل الدین واعظ، برهان الدین فضل الله و جمال الدین عطاؤالله که آرامگاههایشان متعلق به خانواده بود و کتابها و آثارشان متعلق به همۀ جهان علم و ادب و عرفان. گویا  دانش پزشکی آسانترین هنر آنان بود که تا عصر ما در خانواده  مانده بود. و به این دلیل بود که به این خانواده " اولادۀ حکیمان" می گفتند. جدّ ِ خانواده که در سدۀ 19 میلادی می زیست میر علی حسینی طبیب نام داشت که در عرف خانواده حاجی سید علی حکیم خوانده می شد؛ به همین دلیل این خانواده را اولادۀ  حاجی سید علی نیز می گفتند و تا کنون نیز می گویند. محلّه یی نیز که چند خانهء درون به درون ( که هریکی راه به دیگری داشت و در نتیجه این خانه ها از چند کوچه راه آمد و شد داشتند) متعلق به فرزندان و نواده های مرحوم حاجی سید علی حکیم بود و هنوز در تملک اخلاف اوست به محلّۀ حاجی سید علی معروف بود. گویا خانۀ آن مرحوم به رسم آن روزگار خاکریز و خندقی هم داشته و آن خندق را هم که از استحکامات خانه بوده است خندق حاجی سید علی حکیم می گفته اند. از حاجی سید علی حکیم  چند فرزند، بیشتر آنان پسر مانده بود که نامور ترین آنان میر اسماعیل الحسینی ( جد اعلای نگارنده و پدر سیده معصومه بیگم جدۀ نگارنده) که در جوانی درگذشته بوده است ، سید محمد حسینی طبیب، سید عبدالله حسینی طبیب، سید محمد رحیم حسینی طبیب و دیگران بوده اند. در میان اخلاف آنان نیز شخصیتهای نامور و فاضلی بودند که افزون بر طبابت به فنون دیگر نیز آراسته بودند.

          جناب حکیم که در این نوشتار از ایشان یاد می شود، پسر محمد رحیم حسینی و نوادۀ مرحوم حاجی سید علی حسینی طبیب بود. و خود نام و شهرت خویش را  چنین می نوشت : میرکاظم طبیب زاده.

          به هر حال، مطب جناب حکیم، از یک سو محل آمد و شد بیماران و بیمارداران بود و از سویی هم  دیدارجای ( محل ملاقات ) اعیان و فضلای شهر. به همین سبب  این دکان را برخی به مطایبه "کعب الاخبار" می گفتند.

          من آن روز نشستم، تا همه رفتند و، جز من، بیماری نماند! جناب حکیم به شاگرد خویش ( که مرد خوش صحبت و مهربانی بود به نام آقا میراحمد شاه) اشاره نمود تا گادیی را نگهدارد ( یکی از گادیهای خالی را که می گذرد متوقف سازد).

گادی

 گادی وسیلۀ رایج  سواری در آن زمان بود. گادی واژۀ انگلیسی است و آن  را در ایران درشکه می گفتند که لفظ روسی است. در هرات تانکه هم می گفتند که ظاهراً هندی است. کالسکه  گونۀ مجللی از گادی بود که گاهی دو اسب آن را می کشیدند و چهار چرخ(ارّابه)  داشت و جای مسافران هم در آن  وسیعتر و آرامتر بود. در آن روزها یکی دو کالسکه بیشتر در هرات نبود. یکی از این کالسکه ها به یکی از تاجران معروف آن زمان که حاجی محمد شریف نام داشت متعلق بود. موتر(خود رو، ماشین شخصی) فقط در اختیار بازرگانان درجه یک و ثروتمندان بود. به گونه یی که هر موتری که می گذشت، شهریان و کسبه آن را می شناختند که آن موتر در اختیار کیست یا صاحب آن ماشین کیست. گادی بسیار بود. بسیاری از ثروتمندان و بزرگان گادی شخصی داشتند که  هنگام ضرورت از آن در آمد و شد استفاده می کردند و برخی از این گادیها منبع عایدی برای مالکین به حساب می آمد و گادیوان یا درشکه چی مسافران را با گرفتن  کرایه به مقصد می رسانید. گادی آن قدر بود که کارخانه هایی برای ساختن گادی و بازاری مخصوص ساختن و فروش یراق اسب و گادی در هرات وجود داشت.این بازار که در نزدیکی چارسوی هرات بود، بازار سرّاجها خوانده می شد. سرّاج یعنی زین ساز. برخی هم گادی را از خارج هرات وارد می کردند

