موضوعات
آمار بازدید
بازدیدکنندگان تا کنون : ۵۲۵٫۲۲۲ نفر
بازدیدکنندگان امروز : ۰ نفر
تعداد یادداشت ها : ۱۱۴
بازدید از این یادداشت : ۳٫۳۲۸

پر بازدیدترین یادداشت ها :

این قلمدان را دوات از لعل و مرجان لایق است 

تقدیم به جوانانی که با محبت از من خواسته اند تا بازهم از روزگاران کودکی بنویسم 

یادگارهای فراوان از او در ذهنم هست. یادگارهای خوب. خوب، به این معنی که بار بار می آیند و هر بار، با آمدنشان یاد او را، که همیشه در ذهن و ضمیرم هست،  نیرومی بخشند و برجسته تر می سازند. بهار، شکوفه،  سنبل، نرگس، پاکی و آراستگی،  شیرینی، سوغات، مهمانی، ایمان، قلم، کاغذ، خوش سخنی، وارستگی، مهمانداری، آداب دانی، بهره مندی از نعمتهای خداوندی،  و دهها یادگار دیگر از او دارم که هنوز، حتی در خزان زندگی در راه  فراگرفتن آنها هستم.

این یادگار ها از کیست؟  از منشی صاحب می نویسم. از او که من بابه جان  می خواندمش. و  با خوشایندی کودکانه شادمان می شدم از این که کسی را جان می گفتم؛ به گونه یی دیگر بگویم، شادمان بودم کسی را داشتم که نیم نامش را کلمۀ «جان» می ساخت.

 سنبل و نرگس گلهای خاطره انگیز منند.   آن روزها  دسته هایی از این  گلها، در شمار پیام آوران زیبا و باشکوه بهار بودند. نمی توانستم شکوه و زیبایی آنها را بستایم، ولی دریافت کودکانه یی هم  که ازآنها داشتم، برایم زیبا و دلنشین بود. از ترکیب آبیهای سنبل با پرتو آفتاب که از شیشه های سه رنگ ارسیها می تابید، درگوش جانم گفت وگویی را می شنیدم  و نیمروز، هنگامی که به اصطلاح آفتاب از اتاق نشیمن می گشت، تصور می کردم نرگس به گونه یی جای  آفتاب را پرمی کند. چند سال بعد که در یکی از صنوف (کلاسهای) ابتدایی این بیت را مجبور بودم بخوانم و معنای آن را آنگونه که معلم درس می داد یاد بگیرم، دلم می گرفت و غصه می خوردم:

نرگس از باغ دسته دسته کشند --- زانکه ماناست رنگ او به خزان

تصور می کردم شاعر بر این گل زیبا ستم روا داشته که چنین آن را وصف کرده است.   حتی سالها بعد وقتی برای بیان حسن تعلیل این شعر مثال آورده می شد:

نرگس از چشم تو دم زد بردهانش زد صبا

درد دندان دارد اکنون می خورد آب از قلم

باز هم برای من ناخوشایند بود که چرا شاعر تصور می کند نرگس با  این بوی خوش و شیرین درد دندان دارد؟

آن روزها، به گفتۀ هراتیان، «هرکس هرکس» پول به گل نمی داد، اما منشی صاحب گل را"خیلی خوش داشت" یا به تعبیری که بعد ها توانستم داشته باشم، عاشق سنبل و نرگس بود. امروز هم وقتی  در گلفروشیها و یا در باغ و بستان به سنبل و نرگس برمی خورم می ایستم و با تخیل این که این گلها هم با آن گلها که منشی صاحب از بازار به خانه می آورد نسبتی و پیوندی دارند لحظاتی می بویمشان؛ در عین شادمانی وبا گلویی از غصه گرفته، به زبان حال و بیان نگاه با آنها سخن می گویم.

