موضوعات
آمار بازدید
بازدیدکنندگان تا کنون : ۵۲۵٫۵۱۶ نفر
بازدیدکنندگان امروز : ۱۸۲ نفر
تعداد یادداشت ها : ۱۱۴
بازدید از این یادداشت : ۵٫۰۰۷

پر بازدیدترین یادداشت ها :

خطیب قندهاری

ایّها اللاهی عن العهد القــــــدیم--- ایهالنّــــاهی عن النهــــج القویـــــم

اســـــتمع ما ذا یقول العندلیب --- حیث یروی من مقـــالات الحبــــیب

مــرحــبا ای بلبل دســــــتان حی --- آمده از جـــانــب بــــستـــــان حی

یــــا بریــــد الحــیّ اخبرنی بما --- قاله فی حقـّــــــــــنا اهـــل الحمـــی

هــل رضــوا عنـــّا و مالوا للوفا؟ --- ام علی الهجر استمـــــرّوا والجفا

مــــرحـــبا ای پیـــــک فرّخ فال ما --- مرحبـــا ای مایهء اقبــــــال ما

مـــرحبـــا ای عندلیـب خوشــــنوا --- فارغم کردی ز قـــــید ما ســــوا

ای نواهــــای تو نارٌ موصـــده --- زد به هر بندم هــــــزار آتشـــــکــده

باز گــو از نجــد و از یاران نجــــد --- تا در و دیوارهــــا آید به وجـــد

باز گو از زمزم و خیـــــف و مـُنا--- وا رهان دل ازغم و جان از عنـــا

باز گــو از مــنزل و مـــــأوای ما --- باز گو از یــــار بی پروای مــــا

آن که بر ما بی سبب افشــاند دست --- عهد را ببرید و پیمان را شکست

از زبان آن نگار تنــــــــــــد خو --- از پی تســــــــــکین دل حرفی بگو

***

یـاد ایامی که با ما داشـــــــــــتی --- گاه قهـر از ناز و گاهی آشـــــــــتی

ای خوش آن دوران که گاهی ازکرم-  در ره مهـــــر و وفــــا می زد قدم

شــــب که بودم با هزاران کوه درد--- ســــر به زانوی غمش بنهاده فرد

جان به لب از حســـرت گفتار او --- دل پُر از نومیــــــــدی دیـــــدار او

آن قیـــامت قامت پیمان شـــــکن --- آفــــت دوران بـــلای مـــرد   و زن

فتنـــهء ایّـــام و آشـــوب زمان ---- خانه ســوز صــد  چو من بی خانمان

ناگــهم از در درآمد بی حجــــاب --- لب گزان از رخ بر افکــــــنده نقاب

کاکل مشـــــکین به دوش انداخته ---  وز نگاهی کار عالم ســـــــــــاخته

گفت: ای شــــــیدادل مجنون من --- وی بلاکش عاشــــــــــــق مفتون من

کیف حال القـــــلــب فی نار الفراق؟ --- گفتمـــــــــش: والله حالی لایطاق

یک دمک بنشــست بر بالین من --- رفت و با خود برد عقـــــل و دین من

گفتمــش: کی بینمت ای خوشخرام؟--- گفت: نصف اللیل لیکن فی المنــام

این مثنوی دلنشین از دانشمند ادیب و سخنسرای  معروف سدهء 10 و 11 هجری  شیخ بهاؤالدین بهائی عاملی معروف به شیخ بهائی است. شیخ بهایی در اصل از جبل عامل لبنان بود که در جوانی با پدر به هرات آمد و در مدرسهء میرزایان هرات درس خواند. هرات را همیشه دوست می داشت؛ حتی در پیری هنگامی که مبتلا به درد چشم بود در بستر بیماری مثنوی دلنشینی در ستایش هرات سرود و آن را " الزّاهرة" نام نهاد. آن مثنوی را نگارنده چند سال پیش به فارسی دری ترجمه کرد که در مجلهء خراسان پژوهی در مشهد مقدس چاپ شد.