ورود به مکتب دولتی

          آن روز من احساس بخصوصی داشتم. به خاطر من گادی گرفته می شد! که ما را به مکتبی که نمی دانستم کجا بود، برساند. خیابانها هنوز اسفالت نشده بود. هنگامی که گادیوان (درشکه چی) تسمه های جلو را می کشید و اسب متوقف می شد، صدای خاصی که ترکیبی از صدای برخورد نعل با سنگ و ریگ زمین و صدای ارابه ها (عرابه ها، چرخها)  و زنگ و زنگوله ها بود، تولید می کرد. هرقدر گادی نوتر می بود این صدای مرکب خوشایند تر بود. گادی دو صندلی (سیت) داشت.  یکی در پیش، که بر نیمی از آن گادیوان نشسته بود و برای یک نفر دیگر جا داشت و یک صندلی هم در عقب، که لژ شمرده می شد. نشستن در صندلی عقب (سیت پشت) مخصوصاً هنگامی که گادی سرعت داشت، هنری بود، هنری که فراگرفتن آن برای مسافر ضعیف البنیه و  لاغری مانند من ناممکن می نمود و هروقت که در صندلی عقب می نشستم، با دو دست دیوارۀ سیت را محکم می گرفتم وگرنه روان شدن همان بود و پرت شدن به سویی همان.

          گادی رفت و رفت تا به محل زیبا و سرسبزی رسید که آن را پارک سینما می گفتند. این پارک زیبا که آن روز غرق گل بود درست در بیرون بارۀ هرات واقع شده بود. مکتبی که گادی در برابر درِ ورودی آن  ایستاد، مکتب موفق نام داشت و من آن روز با آن که می خواستم تازه  داخل مکتب و درس و تعلیم شوم، تابلو را می توانستم بخوانم. زیرا  از پنج سالگی در مدارس خانگی و مسجد دروس مختلف را از الفبا گرفته تا سی پاره، قرآن شریف، پنج کتاب. دیوان حافظ  گلستان سعدی و صرف بهایی وصرف میر آموخته بودم. 

          به این ترتیب پسرعم گرامی، جناب حکیم،  زحمت نام نویسی مرا در مکتب ابتدایی موفق آن روز به عهده گرفت و من از همان سال تا سال 1343 که سال دوازدهم  لیسۀ (دبیرستان) سلطان غیاث الدین غوری را با کسب افتخار شاگرد اول ( اول نمره)  شدن به پایان رسانیدم، با خوشحالی اطّلاعنامه (کارنامه) های خویش را به خدمت جناب حکیم می بردم و ایشان به صفت ولی (قیّم) آن را امضاء می فرمود.

خانۀ کهن و کتابخانۀ نو

          آن روزها که  به همت جناب حکیم، مکتبی شدم، خانۀ ما چندان به هم نزدیک نبود، اما جناب حکیم به صورت منظم به خانۀ ما می آمد، زیرا جدّه ام سالمند ترین نوادۀ مرحوم حاجی سیدعلی حکیم، و مورد احترام ایشان و همۀ خانواده بود. چند سال بعد که سالهای آخر مکتب موفق را می گذراندم و جدم منشی محمد رحیم خان هم درگذشت، ما دو باره به مجتمع خانوادگی، یعنی همان محلّۀ حاجی سید علی کوچیدیم؛ جایی که خان و مان  چند صد ساله داشتیم. اکنون دیگر دسترس من به کتاب و کتابخانه بیشتر شده بود. کتابهایی را که در کتابخانۀ کوچک ما بود، به باوری که آن روزها داشتم، تمام کرده بودم. آن روزها نمی دانستم که دیوان حافظ و سعدی وچند شاعر دیگر، کتابهای انشاء و چند متن دیگر، که من "خلاص" کرده بودم، تا پایان عمر انیس من خواهند بود و باز هم تمام و "خلاص" نخواهند شد. حال دیگر به کتابخانۀ جناب حکیم دستم باز بود و کتابهایی در دسترسم قرار می گرفتند که برای من تازگی داشتند. دیوانهای نو و متنهای نو و داستانهای نو. حال به  دیوان عارف قزوینی، دیوان ایرج میرزا، دیوان میرزادۀ عشقی و کتابهایی  مانند بینوایان ویکتور هوگو، دورۀ چند جلدی نامۀ دانشوران و  چندین کتاب دیگر رسیده بودم. ایشان حتی کتابهای  فارسی طبی خویش را با گشاده دستی به دسترس من گذاشت و من در همان نوجوانی کتابهای قانون، طب اکبر، مخزن الادویه و قرابادین را خواندم.

در عالم مطبوعات

از همه مهمتر به هفته نامه ها و ماهنامه ها دسترسی بیشتر یافتم. نشریه هایی که در آنها سرمقاله ها، تحلیلها، صفحات شعر و ادب، داستانهای دنباله دار(پاورقیها)، فانتزیها، و صدها مطلب دیگر چشمه های همیشه روانی بودند که من تشنه را، سیراب می ساختند.