هرگاه سخن از تحفه و سوغات به میان می آمد، نام منشی صاحب در صدر قرار می گرفت.  او چیزهایی  به  دوستان می برد که آنان را شگفت زده می ساخت.  مثلاً نُقل جوزی (چارمغزی، گردویی) یا جوز شکری. کسانی که خود به دلایلی  چند سال یکبارهم نقل جوزی نمی خریدند، هنگامی که  بستۀ نقل تازه را، که هنوز گرم و ملایم بود، از دست منشی صاحب می گرفتند، نمی توانستند به آسانی این محبت را فراموش کنند. یا اینکه یک پگاه سرد، که آدم مانند بید می لرزید، ناگهان یکی حلقه به در می زد و چون دررا می گشودند،  جناب منشی بود که کاسه یی بزرگ چینی را که در سینی نهاده و روی آن با پارچه یی سپید بوشیده شده بود،  به دست گشایندۀ در می داد و به امان خدا گفته به سرعت باز می گشت. چنان که یکی از حقشناسان سالها بعد حکایت می کرد، سر ظرف را که برمی داشتند، بوی خوش هلیم شیرین و قیمه دار چنان خیال انگیز بود که گفتی رؤیایی  تعبیر می شد. می گویند منشی سلیقۀ خاصی در اهدای هدیه و تحفه، که بیشتر خوردنیها و شیرینیها بود، داشت. همیشه چیزی را  هدیه می داد که دست یافتن به آن به صورتی که او می بخشید، به آسانی میسر نبود.  سالها پیش که نگارنده جوان بود، یکی از جوانان قدیم ، در پیری حکایت می کرد که هروقت جوانان در باغی و یا ضیافتی جمع می شدیم و هوای  شیرینی و چیزهای خوب داشتیم، دست به دعا برمی داشتیم که: خدایا منشی صاحب را به این سو سرگردان کن ( عین کلمات نقل شد). او که از سادات جلیل القدر است،  سوگند یاد کرد که باری در باغ بودیم و بی بضاعت. باز به همان دعا دست برداشتیم؛ باغبان آمد و ران گوسفندی با مقداری نقل و شیرینی آورد و گفت:  اینها را منشی صاحب به شما آوردند. خواستیم به استقبال برویم گفت ایشان به خواجه سرمه ( = خواجه سرمق، روستایی در هرات ) مهمان بودند و رفتند.

 او در هدیه دادن نیز، چون کارهای دیگر منطق خاص خویش را داشت. روایت کردند که باری منشی وارد منزل می شود و می بیند که   همسرش کوارۀ (ظرف سبد مانند) انگور را  خالی می کند و بزگری که انگور را آورده منتظراست  تا ظرف خالی شود و ببرد. برخی از خوشه های انگور در تهِ ظرف، کهنه ترو نامرغوب  بوده اند.  منشی می ایستد؛ نگاه می کند و می پرسد که انگورها از کجاست؟  نام یکی از اقوام باغدار را می گیرند که ایشان فرستاده اند. منشی چیزی نمی گوید و به آن شخص می گوید ظرف را بعداً می فرستیم. روز بعد، بهترین و مرغوبترین انگور را از میوه فروشی می خرد و در ظرف می نهد و می فرستد (یعنی که هدیۀ باغداران باید که چنین باشد).

نکته های  جالب دیگری نیز از آن شادروان روایت می شد که برخی از آنها برای  نگارنده بسیار جالب و آموزنده بود و روایتهای مکرّر نشان می دهد که برای دیگران نیز جالب بوده است.

 از آن جمله می گویند روز آدینه یی، منشی صاحب، در باغی در بیرون شهر مهمان بوده است. هنگامی که از گادی(درشکه) پیاده می شود، هنوز وارد مهمانسرا نشده  که سگ  میزبان حمله ور می شود و پای شهرنشین را می گزد. در این حال آنان که در مهمانسرا بوده اند بیرون می آیند. اما منشی ، با همه اصرارها، به درون نمی رود. کنار جوی می نشیند. قدری از دستار(عمامه) اش را پاره می کند و به اصطلاح هراتیان  چنان که از کمکهای اولیۀ آن روزگار بوده است، پای خویش را «تربند»  می کند. و درشکۀ دیگری گرفته عازم شهر می شود. منشی صاحب، در جواب تعارف و اصرارِ مهماندار که این مهمانی به  خاطر شخص شما ترتیب داده شده و شما گرسنه و تشنه به شهر باز می گردید، می گوید:  برای آن می روم که  از این پس، روزی که مهمان داشتید، بدانید که نخست باید  سگ را ببندید.