این مثنوی ازشاعر و ادیبی است که زبان مادریش عربی بود. اما  نگارنده آن را در نوجوانی به لهجهء قندهاری از ادیب و سخنوری بزرگ  در هرات شنید که یادی هرچند مختصر از او در این سطورخواهــد آمد.

در وزارت مطبوعات و شاید  در وزارت معارف نیز چندین سال پیش اداره یا دیپارتمنتی بود به نام  "ادارهء سمعی و بصری ". راستی موجب رضای خداست که من در آغاز به ژرفای معنای "سمعی و بصری" و این که چه وظایفی دارد، آگاه نبودم. وقتی ادارهء سمعی و بصری می گفتند در نظر من چند تا چراغ  و نورافکن با سه پایه های بلند و یک دستگاه تقویت صدا و با چند بلندگو (لودسپیکر) و یک پردهء لوله پیچ (پرده برای نمایش فیلمهای تربیوی) مجسم می شد که عده ای آن ها را از جایی به جایی انتقال می دادند تا برنامه یی را برای آموزش و یا اطّلاع رسانی تهیه و تقدیم کنند.  چنین تصور می کردم که برنامه های سمعی و بصری بدون این سه پایه ها و امپلی فایر و نور افکن ها اصلاً معنا و مفهومی ندارد.  بعداً که روزنامه نگاری خواندیم و با انواع  رسانه های گروهی آشنا شدیم به این حقیقت پی بردیم که بسیاری از این رسانه ها،  بخصوص انواع سمعی و بصری را، ما از روزگار قدیم در شهر زادگاه خویش، هرات، داشته ایم؛ چون در این نوشته سخن از مردی روحانی است  از  دیگر  انواع رسانه های سمعی  وبصری  یادی نمی کنیم و  یکراست (مستقیماً) به "وعظ و منبر"  می پردازیم.

با مراجعه به تاریخ هرات درمی یابیم که مسجد جامع بزرگ هرات جایگاه  بسیاری از رخدادهای تاریخی  و گاهی جای آغاز بسیاری از رخدادهای مهم است و می بینیم که بسیاری از این رخدادها از طریق خطیبان و واعظان، بیشتر در روز آدینه به  گوش مردم می رسیده است.   افزون بر مسجد جامع بزرگ هرات مساجد دیگری نیز گاه به گاه محل سخنرانی و وعظ و خطابه بوده است؛ مانند مسجد جامع پایحصار، مسجد خرقهء شریف، مسجد عیدگاه و جزآن.

از هنگامی که روضه خوانی  رواج بیشتری یافت، افزون بر مساجد، تکیه خانه ها نیز محل وعظ، ارشاد و جایگاه رشد فرهنگی گردید. هرگاه در این تکایا خطیبی بزرگ پیدا می شد، مجالس سخنرانی رونق بیشتری می یافت و شمار شنوندگان و حاضران فزونی می گرفت.

بسیاری بر این باورند، و این باوری معتبر نیز هست، که   اصطلاح "روضه خوانی" در هرات رواج یافت. روضه خوانی به فرقه یی خاص تعلق نداشت بلکه همه در مجلس روضه خوانی شرکت می ورزیدند.  روضه خوانی در اصل یعنی مجلس یا مراسم گرد آمدن برای خواندن کتاب روضة الشّهداء ، تالیف نویسنده و دانشمند بزرگ عهد تیموری  هرات مولانا حسین واعظ کاشفی.

در هرات، روزهایی که ما کودک و نوجوان بودیم ، چند تکیهء معروف بود؛ از همه نامی تر "تکیهء میرزا خان"  بود که  در" کوچهء زال خان " قرار داشت.  در روزهای مهم مانند روز عاشورا  والی یا نمایندهء او  به استماع روضه حاضر می شدند.  گاهی سخنرانان معتبر باعث رونق گرفتن تکیه های دیگری نیز می شدند از آن جمله "تکیهء بیرجندیها"  و "تکیهء هادی". 