          در بالا، در همین مقاله در مورد مطب یا دکان جناب حکیم نوشتم. یکی از برکات این محل، رفت و آمد چند تن از مطبوعاتیان و مطبوعات دوستان بود. یکی از سرآمدان این شخصیتها شادروان شیخ محسن نجومی فرزند حاج عبدالحسین منجم باشی  بود که علاقۀ فراوانی به کتاب و مطبوعات داشت.  از خدمات مرحوم نجومی آوردن کتابها و مجلات به هرات و گذاشتن آنها به دسترس اهل مطالعه بود. از آنجایی که ایشان از دوستان نزدیک جناب حکیم بود، همیشه یک شماره از همۀ انتشارات و گاهنامه ها  ( نشریات ادواری یا موقوته) را به ایشان به امانت می داد. در نتیجه من و دیگر نوجوانان و جوانان خانواده هم از مطالعۀ آن مجلات و انتشارات به صورت منظم، برای چند سال بهره مند می شدیم. و گفتنی است که این خود در رشد سطح علمی و گسترش اطلاعات عمومی ما بسیار موثر بود. ازسوی دیگر فرزندان جناب حکیم هم که خود اهل مطالعه بودند چند نشریۀ دیگر را از کتابفروشی مرحوم حاج محمد هاشم امیدوار هراتی، هر هفته، می آوردند و صف طویلی از علاقمندان، انتظار خواندن  این مجلات را می کشیدند، ولی به هر حال مجله ها به همه می رسید و همه از مطالب  آن بهره مند می شدیم.

مجله خواندن در برابر چای و شیرینی

در خانواده بانویی سالمند و کدبانوبود که هرچند سواد خواندن و نوشتن نداشت، معلومات و اطلاعات فرهنگی و تاریخی او از بسیاری باسوادان بمراتب بیشتر بود. این بانو به پاورقیهای مجله ها علاقۀ خاصی داشت و در هر وقت روز که کارش کمتر بود و مجله هم خواننده ای نداشت، او با شیرین زبانی و خوشامدگویی از یکی از ما نوجوانان می خواست که برایش مجله بخوانیم. به یاد دارم که من چندین پاورقی مجله های تهران مصور و اطلاعات هفتگی را برای این بانو که مشتاقانه می شنید، خواندم. از آن جمله بود داستانهای دنباله دار شیرها و شمشیرها، تابوت حسد و ...  تصویری که از قلمرو خوارزمشاهیان، شجاعت سلطان جلال الدین و حملۀ مغول در ذهنم، از پاورقی شیرها و شمشیرها، در آن روزها کشیده شد، هنوز باقی است. همچنان از هریک از داستانهای دنباله دار دیگر مطالبی نو و اطلاعاتی تازه می آموختیم. خواندن این پاورقیها، همیشه با صرف چای و شیرینی که این بانوی مهربان در برابر خوانده می نهاد همراه بود.

رادیو و فرهنگ شنیدن رادیو

          نکتۀ دیگری که در همان کودکی، توسط جناب حکیم  به ما تلقین شد، فرهنگ شنیدن رادیو بود. تا آن روز درنیافته بودیم که از میان برنامه های رادیو، باید بر اساس نیازهای اطلاعاتی و فرهنگی  برنامه هایی را برگزینیم، نه آنکه خود را موظف بدانیم که از لحظه یی که نشرات رادیو آغاز می گردد، تا وقتی که برق می رود(چون بسیاری از مناطق تنها شب، تا 11 یا 12 شب برق داشتند) یا رادیو خاموش می شود، باید دستگاه رادیو روشن باشد، بدون آنکه، آگاهانه و برطبق انتظار، از برنامه های مفید نفعی به ما برسد. آن روزها رادیو عمومیت نداشت. گویا پیش از تاسیس فرستنده درکابل، چندین دستگاه رادیو به هرات وارد شده بود. پدر مرحومم نیز یکی از این رادیو ها را خریده بود. رادیو صندوقی چوبی و مقاوم داشت. لامپهای(گروپها=گلوبها) داخل صندوق رادیو به بزرگی لامپهای پانصد شمع امروزی بود. از دو سه جانب روزنه های کوچک  مربع و مستطیل، بدون آینه و شیشه یا عایق دیگری، رو به داخل باز بود.  شماره هایی که فرستنده ها را نشان میداد، بر روی نوار یا فیته یی نصب شده بود که به دور محوری می چرخید. به صورت عموم این دستگاه به اتاقکی یا کارخانه یی می مانست. در منزل جناب حکیم اتاقی بود، خاص شنیدن رادیو و بخصوص اخبار؛ آن اتاق را خانۀ رادیو می گفتند. این مربوط به سالهای پیش از آن تاریخ بود. اکنون که دستگاههای رادیو به چند اتاق دیگر هم راه یافته بود، باز هم  آن اتاق نام خویش را نباخته بود و آن را همچنان خانۀ رادیو می گفتند.