داستان دیگری  از وقت شناسی و نظام کار او و مربوط به سال 1330 خورشیدی، دو سه سال پیش از درگذشت منشی صاحب می شود ، که منشی صاحب برای آخرین بار به دیدن برادرزاده هایش که مقیم مشهد بوده اند می رود. این داستان را بار ها در سالهای 1361-1380 خورشیدی، از نواسۀ برادر منشی، یعنی مرحوم حاج حیدرآقا منشی زاده شنیدم. مرحوم منشی زاده با شیرین زبانی قصّه می کرد که ما نمی دانستیم عمو جان این قدر به برنامۀ خویش پایبندند. روزی که عموجان وارد مشهد شدند گفتند که من در فلان تاریخ باید برگردم. یکی دو بار دیگر هم یاد کردند که کار مرا مشکل مسازید و برای همان تاریخی که گفتم بلیط تهیه کنید؛  اما هر بار خدابیامرز پدرم که عموجان را خیلی دوست داشت، می گفت که عموجان! آمدن شما دست خودتان بود دیگر بلیط آن طرف دست ماست. مرحوم منشی زاده با تبسمی ادامه می داد: یک شب دیدیم که عموجان (منشی صاحب) به خانه نیامدند. دلواپس (پریشان) شدیم و هر یک به سویی در پی عموجان به جست و جو روان گشتیم.  درین وقت، در حالی که  تبسم مرحوم منشی زاده به خندۀ تمام عیارتبدیل می شد، ادامه می داد: ای بابا! نصف شب عمو جان از کاریز ( شهر مرزی میان ایران و افغانستان) زنگ زدند که من بر اساس پروگرام (برنامۀ) خویش که به شما گفته بودم، اکنون از مرز خارج  و به ملک خود داخل شده ام. شما خاطرجمع باشید.  از این قبیل روایات دیگری هم هست که به دلایلی از تحریر آنها می پرهیزم.

          بیشتر رفتار و کردار منشی صاحب، یا چنانکه من خطاب می نمودم، بابه جان، در مقایسه با دیگر مردان، به خصوص دیگر مردان کهنسال، حیرت آور و تفکر برانگیز بود.  دیگر مردان کهنسال را می دیدم که چون می خواستند جایی بروند، بدون مقدّمه بالا پوش(پالتو) را که در هرات به آن دبَل کُت ( انگلیسی) و چوغه، یا چوخه نیز می گفتند، از سر میخ برمی داشتند و به سوی مقصدی که داشتند، روان می شدند. اما در مورد بابه جان چنین نبود. او ساعتی پیش از بیرون شدن از خانه، با اصلاح مختصری و شست و شوی مجدد و تنظیم لباس و معاینۀ دقیق در آینه، با معطّر ساختن خویش و آویختن عصا از بند دست، روان می شد. و در راه رفتن همیشه یک مسیر مستقیم را می پیمود و کمتر به این سو و آن سو می نگریست. نگارنده را نیز توصیه به راستروی می نمود که توصیه هایش چون ترانه های شیرین آویزۀ گوشِ جان من است. باری  پرسیدم که بابه جان کجا می خواهند بروند که "فیشن می کنند"؟ در جواب من با طنز و کنایه، که حتی همان روز هم برای من مفهوم بود، گفتند: بابه جان پنجاه سال است که از دربار بیرون شده است و هنوز  رفتارش چنان است که گویی به دربار می رود. من بدون اینکه معنای تقدیر و ارج نهادن را بدانم،  این کار بابه جان را تقدیر می کردم و به زبان ساده تر از آن خوشم می آمد و بسا که دلم می خواست آن را تقلید کنم و البته  پسانتر اقوام و خویشاوندان صریحاً می گفتند که بسیاری از کارها و کردارهای تو ما را به یاد منشی صاحب می اندازد.

    من به ندرت شنیدم که بابه جان شعری بخواند، اما نخستین سرمشقی را که به خط خوش نستعلیق و با جوهر بنفش، در یک روز بهاری به من نوشت این بیت بود:

چه خوش فرمـود ابونصـــر فراهی

نصاب و فقه خوان گر علم خواهی

البته من نصاب الصبیان را خواندم و آموختم ولی از فقه بی نصیب ماندم. آن سرمشق زیبا، افزون بر دیگر خوبیها زیبایی خاصّ خود را داشت که هرگز در خط  دیگر کسانی که بعد از آن روز به من سرمشق نوشتند، ندیدم.  کناره های هر کلمه یا حرفی که می نوشت به صورت زیبایی کنگره  و انکسار داشت. بارها می کوشیدم که من هم کنگره دار بنویسم و موفق نمی شدم، تا اینکه دانستم که این کنگره ها محصول لرزش دست منشی صاحب بود که در آن هنگام بیش از هشتاد سال از عمرش می گذشت.