تکیهء هادی هم به دلیل داشتن مدیر لایق و هم به سبب حضور خطیب و سخنوری بزرگ از شهرت خاصی بر خوردار بود. ما در نزدیکی مسجد جامع بزرگ هرات نشیمن داشتیم و  به تکیهء هادی نزدیک بودیم. 

تازه دروازهء شعر و ادب و تاریخ به روی ما باز شده بود، اما هنوز به جز کتایهایی که در کتابخانهء  مختصر خود ما  و یکی دوتن از بزرگان خانواده بود، به کتاب و مواد خواندنی دسترسی نداشتیم. هنوز با استاد فکری َآشنا نشده بودم و هنوز از کتابخانهء عامّه کتاب  به امانت نمی توانستم گرفت. مطالعهء من به مجلات  ایرانی و رادیو بسنده می شد.  خواندن کتابهایی هم که داشتیم درخور سن و سال ما نبود. کتابهای شعر بچه ها را "چشم سفید" می ساخت و برخی کتابهای دیگر می گفتند آدم را گمراه می کند.  پس از خدا می خواستیم  که اگر چیزی خواندنی نیست  امکانی پیدا شود که چیزی بشنویم. در مکتب ابتدایی و ثانوی معلمان خوبی داشتیم خدا آنانی را که درگذشته اند بیامرزد و ماندگان را تندرست بدارد. معلمی داشتیم به نام قاری سید احمد خان که برای تشویق به شکیبایی و بردباری در برابر سختیها همیشه این بیت عربی را می خواند و خوب هم برای ما ترجمه می کرد:

اذااشتدّت بک البلوی  ففکر فی الم نشرح

فعسرِ بین یســــــــرین  اذا فکرته فافرح

به گمان اغلب این نخستین بیت  از اشعار عربی بود که با ترجمهء فارسی آن یاد گرفتم. روح معلم ما  قاری سید احمد خان شاد باد. البته  اشعار عربی دیوان حافظ را خوانده بودیم، اما به آن دقت کسی شعر را برای ما ترجمه نکرده بود.  خلاصه تشنهء خواندن و شنیدن شعر و ادب بودیم که شنیدیم " شیخ طاهر قندهاری در تکیهء هادی منبر می رود"  همسالان ما که پیشتر مجالس وعظ  او را شنیده و چیزهایی را از بر کرده بودند به ما خواندند و ما را تشنهء شنیدن سخنان او ساختند. اما نخست از تکیهء هادی و مدیر (یا تکیه دار) آن بخوانیم:

از بازار خوش  که وارد کوچهء "چوب فروشی" می شدیم  جند دقیقه تا  تکیهء هادی راه بود. تکیه خانهء بزرگی بود که مرحوم  شیخ غلام حسین قاری  با خانواده اش در همان خانه نشیمن داشت. نمی دانم که آیا "هادی" نام یکی از نیاکان آن مرحوم بود یا نام کسی دیگری بود که آن خانهء و تکیه به نام او بود.شیخ غلام حسین در کار تدویر جلسات قرائت قرآن شریف و مجالس وعظ و سخنرانی بسیار زحمت می کشید. من چند ماه رمضان برای قرائت و مقابلهء قرآن مجید به آنجا می رفتم. بسیاری از کودکان، نوجوانان، جوانان و بزرگسالان  محلّهء ما نیز به "مقابلهء قرآن شریف" می آمدند، چندان که گرداگرد شبستان بزرگ پر می شد. قرآنهای نو با لفافه های خوشبوی که از مخمل و دیگر پارچه های فاخر ساخته شده و با گلاب خوشبو شده بود بر رحلهای چوبی زیبا در برابر همه قرار داشت و مجلس را شکوه خاصی می بخشید. برخی از مقابله کنندگان هم صدای خوشی داشتند و نوبت که به آنان می رسید، با صدای خوش و قرائت صحیح خویش باعث تشویق دیگران می شدند.  مرحوم شیخ اشتباهات کسانی را که قرائت شان صحیح نبود  تصحیح می کرد. در نتیجه همین جلسات افزون بر فوائد معنوی و اخلاقی در آموزش قرائت قرآن و آشنا شدن به خواندن متن   عربی  بسیار مؤثـّر بود. 