          پسانترگیرنده ها یا دستگاههایی با کیفیت بهتر و حجم خُردتر آمد.  رادیوهای تلفنکن، زیمنس، گروندیک و فیلیپس در بازار و در خانه ها دیده می شدند. رادیوهای باتری دار به روستاها و دهات که از هنوز از نعمت برق بهره مند نشده بودند، نیز راه یافت. باتریهایی که وزن و حجم آنها نیم وزن و حجم رادیو یا بیشتر ازآن بود. مردم در ساعات معینی به اتاقی که در آن رادیو، توسط دارندۀ آن روشن می شد می شتافتند. و با صرف چای و شبچره به اخبار و موسیقی گوش می دادند.

          نوشتم که جناب حکیم به ما فرهنگ  استفاده از رادیو را آموخت. ایشان هنگام نشر اخبار همه را به شنیدن فرا می خواند و صدای رادیو را بلند تر می ساخت و خود با دقتی که تماشای آن برای ما آموزنده بود، به رادیو گوش می داد و ما هم این کار را پیروی می کردیم. نتیجه این بود که  هر بامداد در ذهن ما مقدار قابل توجهی از اخبار جهان باقی می ماند؛ چیزی که در آن روزها عادی نبود و یک امتیاز بشمار می رفت. آن ایام در شبه قاره و در منطقه اختلافاتی وجود داشت  و گاه احتمال نبردهایی می رفت. رادیوهای فارسی در این مورد خبرهای دست اول و تبصره هایی به نشر می سپردند که امکان شنیدن و خواندن از طریق مطبوعات و رادیوهای منطقه میسر نبود و مردم می خواستند از طریق رادیوهایی که از ماورای بحار سخن پراکنی می نمودند، مطلع شوند، اما مراکزی وجود داشتند که با پخش پارازیت مانع از شنیدن اخبار می شدند، زیرا در مدت زمان پخش بخشی از اخبار به جای صدای گوینده صدای دلخراشی، که تحمل شنیدن آن آسان نبود، پخش می شد.

          بجز اخبار و تبصره ها برنامه های ادبی و فرهنگی نیز از رادیوهای فارسی زبان پخش می شد که جناب حکیم ما را به شنیدن آن فرا می خواند و خود نیز به آن برنامه ها گوش می داد و گاه پس از پایان برنامه در مورد چگونگی برنامه توضیحاتی می داد و نظر جوانان را می پرسید و اگر نظری برایش جالب بود توضیحات بیشتری می داد و به تشویق توضیح دهنده می پرداخت. یکی از این برنامه ها مشاعرۀ امشب ما نام داشت که مجری آن مهدی سهیلی شاعر نامور بود. ما در آن روزها  سهیلی را به صفت شاعر نمی شناختیم بلکه او را شخصیتی می دانستیم که گفتی بر تمام دنیای شعر فارسی تسلط داشت؛ همۀ شاعران زبان فارسی را می شناخت و صورت درست قرائت اشعار فارسی را می دانست. در هر برنامه سه تن شرکت کننده بودند که می بایست شعر خوب بخوانند و شعر خوب را خوب بخوانند. اگر شعری می خواندند که در سطحی پایین تر از متوسط قرار داشت، سهیلی آن را نمی پذیرفت و دلیل نپذیرفتن را با عیب و قصور آن بیت یا ابیات توضیح می داد و از شرکت کننده می خواست که بیت یا ابیات دیگری به جای آن بخواند.   از سوی دیگر هرگاه شعر خوبی خوانده می شد به تشویق خواننده می پرداخت و از او می خواست که آن را تکرار کند. تکرار ابیات دلنشین که گاهی سهیلی خود نیز آن را به آهستگی می خواند ما را فرصت می داد تا ابیات خوب را یادداشت کنیم. برخی از این ابیات تا امروز که 46 سال یا بیشتر از آن تاریخ می گذرد، به یاد نگارنده است؛ به گونۀ مثال:

دل شیشه و چشمان تو هرجا که برندش – مستند مبادا که به شوخی شکنندش

یا:

دیشب ای دوست به کوی تو دلی آوردم – غرق خون کردمش از حسرت و با خود بردم

یا:

می روی و گریه می گیرد مرا— ساعتی بنشین که باران بگذرد

یا:

یار من بسکه نازکست تنش – مانده جای نگاه بربدنش

و ....