بعد از آن هم در دو مورد دو قطعه نظم که ظاهراً هردو سرودۀ  منشی صاحب بود دیدم و از بس مکرّر دیدم و خوشم آمد، هردو را از بر کردم. یکی بیتی بود که بر روی پوش عینک خویش به همان نستعلیق زیبا و لرزان، به هردو صورت که می آید،  نگاشته بود:

این عینک خوبیست مبارک اثر است

زیبـــــــــندۀ چشم منشـی باهنر است

*

این عینک خوبیست مبارک اثر است

زیبـــــــــــندۀ چشم افسر نامور است

دیگر دو بیت  در وصف قلمدان که به همان خط لرزان و زیبای نستعلیق بر کاغذ نباتی رنگ نوشته و بر دیوارۀ بخش داخلی قلمدان الصاق نموده بود:

این قلمدان را دوات از لعل و مرجان لایق است

لیقه از گیســــــــوی عنبربوی جانان لایق است

کاغذش از پردۀ دلهای پاک عاشــــــــــــــــقان

خامه اش از شهپر مرغ نوا خوان لایق اســت

هروقت که بابه جان قلمدان را می گشود، من پیش از همه، درحالی که آن دوبیت را از بر کرده بودم، باز هم آن را از روی آن خط زیبا می خواندم و پسانترها هم، چه در هرات و چه درکابل، آن قلمدان، همیشه  الهام بخش و زینت میزدرس و مطالعۀ من بود.

          از ویژگیهای منشی صاحب سخن گفتن فصیح و کتابی او، و به گفتۀ هراتیان، لفظ قلمش بود. باری من جرأت کردم و پرسیدم: چرا بابه جان کابلی گپ می زنند؟  پاسخ این بود که بابه جان رسمی و درباری گپ می زنند.

          آن روزها، منشی صاحب، چنانکه خود در گفت و گو با مهمانان یاد می کرد، سالهای هشتاد زندگی را می گذرانید. بیشتر وقت او صرف قرائت قرآن کریم می شد و گاهی هم قلمدان را می گشود و با دست لرزان چیزهایی می نوشت، اما چون دستش بسیار می لرزید زود بساط کتابت و انشاء را برمی چید.

          نیمروزی درِ صندوقی چوبی را گشوده بود و مقدار بسیاری کاغذ و لفافه ( پاکت) را گسترده بود و آنها را تنظیم و تصنیف می کرد. شماری از پاکتها را، که جزو چیزهای بیکاره جدا کرده بود، به سوی من که دم در نشسته بودم و مشتاقانه بابه جان و کارهایش را نظاره گر بودم لغزاند و گفت:  نگاه کن! اگر آدم درستی بشوی، بزرگان این قدر نامه برایت می فرستند.

آن روزشش سالم بود و سی سال بعد که ترک شهر و دیارمی گفتم وشماربسیاری ازچنان نامه ها و لفافه های بزرگان را به آتش می سپردم، اندیشیدم که راه درازی است تا آدم درستی شدن، آنهم به شرطی که توفیق نیز رفیق باشد. اما سرمشق و پند بابه جان هنوز هم دل و جانم را روشنی می بخشد.

          با آنکه او را همه منشی خطاب می کردند و خود نیز در همه نامه ها و یادداشتهایش «منشی محمد رحیم»  و «محمد رحیم منشی» امضا می کرد، سالها پیش، و در جوانی،  از دربار و دارالانشاء کناره گرفته بود؛ اما واژۀ منشی به صورت نام دوم خانواده درآمده بود.