مرحوم شیخ غلام حسین قاری، در تنظیم امور تکیه، تقدیم چای، شیرینی  و شربت، و اطعام  در روزهای  جمعه و ایام مخصوص بسیار زحمت می کشید. در زمستان هم یکی دو بار  هلیم ( یا چنانکه برخی می نویسند، حلیم) بسیار خوشمزه با قیمهء شیرین  داده می شد. ساختمان تکیه عمدةً دو طبقه بود و در وسط سرا (= حویلی، حیاط) حوضی بود که از آب چاه پر می شد  و دیدن  ماهیان رنگارنگ  در زیر امواجی  که با ریزش آب فوّاره مکرر می شد بسیار زیبا و دیدنی بود. مرحوم شیخ  با آنکه جوانی را پشت سر نهاده بود بسیار پُرکار بود و همان حوض را غالباً خودش با کشیدن آب  با چرخ از چاه پر می کرد و در جریان مجالس همیشه می کوشید فوّاره را روان و بلند نگهدارد. بر دیوار شرقی نقش گچ کاری یا فرسکو ی گل و بتّه و  یک ساعت بزرگ دیواری به رنگ لاجوردی و سفید جلوه گر بود.  در مجالس شادمانی  مثلاً میلادالنـّبی تکیه را چراغان می کرد و آذین می بست و ابتکارات دیگری هم داشت. از جمله دو خوشخوان معروف به "مرغزیها" را دعوت می کرد که با صدا و لحن دلنشینی مولودی می خواندند.

هرچند از اصل موضوع دور ماندیم، خواستم که یادی هم از مرحوم شیخ غلام حسین قاری و زحمات او شده باشد.  و اما برویم بر سر مطلب که سخن در مورد خطیب و سخنور شهیر ولی وارسته شادروان شیخ محمد طاهر خطیب و ادیب  قندهاری است.

من  با شنیدن نخستین سخنرانی  مرحوم شیخ طاهر قندهاری شیفتهء او شدم.  جامه اش سراپا سفید بود. بار اول  با دیدن شیخ  به این اندیشه افتادم که چرا ایشان در مسجد جامع شریف سخنرانی نمی کند که برای شمار بیشتری از شنوندگان جای هست و در نگاه ما لباس شیخ هم به لباس خطیب مسجد جامع شریف شباهت بیشتری داشت .  سیمای شیخ اندکی تیره تر از گندمی بود و ریشی کوتاه و کم پشت داشت. یک چشمش گل داشت که گویا در کودکی گرفتار بیماری  آبله شده و چشمش آسیب دیده بود.

شیخ سخنرانی را با خطبهء حمد و نعت آغاز می کرد و با آنکه بیشتر حاضران عربی نمی دانستند، چنان کلمات آهنگدار و خوشایند را برمی گزید که همه را خوش می آمد. سپس مثنوی یا قصیده یی از یکی از شاعران متقدّم  می خواند که همین قسمت برای ما حکم کیمیا را داشت. هم شعر را بسیار با آهنگ و لحن خوش می خواند و هم لهجهء قندهاریش شیرینی خاصی به شعر می بخشید.  مثنوی شیخ بهایی که در بالا آمده است یکی از  اشعاریست که بار اول من از مرحوم شیخ طاهر شنیدم. با آنکه چند بیت آن عربیست، طرز خواندن شیخ مرا واداشت که حتـّی ابیات عربی را هم که نمیدانستم چه معنی دارد از بر کنم. شعر را که می خواند گفتی تمثیل می کرد و آنچه در شعر آمده بود با خواندن شیخ پیش چشم شنونده مجسم می شد. یک روز شیخ قصیده یی از خاقانی خواند و چه زیبا و دلنشین خواند که تا همین دم آهنگ جانبخش صدای او با کلمات قصیدهء خاقانی پس از دهها سال در گوشم طنین انداز است:

هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هـــــــان

ایوان مدائــــن را،  آیــــــــینـــهء عبــــرت  دان

یک ره ز ره دجــــــله منزل به مـــــــدائن کــــن

وز دیده دویم دجله بر خاک مدائـــــــــــن  ران

از اسپ  پیاده شو بر نطع زمین رخ نــــــــــــه

پیش پی پیلش بین  شــــــــــهمات شده  نــعمان

....

مست است زمین زیراک خوردست به جای می

در کاس سر هرمز خون دل نوشــــــــروان

این قصیده را که شنیدم، فردای آن روز به کتابخانهء معارف که در طبقهء دوم  لیسهء (دبیرستان) سلطان غیاث الدین غوری قرار داشت و ما در آن لیسه درس می خواندیم رفتم و سراغ دیوان خاقانی را از مدیر کتابخانه، آقای عزیزالله خان اخوان،  گرفتم . ایشان دیوان  خاقانی را که جدیداً در ایران چاپ شده بود، به من داد و من چندین روز به خواندن دیوان سرگرم شدم هرچند که  دریافت معانی شعر خاقانی برای من و امثال من آسان نبود. اما همین برای ما فتح بابی بود در دنیای شعر کهن فارسی دری.

در یک سخنرانی دیگرشیخ مرحوم  این دوبیت را خواند:

دلقت به چه کار آید و تسبیح و مرقّع

خود را ز عملهای نکوهیده بری دار

حاجت به کلاه ترکی داشتنت نیست

درویش صفت باش و کلاه تتری دار

شیخ  چنان دلنشین و مطنطن این دو بیت را خواند و چنان زیبا و ( به گفتار تاجیکان)  فهما ترجمه و شرح نمود که این دو بیت در آن  ایام  در اندیشهء من از زیباترین اشعار دری جلوه گر شد، اما هرچه آن را در کتب موجود جست و جو کردم نیافتم. روزی فرصتی میسر شد و از شیخ پرسیدم که " دلقت به چه کار آید و تسبیح و مرقع ..."  در کدام کتاب است؟ شیخ فرمود :  در نامهء دانشوران. شب در خانه به یکی از بزرگان خانواده ( برآنم که در باب این مرد، میرکاظم شاه طبیبی،  که از طبیبان و روشنفکران هرات بود و بر من حق تربیت دارد نیز مقاله یی بنویسم) که از بنی اعمام مادرم بود گفتم که نامهء دانشوران را از کجا پیدا کنم؟ گفت: خود ما داریم. وقتی ایشان کتاب را  آورد، دیدم که در چند مجلد است و بزرگ یعنی در قطع رحلی نیز هست. آن کتابها را خواندم ولی گویا از اشعار، همان دوبیت را به آن زیبایی در خود گنجانیده بود و بس. کتاب تألیف گروهی از دانشوران دورهء ناصری و مجموعه یی  در علوم و فنون گوناگون بود.