هنگامی که برنامه به نیمه می رسید، یعنی در حدود بیست دقیقه از آغاز برنامۀ مشاعره می گذشت، سهیلی اعلام می کرد که  کدام خواننده، در چه مقام یا دستگاهی، ابیاتی از کدام شاعررا  می خواند و هم این که کدام نوازنده با چه سازی او را همراهی می کند. جناب حکیم که مقامها و دستگاههای موسیقی قدیم را می شناخت، این بخش را خوش می داشت. البته من هم دانسته  یا ندانسته نشان می دادم که خوشم می آید. مخصوصاً اگر خواننده ابیاتی را می خواند که  تناسبی با اوضاع و احوال داشت بسیار خوشم می آمد. به یاد دارم که شبی خواننده یی که فکر می کنم روحبخش نام داشت، این دو بیت را، که اکنون به یاد ندارم که از کیست، خواند و بسیار خوشم آمد و هنوز هم آن را به یاد دارم:

ای اشک هرچه ریزمت از دیده زیر پای

بینم  که باز بر ســــر مژگان نشسته ای

وی غم اگرچه عهد تو بشکسته ام به می

نازم تو را که برسر پیمان نشسته ای

این برنامه چنان بر ما اثر نهاد که یکی دو سال بعد (حدود سالهای 1340 – 1342 خورشیدی) در دبیرستانی که درس می خواندیم و گاهی روزهای پنجشنبه کنفرانس داشتیم، بخشی از وقت کنفرانس را به مشاعره اختصاص دادیم و مدتها این برنامه ادامه یافت.  البته به جای دبیرستان واژۀ فرانسوی «لیسه» را به کار می بردیم وآن دبیرستانی که ما درس می خواندیم می گفتیم : لیسۀ سلطان غیاٍث الدین غوری. البته آن روزها نمی دانستیم که ما هم می توانیم جایی را که درس می خواندیم دبیرستان بگوییم، زیرا هنوز تاریخ بیهقی نخوانده بودیم تا ببینیم که بارها این کلمه در آن کتاب به کار رفته است. رجوع شود به یادداشت  از دبیرستان تا دانشگاه در همین صفحه.

گفتنی است که مشاعره، که در واقع یک مسابقه یا بازی ادبی است، در هرات سابقه داشت و غالباً در شبهای زمستان، در خانه هایی که به شعر و ادب انس و آشنایی داشتند، مشاعره می شد که آن را در عرف هراتیان «شعرجنگی» می گفتند. این نکته نیز گفتنی است که در برنامۀ مشاعره کسانی شرکت می کردند که صاحب نام و صلاحیت در شعر و ادب بودند. پسانتر نام  برخی از این مشاعره کنندگان را در ردیف شاعران  نوظهور و بعضاً صاحب نام در مطبوعات می دیدم.

          برنامۀ دیگری که  ما نوجوانان آن روز به آن علاقه مند بودیم «برنامۀ بیست سؤالی» نام داشت، که برای تمرین تقویت ذهن و ذکا بسیار مؤثر بود. جناب حکیم خود به این برنامه چندان علاقه یی نداشت ولی جوانان را به شنیدن آن تشویق می نمود.

          برخی از رادیوهای فارسی زبان، برنامه هایی نیز داشتند که برای مادران و مسافرداران جالب بود. از جمله برنامه یی بود که شام جمعه از یک فرستندۀ فارسی زبان شنیده می شد. برنامه در اصل برای خانواده های فارغ التحصیلانی بود که سال پس از فراغت را در روستاها در برنامه های طبی، آموزشی و آبادانی خدمت می کردند. این برنامۀ رادیویی، در آن ایام، وسیلۀ خوبی برای برقراری سریع ارتباط این جوانان و خانواده هایشان بود. در میان خانواده های ما هم برخی جوانان در کابل در پوهنتون(دانشگاه) درس می خواندند و برخی هم دورۀ مکلفیت عسکری (نظام وظیفه) را در یکی از شهرها می گذرانیدند. مادران و وابستگان این جوانان، این برنامه را که محتوای آن به گونه یی به وضعیت آنان شباهت داشت، دوست داشتند و از شنیدن آن آرامش می یافتند. مخصوصاً که در هر برنامه، نامه یی خطاب به  گل نسا (مادریا همسر یکی از این خدمت کنندگان) به لهجۀ محلی  قرائت می شد. گاه می شد که از شنیدن نامه اشک بر گونۀ مادر یا همسری که مسافر داشت و آن را می شنید ، فرو می لغزید.