پدرش حاجی منشی محمد عظیم خان، که رتبۀ خان نیز رسماً از طرف دربار به نامش افزوده شده بود، تمام عمر در دربار هرات منشی بود و خوشبختانه اندکی از یادداشتهای او هنوز باقی است که امیدوارم بتوانم، درهمین صفحه (وبلاگ آن روزها) تقدیم پژوهشگران تاریخ نمایم. از یادداشت مختصر تصدیق (گواهی) زنده بودن او ، برای دریافت حقوق تقاعد (بازنشستگی) معلوم می شد که منشی محمد عظیم تا سال 1332 قمری در قید حیات بوده است. نیایش(جدش) منشی محمد اسماعیل معروف به منشی باشی، در انشاء شاگرد منشی باشی صفی خان قرائی  بوده است.

 دلیل کناره گیری منشی محمدرحیم از کارِ دربار، غالباً حساسیت، زودرنجی و وارستگی او بوده است. آنچه از برخی از یادداشتها و روایات خانواده بر می آید، منشی در جوانی و در حیات پدر در یک  رخداد دربار با دو نفر دیگر از درباریان به زندان می افتند.  آن دونفر به وسیلۀ برخی از همدستانی که دردربار داشته اند، با ایجاد رخنه یی در اتاقی که درآن زندانی بوده اند، می گریزند و به منشی می گویند که شما هم می توانید با ما فرار کنید، اما منشی با بیان این که من بی موجب به زندان افتاده ام در اتاق رخنه گشادۀ زندان می ماند و فردا که فرار زندانیان فاش می شود، منشی آزاد می شود، اما در مدتی که او در زندان بوده، یگانه پسرش، محمد قاسم، که حدود ده سال، یا کمتر، داشته با افتادن در حوض صحن خانه غرق و جوانمرگ می شود. هنگامی که نائب الحکومۀ وقت، نائب محمد سرورخان، منشی را به حضور می خواهد، او را مورد لطف و نوازش قرار می دهد و از او می خواهد که دوباره در دارالانشاء به کارش ادامه دهد، منشی عذر می خواهد  و، به عبارت خودش، عاجزانه استدعا می کند که او را معاف کنند و می گوید سوگند خورده است که دیگر کار دولتی نکند. از دربار بیرون می شود و با شرکت یکی از دوستانش دکان بالاپوش فروشی (پالتوفروشی) باز می کند. این رخداد تخمیناَ در حدود سال 1325 هجری قمری بوده است، زیرا یادداشتی مربوط به همان حدود، به خط پدرش منشی محمد عظیم خان بر پشت پاکتی خواندم که در عمارت نمکدان گازرگاه منتظر مرحوم فضیلت مآب میرگازرگاه، خادم پیرهرات نشسته بوده تا میر را شفیع آزادی فرزند قرار دهد.  چندین سال بعد هنگامی که نائب سلیمان خان نائب الحکومۀ هرات می شود او شخصاً از منشی می خواهد دوباره به دربار بیاید.  بر طبق  یادداشتی به قلم خودش، منشی می گوید که تصمیم گرفته دیگر داخل کار دولت نشود، نائب الحکومه از او می خواهد که به کارهای انشاء شخصی اش بپردازد. تا نائب سلیمان خان در هرات بوده منشی مسؤول کارهای انشاء او بوده است.  همچنان، در سالهای آخر عمر، مدتی به سرکتابت شرکت پیله وری (تولید ابریشم) هرات پرداخته است و دلیل پرداختنش به این کار وفات دامادش میرزا نظرمحمد خان (پدر نگارنده) بوده است که پس از تقاعد(بازنشستگی)  از کار در مستوفیت و بلدیّۀ هرات  سرکاتب شرکت پیله وری بوده و مرحوم منشی  مدتی کارهای ناتمام  داماد مرحومش را ادامه داده است. منشی  در اواخر زمستان سال 1333 خورشیدی پس از بیماری طولانی  و در حالی که چند روز بدون اکل و شرب فقط به تلاوت قرآن مجید می پرداخت درگذشت و درهمان هشت سالگی هم با دل و جان دریافتم که چه شخصیت عزیز و گرامیی را از دست داده ام. تا در هرات بودم هر آدینه، چنانکه به دربار حاضر شوم به مزار او می شتافتم.  روانش شاد باد.

اتاوا، اوّل مارچ ۲۰۰۸ – آصف فکرت

يكشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۶ ساعت ۴:۵۲
نظرات



نمایش ایمیل به مخاطبین





نمایش نظر در سایت