چنان که من به کرّات از  خود آن مرحوم شنیدم ، شیخ محمد طاهرقندهاری شاگرد دانشمند بزرگ و معروف خراسان مرحوم عبدالجواد ادیب نیشابوری بود. ادیب نیشابوری از اعاظم علما و ادبای خراسان در اواخر سدهء 13 و اوائل سدهء 14 هجری قمری بود. مرحوم شیخ محمد طاهر قندهاری می گفت "من و بدیع الزّمان فروزانفر و حسینعلی راشد  با هم  نزد مرحوم ادیب نیشابوری درس می خواندیم. راشد درس را نیمه تمام رها کرد و به سخنرانی پرداخت، اما من و فروزانفر درس را  نزد ادیب به پایان بردیم". البته  نام و شهرت و فضل و مرتبت شادروان استاد بدیع الزمان فروزانفر پدیدار تر از خورشید است و مرحوم راشد هم سالیان متمادی از رادیو ایران سخنرانی می کرد و سخنرانیهایش در چند جلد انتشار یافت و مجلداتی از آن به هرات رسید که این بنده به مطالعهء  آنها  توفیق یافت. از یکی از اقوام شیخ در ایران شنیدم که شیخ محمد طاهر از دودمان شیخ بهایی عاملی بود. همین شخص محترم می گفت که مرحوم شیخ در نوجوانی راه قندهار تا مشهد را پیاده پیمود تا به خدمت استاد رسید. من سالها پیش در یاد داشت یکی از بزرگان که دیدار خویش با مرحوم ادیب نیشابوری را شرح داده بود دیدم که از "یک طلبهء افغانی که نزد ادیب درس می خوانده و خدمت او را هم می کرده" یاد کرده بود مقاله  در یک مجلهء ادبی چاپ شده بود و دریغا که آن منبع را یاد داشت نکردم و پس از آن  هم هرچه جستم نیافتم.

چند سال بعد فرصت بیشتری میسّر شد تا از مجلس مرحوم شیخ و سخنان او بهرهء بیشتری ببریم و آن در محضر و دکان خوشنویس فرشته خوی شادروان استاد محمد علی عطار هروی بود، که در مقاله یی به تفصیل از ایشان یاد کردم و وعده داده بودم که در مورد شیخ هم دو باره بنویسم و سپاس خدای را که توانستم به آن وعده وفا کنم. البته چند سال پیش مقاله یی در یاد شیخ در یکی از مجلات ایران ( به گمان اغلب در مجلهء مشکات) نوشته ام و حال نه آن مجله را دارم و نه سواد مقاله را. این است که  بایست از سر می نوشتم و نوشتم. به هر حال شیخ، استاد عطار را دوست می داشت. نخست که استاد عطار را با اخلاقی که داشت همه دوست می داشتند و دیگر این که  مرحوم شیخ بسیار به خط نستعلیق علاقمند بود و خود نیز به مشق خط نستعلیق می پرداخت. شیخ تقریباً همه روزه  در حدود ساعت سه بعد از ظهر یا اندکی پس از آن  به سواری گادی (درشکه) به دکان عطار می آمد. درین جا از شخص دیگری یادم آمد که دریغم می آید از او یاد نکنم که یاد از مردی نیکوکار و خوش نیت و هم یاد فرهنگدوستی فطری مردمان شهرزادگاه  من است.  در مقاله یی که در مورد استاد عطار هروی نوشتم شرح دادم که دکان عطاریشان در بازار قندهار شهر هرات بود. در همین بازار یک قالیچه فروش سیار بود که ملا ظفر نام داشت. هر روز پیش از آمدن شیخ، ملا ظفر یک قالیچهء نو می آورد و در آستانهء دکان، همانجا که شیخ معمولاً می نشست، می گسترد. آفتاب زرد که شیخ به خانه باز می گشت ملا ظفر می آمد و قالیچه را جمع می کرد و فردا قالیچهء  نوی دیگر می آورد و  می گسترد. روز نو قالیچهء نو..! با آمدن شیخ چای سبز زعفرانی و کاغذ و قلم و دوات پیش روی شیخ نهاده می شد. و شیخ به مشق خط  نستعلیق می پرداخت. بسیاری از روزها شیخ این بیت را موضوع مشق خویش قرار می داد:

ای قلمت  غالیهء مشکناب    ریخته بر حاشیهء آفتاب

و مشکناب را هم همانگونه بهم پیوسته می نگاشت که زیبا تر می آمد.