          شنیدن درست رادیو برای نگارنده چنان مفید و کاری بود که چند سال پس از آن هنگامی که همزبان با درس دانشگاه، برنامه های ادبی و هنری را در رادیوکابل  تهیه می کردم، این برنامه ها از پرشنونده ترین  برنامه های رادیو به شمار می رفت.

شب نشینی و شنیدن رادیو با صرف چای و میوه همراه بود، اما آجیل و شبچرۀ زمستانی، که جناب حکیم با دست خویش در برابر همه، مخصوصا َ کودکان و نوجوانان، می نهاد فراموش ناشدنی بود.

همنشین تو از تو به باید

          اگرچه هریک از مواردی که یاد شد برای نگارنده مهم بود، اما مصاحبت جناب حکیم از همه بیشتر برای من اهمیت داشت، در حالی که باید اذعان کنم که در آن روزها، با آنکه همنشینی با آن مرد بزرگ را دوست می داشتم، به پیمانه و درجۀ اهمیت و ارزش آن در ساخته شدن آیندۀ فرهنگی خویش آگاه نبودم. از تربیت پدر که خود اهل قلم و دفتر و دیوان و از اصحاب مطالعه بود در یک سالگی محروم شده بودم. اما روایاتی که از آن شادروان می شد سرمشق ما بود. بر طبق آن ضوابط مانده از پدرم، میرزا نظرمحمدخان، نمی بایست بلند سخن می گفتیم. اجازۀ استفادۀ برخی از کلمات را، با آن که در بیرون از خانه به کار می رفتند، نداشتیم .  با بزرگتر از خود همیشه باید صیغۀ جمع را بکار می بردیم. و بسیار باید های دیگر. جدم مرحوم منشی محمد رحیم خان با آنکه سالها می شد که خدمت دربار و دیوان را ترک گفته بود، وقتی سخن می گفت، چنان بود که گفتی در دربار هرات سخن می گوید. البته این تعبیر را در آن هنگام نمی دانستم، ولی می دانستم و می شنیدم که سخن گفتن منشی صاحب، که من بابه جان می گفتم، با سخن گفتن دیگران کاملاً فرق دارد. اقوام و خویشاوندان هم می گفتند که من مانند جدم، منشی صاحب، «کتابی گپ می زنم.» اگر همصحبتی جناب حکیم نمی بود، ممکن بود که شیوۀ سخن گفتن من تغییر کند و دیگر، به قول اقوام، «کتابی گپ زدن» را فراموش کنم. جناب حکیم هم شیرین سخن می گفت و هم درست و کتابی،  و هم با هر سخنش آموزشی  همراه بود. اما کم سخن می گفت؛ گویی این شیوه را رعایت می کرد که آنچه گفتنش را نیازی نیست، چرا باید گفت؟ اما سخن گفتن جناب حکیم با من تنها به  خانه و برخورد های کوتاه و مختصر منحصر نماند. بلکه برنامۀ مفصل آدینه ها روح مرا تازه ساخت. آدینه ها چه برنامه یی بود؟

باغی از گل ومیوه و گلستانی از دانش و ادب

          باغ و املاک جناب حکیم در روستایی به نام شادمانه در جنوبغرب شهر ، در نیمه راه شهر به پل مالان، موقعیت داشت.  ملک شخصی و میراثی ما، متعلق به جده ام، در همان نزدیکی پل مالان  واقع شده بود. آدینه ها، بامداد پگاه، جناب حکیم،  از پایین ارسی منظر ( کلکین یا پنجرۀ بالا خانه) صدایم می کرد آماده شوم که برویم. گادی(درشکه)، سرِ کوچه می ایستاد و ما سوار بر آن به سوی باغ ِ شادمانه روان می شدیم. دشوارترین بخش این سفر، به ترتیب، گذشتن از مناطق پر ازدحام ِ بازار خوش، چهارسو، بازارقندهار و دروازۀ قندهار بود. کمی بالا تر  از دروازۀ قندهار، دیگر از ازدحام جادّه خبری نبود. اینجا بود که دیگر من به سیر و تماشای طبیعت می پرداختم و این سیر و سیاحت من تا غروب که باز می گشتیم ادامه داشت. جویبارها، درختها، کشتها و باغها  هریک به گونه یی دل و دیده و حواس مرا به خود مشغول می داشتند.  هرکشت بویی داشت و گاهی این بویها با بوی خاک و بوی دود  وسایل موتوری می آمیخت، اما همه با امید رسیدن به شادمانه تحمل پذیر می شد.

          از جادّۀ عمومی که داخل کوچه باغها می شدیم، گذار گادی دشوار می شد و با آنکه در طول چند سال هیچ اتفاقی در این مسیر برای ما نیفتاد، هر آن احساس امکان  فروغلتیدن اسب  و سرنگون شدن گادی مرا آزار می داد.  سرانجام سفر خیریت اثر پایان می یافت و فرود می آمدیم.

در صفت باغ

          باغ شادمانه،  باغی متوسط بود و ساختمانی مانند دیگر باغهای متوسط هرات داشت. باغهای هرات، چنانکه در جای دیگری هم یاد کرده ام، ساختار بخصوصی دارد که از ساختار باغهای دیگر مناطق فرق دارد. این ساختار هم می تواند سابقۀ تاریخی داشته باشد و هم  به دلیل آب و هوا و باد تند چهار ماهۀ هرات باشد. این باد را باد صد و بیست روز می گویند، یعنی صد و بیست روز، که چهار ماه می شود، همیشگی می وزد؛ و اگر  روزی یا شبی  باد نوزد، گرما توانفرسا می شود.  این باد در شیرین و مرغوب و نازک پوست ساختن میوه های هرات، مخصوصاَ انگور، که به قولی یکصد و بیست نوع انگور در هرات به عمل می آید، تأثیر بسزا دارد. از سوی دیگر باید نهالهای نازک، از جمله تاک را از گزند باد در امان نگه دارند، زیرا بسیاری از این نهالها همچنان بیدی اند که به بادی می لرزند. سخن کوتاه، شاید برای حفظ نهال تاک از گزند تندباد، و هم آبیاری بهتر برای تاک جویه ها ساخته اند. شماراین جویه ها به تناسب وسعت باغ، از پنجاه گاهی تا چند صد جویه می رسد. هریک از این جویه ها نیمه هرمی است که هریک از سطوح دو سوی آن که روبه خیابانهای باغ است، مثلث قائمة الزّاویه ای را می سازند. دو سطح دیگر هرم یکی مربعی قائم بر سطح زمین و دیگر مربع مایل است که در ردیف جویه ها سطح مایل یک نیمه هرم  رو به سطح قایم نیمه هرم دیگر دارد. ارتفاع هریک از این اهرام  تا حدود سه متر می رسد.  سطح شیبدار یا مایل، بستر رز یا تاک است. در هر جویه، چندین نهال تاک از جویه بر سطح مایل بالا می رود و چون به بالای سطح و در نقطۀ ارتفاع هرم رسید، از سطح قائم رو به زمین آویزان می شود  و پایین می آید. آدم از تصور خوشه های آویختۀ انگور از این اهرام نیز لذت می برد، چه رسد به دیدن آنها. سطوح بیرونی هرم ها با ردیفهای خشت (آجر) تزیین می گردد و گاهی گچبری و سفیدکاری می شود. به این صورت برحسب سلیقه و هزینۀ باغدار، بنا و نمای  این جویه های تاک و انگور ( = رز، تاکستان)  برزیبایی باغ می افزاید. دیگر طرح  باغچه های میوه های گوناگون مانند شفتالوستان، انارستان و پالیز بود.  همچنان طرح خیابان، جداول، جویها، آبنما، حوض، و حوضچه ها که تناسب و قرینه سازی درست آنها ترکیبی از زیبایی طبیعی و زیبایی صنعی را به وجود می آورد.

          خانه باغ و آشپزخانه در بیشتر باغها وجود داشت، اما در بیشترباغها خانه باغها در و کلکین (پنجره) نداشت و سایه خانه یی بود که در تابستان پناهگاهی در برابر گرما بود. اما باغهایی هم بود که افزون بر در و کلکین، همه وسایل رفاه را در خود داشت، به نحوی که میشد در چلّۀ زمستان هم در آن جایها زیست. برای ما در آن روزها قفل و کلید در باغ بسیار جالب بود و تنها در باغ  بود که قفلی را می دیدیم که تماما حتی کلید آنَ از چوب  ساخته شده بود. و این قفلها را نجارها می ساختند.

          بخشهایی از باغ به باغچهای گل اختصاص داشت. مخصوصا َ باغچه های نزدیک خانه باغ و دور و بر تختهایی که در باغ برای نشستن در صبح و عصر، که هنوز آفتاب فراگیر نشده بود ساخته بودند.

          پیش از رسیدن ما فرش ها و نالینچه ها در خانه باغ گسترده شده بود و کشتمند (مباشر املاک) برای خوشامد گویی و تقدیم احترام به جناب حکیم حاضر می شد. جناب حکیم غالباَ در راه و پیش از نشستن به گادی(درشکه) مقداری گوشت و شیرینی می خرید که مقداری از آن صرف چای و آبگوشت ما می شد و متباقی برای خانۀ کشتمند  می ماند. البته کشتمند یا خانواده اش همیشه تعارف می کردند که چرا زحمت می کشید؟ اینجا همه چیز هست. آبگوشت تهیه شده در روستا را همیشه بیش از آبگوشت شهر خوش می داشتم؛ همچنان ماست و مسکه(کره) و سرشیر، که همراه با چای بامدادی می آوردند. همه تازه تر و خوشمزه تر از خوردنیهای شهر بودند.