گاهی هم این بیت را می نوشت:

فقیهی کهن جامـــــــه ء تنگدســــت

در ایوان قاضی به صف بر نشست

ضمن مشق که چند بار آن را به استاد عطار نشان می داد و استاد هم تحسین می نمود، سخن از خط و نسخه های کهن می شد و از کتاب و قطعه و قلم و قرطاس و مرکب و امثال آن.

استاد فکری سلجوقی هم شیخ را دوست می داشت و غالباً به دکان دوست دیرین و شیرین خویش، استاد عطار،  می آمد و با شیخ نیز به  تبادل فکر در مورد خط و خطاطان و نسخ خطی می پرداخت.

شیخ محمد طاهر قندهاری مردی به تمام معنی وارسته بود از مال دنیا قطعات نستعلیق را بسیار دوست می داشت و زیبا ترین آنها را که به خط استادان بزرگ نستعلیق نویس بود گرد آورده بود. آنها را پیوسته تماشا می کرد و از دیدن شان سخت شادمان می شد. قلم را نیز سخت دوست می داشت ومجموعه یی از بهترین قلمها گرد آورده بود. هر بار که با شادروان استاد عطار به خدمت شیخ می رفتیم، یکی دو تا قلم را از میان مجموعه می چید و به من مرحمت می فرمود. علت توجه مرحمت آمیز او به این بنده آن بود که استاد جوانانی را که در مدارس جدید درس می خواندند همیشه با پرسشهایی می آزمود و اگر نمی دانستند پرخاش می نمود و می گفت تو چگونه متعلم هستی که  جواب این سؤال ساده را نمی دانی؟  از بنده در همان اوائل دوسؤال کرد: یکی "موصول" بود که ناقس و شکسته بسته جوابی بهم بستم که خوشش نیامد. بار دیگر (زمانی که گاهی شعری از من در روزنامه شهری اتفاق اسلام چاپ می شد ) فرمود این شعر را برایت ترجمه می کنم تو آن را شرح بده که شاعر از بیان آن چه منظوری داشته است.  مرحوم شیخ  بیت شعر را به عربی خواند که البته نفهمیدم و سپس آن را تقریباً بدینگونه ترجمه کرد:

" ساقی! جام مرا از باده چنان پـُر کن که سربازان غرق شوند..."

آخ، که چقدر خوشحال شدم. ذوق زدم. معنا را می دانستم، از روی تصادف می دانستم نه که از روی درس مدرسه. داستان از این قرار بود که در خانه در میان ظروف چند کاسه و پیالهء چینی  داشتیم که  داخل آن به رنگ لاجوردی تصاویری از افراد گوناگون نقاشی شده بود. هنگامی که در آن کاسه ها آش یا شوربا یا چیز دیگری می ریختند آن افرا د دیگر دیده نمی شدند و گفتی غرق شده اند. در پیاله ها نیز با  صرف قیماق چای یا شیر یا چای همان اتفاق می افتاد. من از روی همان مشاهدات مقصود شاعر عرب را شرح دادم. شیخ مرحوم تبسمی نمود که از خورسندیش حکایت داشت. همه بگذشت. من برای درس و ادامهء تحصیل به کابل رفتم و شیخ یکی دو سال بعد درگذشت و در آستانه سلطان میر عبدالواحد شهید بیارمید.

مایهء تأسف  است که به ظاهر از شیخ اثری نمانده است . ایشان به معدودی از شاگردان درس گفت  که معروفترین آنها مرحوم شیخ غلام حسین طالب فراهی بود.

شهر اتاوا- 30 عقرب (آبانماه) 1385= 21 نوامبر 2006

آصف فکرت

سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۵ ساعت ۴:۲۴
نظرات



نمایش ایمیل به مخاطبین





نمایش نظر در سایت