          سخنان، داستانها، روایات و شعر خوانیهای جناب حکیم نیز در باغ لذ ّتی مضاعف داشت. دیگر یک روز وقت داشتیم و نیازی نبود که موضوعاتی بسیار مختصر انتخاب شود. جناب حکیم از طب می گفت و از تجاربی که در طول طبابت خویش کسب کرده بود و آنها را  به سلیقه و فهم من می دانست. از محافل و مجامعی که در قدیم تشکیل می شد و در آن از خانوادۀ ما افرادی شرکت می نمودند و مورد تقدیر قرار می گرفتند. از این که باید، و چگونه، حفظ الصحه (بهداشت) را رعایت کنیم. از بهار و اینکه نسیم بهاری تا چه اندازه برای تندرستی مفید است و در این مورد همیشه این ابیات را می خواند:

گفت پیغمبر به اصحاب کبار— تن مپوشانید از باد بهار

کانچه با برگ درختان می کند – نیز با جان شما آن می کند

یا این که در آخر تابستان و اوایل خزان باید در برابر بیماریها بسیار محتاط بود. در این مورد همیشه این بیت را می خواند:

آخر بهار حسن، اوّل خزان خط – اختلاف فصلین است، احتیاط باید کرد

یا به مناسبتی این بیت مولوی را می خواند:

از قضا سرکنگبین صفرا فزود – روغن بادام خشکی می نمود

نیز به مناسبتهایی از ابوعلی سینا و خیام اشعار فراوانی می خواند

گاهی از کتابهای بسیار با ارزشی که برخی  مسافران از جناب حکیم به امانت گرفته بودند اما به جای اینکه امانت را باز گردانند آن را با خود از هرات بیرون برده بودند گله می کرد.

گاهی مطالب مهم تاریخی را که باور کردن آنها برای ما مشکل بود، روایت می کرد، مطالبی که ما چندین سال بعد با دسترسی به منابع مهم آنها را باز خواندیم. آن روزها، جناب حکیم بالاپوش (پالتو) و مندیل(عمامه، دستار) می پوشید اما عکسهای آویخته بر دیوار خانه،  نشان دهندۀ خوش پوشی و تجمل در جوانی ایشان بود. برخی از روزها  یک نواسۀ (نوه، نوادۀ) جناب حکیم که از من دو سه سالی کمتر داشت با ما همراه بود. از همان کودکی جناب حکیم، از میان نواده ها، به آیندۀ علمی و فرهنگی این نواده بسیار خوشبین بود و می گفت: کله و فکر خوبی دارد و البته که چنان شد و همین نواده ادیب و اندیشمند و زباندان شد و دو دانشکده را در زبانهای باستانی تمام کرد و البته پس از تحمل آن همه زحمت به کار معاملات  و بازار پرداخت و اکنون در همین قارّۀ ما زندگی می کند.

          شام  هر جمعه که شادمان از شادمانه برمی گشتم، دو چیز با خود به خانه می آوردم: یکی دسته گل ستاره یا مینای آبی، که آنرا همه می دیدند و دیگر انبوهی از آموخته هایی که از صحبتها و نصایح جناب حکیم جایگزین ذهن و ضمیرم شده بود، که این قسمت را تنها من می به چشم باطن می دیدم و لذت می بردم.

          سالها گذشتند و هرسال دو بار کارنامۀ درسی را با گرفتن نمرات خوب و گاهی عالی به امضای جناب حکیم می رسانیدم و تشویق ایشان بر دلگرمی ام می افزود. پایان  سال 1343 دست جناب حکیم را بوسیدم و با ایشان خداحافظی کردم. زیرا برای تحصیلات عالی به سوی کابل روان شدم.

          هرچند در کابل روح تازه یی یافتم و دوستان و آموزگارانی بس ارجمند یافتم اما همیشه و تا امروز با حقشناسی از دل و جان، محبتهای جناب حکیم  در ذهن و ضمیرم زنده و پایدار است.

          از روانشاد جناب حکیم اخلاف نسبی و سببی که اهل قلم و اصحاب فضل اند مانده اند که شاید آنها هم روزی سطور و صفحاتی در وصف این مرد بزرگ بنگارند.

شهر اتاوا – ساعت 2 بامداد اول جنوری 2008

آصف فکرت

چهارشنبه ۱۲ دي ۱۳۸۶ ساعت ۱۸:۱۲